تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۷/۲۳ - ۰۷:۴۰ | کد خبر : 3942

از پشت پنجره‌های امید و برابری

شهرزاد همتی فوتبال از هشتم آذر سال ۷۶ می‌توانست برای من مهم باشد. از همان روزی که مدرسه را ساعت ۱۱ ظهر تعطیل کردند تا ما دختران نوجوان مدرسه راهنمایی مدرسه معصومیه بتوانیم بازی ایران و استرالیا را ببینیم. از کمی قبل‌تر حتی؛ همان وقت‌هایی که دختران همسایه وقت بازی‌های تیم پرسپولیس صدای جیغ و […]

شهرزاد همتی

فوتبال از هشتم آذر سال ۷۶ می‌توانست برای من مهم باشد. از همان روزی که مدرسه را ساعت ۱۱ ظهر تعطیل کردند تا ما دختران نوجوان مدرسه راهنمایی مدرسه معصومیه بتوانیم بازی ایران و استرالیا را ببینیم. از کمی قبل‌تر حتی؛ همان وقت‌هایی که دختران همسایه وقت بازی‌های تیم پرسپولیس صدای جیغ و سوت‌هایشان تمام ساختمان کوچک ما را تحت‌الشعاع قرار می‌داد. همان وقت‌هایی که من تلاش می‌کردم بتوانم سوت زدن با دو انگشت را یاد بگیرم و هیچ‌وقت هم نشد. یعنی از همان روزهای۱۰، ۱۲ سالگی تا همین امروز که هنوز مرز بین فوتبال و زنان دیواری است که شکستنش راحت به نظر نمی‌رسد.
حالا یک هفته از بازی ایران و سوریه گذشته، احتمالا مسابقات دیگری هم برگزار می‌شوند و سهم زنان تنها شنیدن صدای مواج تماشاگرانی است که از پشت دیوارهای بلند استادیوم آزادی به گوش می‌رسد. باز هم ایران میزبان مسابقات جهانی والیبال می‌شود و این‌بار هم دختران ایرانی به صورت‌های هیجان‌زده زنان دیگر کشورها نگاه می‌کنند که بی‌واهمه، بدون لباس مبدل و با احترام وارد ورزشگاه می‌شوند تا تیم ملی کشورشان را تشویق کنند.
اما ماجرا چیست؟ دلیل این همه تلاش برای باز کردن درهایی که باز نمی‌شوند، چیست؟ چرا کسی پاسخ سوال‌های طرف مقابلش را نمی‌دهد؟‌ چرا وقتی دختران برای رسیدن به استادیوم‌ها و ورزشگاه‌ها این‌قدر تلاش می‌کنند، این چوب دراز ماجرای ورزش مهجور زنان باید بر سرشان پتک شود و سکوت کنند؟
قصه ما قصه درازی است. رنج برابری کشیدن؛ نه برابری با مردان سرزمینمان که حتی به اندازه دختران برزیلی وقت دیدن بازی‌ والیبال ایران و برزیل که سرخوشانه وارد ورزشگاه می‌شوند. به اندازه حق رفتن به استادیوم که از ما سلب شده. به اندازه این‌که حتی حقمان نمی‌دانند ما هم مثل بقیه آدم‌های جهان فوتبال دوست داشته باشیم و وقتی دلمان می‌خواهد به استادیوم برویم، ماجرای ورزش زنان را به سرمان نکوبند. قصه ما سبزه‌های تنک کنار ورزشگاه آزادی است، دخترانی که صورتشان را رنگ کرده‌اند و این‌بار با بلیت‌هایی که از قضا از سایت خریده‌اند، می‌خواهند از در استادیوم وارد شوند… هرچند به آن‌ها گفته‌اند که اشتباهی به آن‌ها بلیت فروخته‌اند و به‌خاطر این اشتباهی بودن از آن‌ها صمیمانه عذرخواهی کرده‌اند. اما همه چیز با یک دو دوتا چهارتای ساده می‌تواند کنار هم قرار بگیرد. دختران و زنان سوری مثل ما مسلمان هستند و از نظر فرهنگی به هم شبیهیم، طبیعتا اگر ورزشگاه رفتن برای آن‌ها مانعی ندارد، برای ما هم ندارد… اما این‌بار هم زنان سوری از ما بردند. آن‌ها با پرچم‌های کشورشان وارد استادیوم شدند و سهم ما دوباره همان صدای شبیه موج‌های دریای داخل استادیوم بود.
این بخشی از ندیده گرفته شدن است و دردش زمانی عمیق‌تر می‌شود که خواستن ما برای ورود به استادیوم با ماجرای مصایب ورزش زنان گره می‌خورد. یعنی ما اگر مثل تمام آدم‌ها فوتبال دوست داشته باشیم، اول باید برای دیدن ورزش زنان خودمان را آماده کنیم و آن وقت است که به ما می‌گویند خب… حق داری که دلت بخواهد فوتبال هم ببینی. انگار کن که تمام این ۱۰۰ هزار نفری که ورزشگاه آزادی را در هر دربی و بازی ملی پر می‌‌کنند، از بازی‌های کشتی و شمشیربازی و کاراته و قایق‌رانی نمی‌گذرند. انگار کن از آن‌ها هم این‌طور احراز صلاحیت شده که آخرین بار کی مسابقه واترپلوی مردان را تماشا کرده‌ای؟ انگار کن که آن‌ها را هم برای انتخاب ورزش مورد علاقه‌شان و حتی پی‌گیری بازی‌های ملی‌شان گزینش کرده‌اند…
از داخل استادیوم صدای موج‌های متلاطم دریا می‌آید… این را کدامشان گفت؟ نگار یا نگین؟ این را کدامشان در گروه مشترکی که تلاش می‌کند این درها را باز کند، فرستاد و با خواندنش همه شوق و ذوقمان اشک شد… کدامشان اولین بار در گروهمان صدایش را فرستاد که بچه‌ها راهم نمی‌دهند؟ نگار بود؟ نگین بود یا مریم؟‌ کدامشان مهر پرچم ایران را از پشت دستش پاک نکرد؟ منیژه بود یا غنچه یا فرشته؟ کدامشان می‌گفت بیایید به این صدای مثل موج که از داخل استادیوم می‌آید، دل ببندیم، بیایید خودمان را بسپاریم به موج‌ها و در این نبرد بازنده نباشیم… کدامشان گفت ولی توی این بازی دختران سوری ما را بردند؟ کدامشان بود؟
همه ‌این‌ها را نوشتم تا بگویم ما در میان هم‌فکران خودمان هم برای دوست‌داشتنی‌هایمان گزینش می‌شویم. بارها خبرنگاران ورزشی در خفا و آشکار تمسخرمان کرده‌اند. این مسخره کردن به بی‌مزگی و زشتی همان متلک‌پرانی بی‌کاری است که پشت چراغ قرمز خیابان مطهری کله‌اش را از پنجره ماشین داخل می‌کند و می‌گوید: ترمز تو داشبورده… هر دوی این افراد یک حق را در قد و قواره ما نمی‌دانند. یکی‌شان رانندگی کردن را برنمی‌تابد و دیگری این‌که ما بخواهیم فوتبال ببینیم. هرکس به اندازه دغدغه‌هایش ما را محدود می‌کند و ما هر روز که می‌گذرد، پوستمان کلفت‌تر می‌شود و امیدوارتریم. یعنی ما به موج‌ها دل سپرده‌‌ایم، به جرقه‌های کوچکی که اسمش امید است است و برابری…

شماره ۷۱۸

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟