تیام محمدزاده
برای من یکی از لذت بخش ترین تصاویر کودکی، تصویر روزهایی است که در چمن های خیسِ نمایشگاه کتاب، وقتی که هنوز حوالی اتوبان چمران برگزار می شد، می دویدم. لذت پهن کردن کتا بها و اسباب بازیهای تازه خریده شده ای که زیر خورشید پهنشان می کردم، ساندویچ کالباسِ آغشته به سس سفیدی که با لذت میخوردم و جایزه های کوچکی که غرفه های کودک هدیه میدادند و احتمالا بعد از دو روز بازی، به گوشهای پرت می شدند و از چشم می افتادند، هنوز هم مرا سر ذوق میآورد، تمام سال را منتظر بودم که اردیبهشت برسد و روی آن میزهای کوچکِ غرفه «کانون پرورش فکری کودک و نوجوان » نقاشی بکشم. بعدتر اما وقتی که نوجوان بودم، نمایشگاه منتقل شد به مصلی و اینبار دختران و پسران نوجوان لباس های زیبا و تمیزشان را از کمد درآوردند که شاید وقتی دارند کتابِ مورد علاقه شان را ورق می زنند، بتوانند جمله ای پیدا کنند که گویای توصیفِ اولین تجربه عشق های پنهانی شان باشد. اصلا خدا را چه دیدی، شاید موقع همین ورق زدن، یارشان را ببینند.
دوران دانشجویی اما چهره نمایشگاه کمی زمخت شد. نمایشگاه کتاب یادآورِ بُنِ خرید کتاب بود و تقسیم بندی بین رفقا که من فلان کتاب را می خرم و تو آن یکی را بخر! بعد هم که نمایشگاه منتقل شد به تهِ دنیا و آ بگرفتگی، بوی عرق، بینظمی و خستگی جایِ تصویر های دل نشین قبل و بوی کاغذِ کتاب تازه خریده شده و گپزدن های اتفاقی غریبه هایِ عشقِ کتاب را گرفت و آنچه نمایشگاه را معنی میکرد، این بار، چهره ناخوشایندی داشت. دوستی داشتم که میگفت: «این چهره مجازات جامعه ای است که آد مها در آن کتاب نم یخوانند.