تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۷/۰۲ - ۰۴:۲۲ | کد خبر : 3856

اعتراف می‏کنم پس هستم

سحر سرمست حالا که استندآپ کمدی‎ها پا گرفته‎ و از این‌ور و آن‌ور شهر ندا رسیده و تلاش شده تا بلکه جنبه شوخی‏مان بالا برود، بد نیست ما هم از این فرصت بادآورده استفاده یا به تعبیری سوءاستفاده کنیم و شروع کنیم به اعتراف کردن: منظورم این نیست که چراغی دراز را از گردن، به […]

سحر سرمست

حالا که استندآپ کمدی‎ها پا گرفته‎ و از این‌ور و آن‌ور شهر ندا رسیده و تلاش شده تا بلکه جنبه شوخی‏مان بالا برود، بد نیست ما هم از این فرصت بادآورده استفاده یا به تعبیری سوءاستفاده کنیم و شروع کنیم به اعتراف کردن: منظورم این نیست که چراغی دراز را از گردن، به سقفِ لابد بلند اتاقی تاریک وصل کنیم و روبه‌روی اعتراف‌گیرنده بنشینیم تا اعترافمان را بگیرد! نه. این‎که می‎گویم اعتراف، یعنی چشم‏هایمان را ببندیم و فکر کنیم ببینیم کدام قسمت امروز یا هفته‎مان نیاز به اعتراف دارد. یا بهتر بگویم نیاز به واگویی دارد. حتما هم نباید کاری شاق کرده باشیم، یا زبانم لال بلایی سر کسی آورده باشیم، یا چه می‏دانم عینک دودی همکارمان را خواسته یا ناخواسته شکسته باشیم و صدایش را درنیاورده باشیم و حالا وجدانمان آماسیده باشد. خوش‌بختانه هیچ‏کدام لازم نیست. فقط کافی است فکر کنیم ببینیم خوش داریم کدام قسمت روزمان را زوم کنیم و ریز به ریز حرفش را بزنیم. آن قسمتی از روز که هنوز حل نشده تا برود پی کارش و انگار گیر کرده بیخ گلویمان. که خب؛ باید روی این اعتراف‌نامه، یک برگه الصاقی دیگر بگذارم که این حرف زدن از ریز‏بخش‏ها یا همان پلان‏های به‌یادماندنی در لوس‏ترین حالتِ خود لذت‏بخش است؛ درواقع اگر درست به معنی اعتراف واقف باشیم، نمی‏توانیم از بار منفی و البته جذابش چشم بپوشیم و حق مطلب را حرام کنیم و به جای این‏که سادیسم‎وار یا مازوخیسم‎وار به واگویی قسمت‏های ابزورد روزمان بپردازیم، معنی کلمه اعتراف را حیف کنیم و به بافتن چند اتفاق و خاطره راست و دروغ بسنده کنیم. دلم می‏خواهد حالا که آپشنی به اسم «جنبه شوخی» را درست کنار آپاندیسمان کار گذاشته‏ایم، بخش‏های تاریک اجتماع فرهنگی-هنری یا فرهنگی-غیرهنری یا غیرفرهنگی-هنری یا اصلا غیرفرهنگی-غیرهنری را به هجو بکشیم. و به جای غر زدن یا دورهم خاله زنکی کردن‎های معمول جوری اعتراف کنیم که به کار بیاید و فکری شکل بگیرد. و فرض کنیم همان‏طور که «قلب» خون پمپاژ می‏کند، «جنبه شوخی» هم دوز شوخی‎مان را بالا می‏برد و در رگ‎هایمان تزریق می‏شود.
در اولین اعتراف‌نامه باید اعتراف کنم: همیشه اولین قدم سخت‏ترین است، و اگر بخواهم شروع کنم و به اعتراف بنشینم، دست هر کجای دلم بگذارم، خون است و لشکری از اعتراف‏ها صف می‏بندند و مشت گره می‏کنند که: «قصه من را بگو.» اما نه، یک اعتراف‌کننده واقعی یا اعتراف نمی‏کند، یا اگر هم کرد، درشت‏ترین و پدر-مادردارترینشان را انتخاب می‏کند. من هم طبق بدعتی که در این صفحه گذاشتم، دست روی آن‏هایی می‏گذارم که پشت شانه‏ بقیه سر دزدیده‏اند تا یک وقت خدای نکرده نگویم یا ننویسمشان.
شما را نمی‏دانم، اما موضوعی که این روزها روی اعصاب من راه می‏رود، کارت زدن در ایستگاه‏های بی‎آرتی است. بله، همین کارت‏های جادویی که هم در مترو جواب می‏دهند و هم در ایستگاه‏های اتوبوس. کارت‏هایی که چند سالی می‏شود جای بلیت‏های بی‏ادعای قدیم را گرفته‏اند. کارت‏هایی که جای همه آن «بی‏نظمی‎ها» و به جای تحویل بلیت «پول دادن‏ها» را گرفته است. خوب است، نه؟ هوشمند شدن، سامان‏دهی شدن، قانون‎مند شدن خوب است و نشانه تمدن و یک زندگی شهری درجه یک است، می‏دانم. اما باور می‏کنید اگر بگویم گاهی همین کارت‏ها جوری روی اعصابم می‏رود که همان بی‎نظمی قدیم را ترجیح می‏دهم؟ نه این‏که با این کارت‏های جمع‌وجور – با آن سایز استانداردشان که در هر کیف پولی به‌راحتی جا می‏شوند- مشکلی داشته باشم، نه. درواقع مشکلم با مسئولانِ ایستاده بالای سرِ دستگاه‏های کارت‎زنی در ایستگاه‏‎های اتوبوس است. دقیقا همین عنوان سخت‌خوان و سخت‌فهم: «مسئولانِ ایستاده بالای سر دستگاه‏های کارت‎زنی در ایستگاه‏های اتوبوس». اصلا نمی‏دانم عنوان شغلی‎شان چیست: مسئولانِ کارت؟ نگهبانِ ایستگاه؟ پاسدارِ دستگاه؟ یا چه؟ من‏ که شخصا همان عبارت سخت‏خوان و دراز را ترجیح می‏دهم. و اعتراف می‏کنم این افراد روی اعصابم راه می‏روند. به جنبه اجتماعی‎اش هم کار ندارم: این‏که اشتغال‌زایی شده است و این انسان‏های به‌واقع شریف اگر آن‏جا کار نکنند، کجا کار کنند و این‎ها… قرار شد آپشنِ «جنبه شوخی» یا «جنبه اعتراف‏»مان را روشن کنیم و به خواندن مطالب این صفحه بنشینیم دیگر. مشکل اصلی من با مسئولان ایستاده بالای سر دستگاه‏های کارت‎زنی در ایستگاه‏های اتوبوس حالتی است که به خود می‎گیرند. آن‏ها جوری ژست می‏گیرند که یک جلاد موقع شکنجه زندانی‏اش: بالای سرِ دستگاه می‏ایستند و تا زمانی که آن چراغ سبز به همراه صدای مسخره‎اش روشن نشود، آرام نمی‏گیرند.
دلم می‎خواهد استثنا همین‏جا چرایی این اعتراف را نگه دارم و شما را تا شماره بعدی منتظر بگذارم. و البته بخواهم اگر چنان‌چه جزو تک‏سرنشین‏های معروف تهران نیستید و هر از گاهی هم که شده، گذرتان به ایستگاه‏های بی‏آر‎تی می‏افتد، به حالت دوستانی که صحبتشان بود، دقیق شوید تا در شماره بعد (به دنبال توضیح مفصل‏تر این اعتراف عجیب) راحت‏تر بتوانید با من موافق یا مخالف شوید. کافی است یک‎ بار، فقط یک‏ بار امتحان کنید. وای به وقتی‏که چراغ قرمز روشن شود: آن‎وقت است که می‎بینید چطور سبیلشان را تاب می‏دهند و هرچقدر عجز و لابه کنید، کوتاه نمی‏آیند که نمی‏آیند.

شماره ۷۱۷

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟