نويسنده: تهآ اوبرت
مترجم: نسترن فتحی
خيلي وقت پيش، زماني كه همه شهر را ترك كرده بودند، ما در برجي به نام مورنينگ سايد زندگي مي-كرديم. آن موقع زني به نام بزي دوراس هم در آن برج بود. به نظرم پير بود، اما حالا كه خودم به همان سن و سال رسيدهام، ميبينم آنقدر هم پير نبوده است. مردمي كه برج براي آنها ساخته شده بود، از شهر رفته بودند و آپارتمانها خالي مانده بود. تا اينكه يك نفر از مقامات فكر كرد اگر افرادي در چند واحد برج ساكن شوند، جلوي غارتگرها گرفته ميشود. پدر تازه مرحومم، وفادارانه خدمت زيادي به شهر كرده بود. بنابراين به من و مادرم اجازه دادند كه با تخفيف خوبي به برج برويم. وقتي شبها از نانوايي به خانه برميگشتيم، مورنينگ سايد مثل يك عمارت تاريك بود كه چراغهاي كمسويي روي آن مثل نوتهاي يك ترانه مرموز چشمك ميزدند. من و مادرم در طبقه دهم زندگي ميكرديم. بزي دوراس در طبقه چهاردم بود. اين را از آنجايي فهميديم كه بعضي وقتها او همزمان دكمه آسانسور را ميزد و ما به طبقه او ميرفتيم و با او پايين ميآمديم. بوي شديد تنباكو ميداد و دم غروب بند قلاده سه سگ خيلي بزرگ را ميگرفت و دوروبر محل قدم ميزد.
صورت استخواني و كوچكي داشت. مردم زياد در مورد بزي حرف ميزدند. او بعد از جنگي كه خيلي وقت پيش درگرفته بود و هيچكس حتي مادرم جزئيات آن را به ياد نميآورد، به اين شهر آمده بود. هيچكس نميدانست او اين لباسهاي خوب را از كجا آورده، يا با چه زد و بندي توانسته به مورنينگ سايد بيايد. با سگها به زباني حرف ميزد كه هيچكس آن را نميفهميد. پليس هر چند وقت ميآمد گشت ميزد تا ببيند سگها بالاخره او را خوردهاند يا نه. ميگفتند سگها يك بار همين بلا را سر كسي آوردند كه قصد داشته از بزي دزدي كند. البته اين فقط يك شايعه بود. ولي همين كافي بود كه بهانه را براي اهالي ساختمان جور كند تا يك نامه بنويسند و از او بخواهند كه سگها را به اين ساختمان نياورد.
دوستم آرلو به من گفت: «خب عمرا اين اتفاق نميافته.» او با طوطياش در پارك زندگي ميكرد.
«چرا؟»
«عزيزم چون سگها برادرهاشن.»
يك لحظه هم فكر نكردم كه منظور آرلو يك مفهوم استعاري باشد. در واقع او اين را از طوطياش شنيده بود كه او هم خودش از سگها شنيده بود. زماني پسرهاي زيبا و همهچيزتمامي بودند، اما در بين راه سفر بزي از سرزمينش به سرزمين ما، زندگي جوري گذشت كه ديگر نتوانستند به شكل آدميزادي همراهياش كنند. بنابراين، آنطور كه آرلو ميگفت، او با موجودي معاملهاي كرد و آنها به شكل سگ درآمدند.
پرسيدم: «اون سگها؟» و دهانهاي كفكرده و صورتهاي شياردارشان جلوي چشمم آمد.
«ادا درميآرن، اما فكر كنم همين نكتهشه.»
«ولي چرا؟»
«خب اينجا سگها رو نسبت به آدمها بهتر قبول ميكنند.»
من در مورد خيلي چيزها آرلو را جدي نميگرفتم، اما حرفش را در مورد سگها باور كردم. بيشتر به خاطر اين كه هشت سالم بود و فكر ميكردم طوطياش نميتواند دروغ بگويد. ضمن اينكه براي ادعايش كلي مدرك داشت. آن سگها بهتر از ما غذا ميخوردند. عصرها بزي با يك پاكت از قصابي برميگشت و بعد كل ساختمان بوي استخوان كبابي ميگرفت. هيچوقت بلند با سگها حرف نميزد و هميشه پچپچ ميكرد. سگ-ها هر شب موقعي كه از ساختمان بيرون ميرفتند، كنار و پشت سرش مثل يك V راه ميرفتند. تا صبح فردا پيدايشان نميشد. بزي با عجله در خياباني كه خورشيد دم طلوع آن را سرخ كرده بود، جوري راه ميرفت كه انگار چند ثانيه مانده تا تمام زندگياش از هم بپاشد. نقشه آپارتمانش كه چهار طبقه بالاتر بود، شبيه آپارتمان ما بود. راحت ميشد تصور كرد كه سگها كجاي غارش ميگردند و آنطور كه من خيال ميكردم، كرباس سفيد كف زمين را بو ميكشيدند.
چيزهاي زيادي را در مورد بزي ميشد استنباط كرد كه مردم از آن غافل بودند. اينكه مشخص بود نقاش است. روي ژاكتها و چكمههاي چرم مرغوبش هميشه يك لكه رنگ بود. ناخنهايش كبود بود و لكه روي مژههايش افتاده بود. آنقدر واضح بود كه من از زير درختي كه آن طرف محوطه بود، بهراحتي آن را ميديدم. بعضي وقتها آنجا ميايستادم و او را تماشا ميكردم. سگهايش دور تنه درخت ميچرخيدند و بو مي-كشيدند و غرغر ميكردند تا سروكله بزي پيدا ميشد و جلوي من با آن زبان زهواردررفته سرزمينش شروع به حرف زدن ميكرد.
يك بار از دوستم اِنا پرسيدم: «ميفهمي چي ميگه، نه؟» او هم از يك جايي شبيه همان سرزمين بزي به نيويورك آمده بود.
اِنا اخم كرد و گفت: «نه، كلا يه زبون ديگهست.»
«انگار شبيهاند.»
«خب نيست.»
اِنا و خالهاش پارسال به طبقه چهارم آمدند. بعد از اينكه خانواده اِنا در انبار هفت ماه قرنطينه بودند، همانجا اِنا مريضي گرفت- نه آن مريضياي كه به خاطرش آنها را قرنطينه كرده بودند تا مشخص شود مريضاند يا نه، يك مريضي جديد گرفت- و نصف وزن بدنش را از دست داد. براي همين وقتي در خيابان راه ميرفتيم، من احساس وظيفه ميكردم كه دستش را بگيرم تا او را باد نبرد و كنار رودخانه بيندازد. خودش انگار متوجه نبود چقدر كوچك است. عبوس و چشمسبز بود و توي اردوگاه ياد گرفته بود كه قفل باز كند. (من هميشه فكر ميكردم منظورش اردوگاه تابستاني است. اما هميشه ميگفت اردوگاه و بعدا فهميدم منظورش چيز ديگري است.) بههرحال، قفل باز كردنش ما را به بخشهايي از مورنينگ سايد كشاند كه من هيچوقت به آنجا نرفته بودم؛ استخر زيرزمين مثلا، با موزاييكهايي كه نقش پري دريايي داشتند، يا پشت بام كه از آنجا ميتوانستيم جانپناههاي تاريك وسط شهر را ببينيم.
كنجكاوي اِنا او را به يك شكاك تبديل كرده بود. او باور نميكرد كه برادرهاي سگي بزي از طلوع تا غروب به آدم تبديل ميشوند. حتي وقتي كه مداركم را برايش رو كردم و برايش «درياچه قو» زدم.
ميخواست بداند: «كي تبديلشون كرده؟»
«چي؟»
«كي به سگ تبديلشون كرده؟»
«نميدونم، جايي كه ازش اومدي، كسي نيست از اين كارها بكنه؟»
اِنا قرمز شد. «بهت ميگم من و بزي دوراس از يك جا نيومديم.»
تمام تابستان ميانه من و او سر همين ماجراها شكرآب ميشد و به هيچ توافقي هم نميرسيديم. چون هر وقت كه بزي توي خيابان به سمت قصابي ميرفت، دوباره بحث ما شروع ميشد.
يك روز عصر اِنا گفت: «اگه خودمون بريم خونهش رو ببينيم، چي ميشه؟ سخت نيست ها.»
گفتم: «ولي احمقانهست. چون ميدونيم يه مشت سگ دارند تو خونهش نگهباني ميدن.»
اِنا پوزخند زد. «البته اگه حق با تو باشه، آدماند نه سگ.»
من فكر كردم آدمها خطرناكترند. «ديگه بدتر.»
احتمال رفتن به خانه بزي همينطور توي سرمان وول ميزد تا اينكه يك روز عصر متوقف شد. روي ديوار پارك نشسته بوديم كه بزي به اِنا زل زد و گفت: «تو دختر نِوِن هستي، نه؟»
«درسته.»
«ميدوني اونجايي كه من ازش ميآم، به بابات چي ميگفتند؟»
اِنا شانه بالا انداخت. هيچچيز نميتوانست پريشانش كند؛ نه اسم پدرش كه مرده بود، نه آن چيزي كه بزي به يك زبان ديگر گفت و من نفهميدم. همانطور با پاهاي باريكش بالاي ديوار نشسته بود و وقتي بزي بالاخره ساكت شد، گفت: «ببخشيد، نميفهمم چي ميگيد.»
بايد حدس ميزدم اين اتفاق كاري ميكند اِنا تصميمش را بگيرد و به خانه بزي برود. اما ساده بودم و او را هم دوست داشتم. آنقدر توي خيالم در آن خانه گشته بودم كه وقتي هفته بعد اِنا به جاي دكمه پايين آسانسور، دكمه بالا را زد، به نظرم چيز عجيبي نبود. فكر كنم گفتم: «بيا نريم!» فقط يك بار. آن هم موقعي كه اِنا قفل را باز كرده بود. به خاطر اين گفتم كه تازه آن موقع براي اولين بار فكر كردم ما بچهايم.
آپارتمان دقيقا مثل خيالم بود؛ راهروهاي سفيد، يك آشپزخانه خيلي بزرگ با اوپن سنگ مرمر به ضخامت يك كيك. بوي رنگ ميآمد. دنبال هم رفتيم تا به اتاق پذيرايي رسيديم. احتمالا قبلا آنجا يك پيانو بود. تابلوي بزرگي به ديوار تكيه داده شده بود و دوروبرش پر از بومهاي كوچكتر بود. پر از رنگ بود و بزرگترين نقاشياي بود كه توي عمرم ديده بودم. ضربه قلمموها محكم و درشت بود، اما راحت ميشد از نقش آن سردرآورد. زني بود كه در شهر كوچكي داشت از روي پلي روي رودخانه عبور ميكرد. دور زن سه جاي خالي بود كه به نظر ميرسيد پاك شدهاند. حدس زدم اينجا جايي است كه سگها وقتي به آدم تبديل ميشوند، از آن بالا ميروند. اما حالا به حالت آدميزادي نبودند. داشتند از چرت عميقشان بيدار ميشدند و يكييكي روي آن كرباس رنگي مينشستند و فكر كنم يكييكي با ديدن ما تعجب ميكردند.
نميدانم اگر همان موقع بزي برنگشته بود، چه اتفاقي ميافتاد. احتمالا به يكي از همان آمار و تراژديهايي تبديل ميشديم كه در روزنامه مينويسند تا به شما ياد بدهند چه كارهايي بيخطرند و چه كارهايي نيستند.
بزي گفت: «خب دختر نِوِن. نتونستي دل بكني… چه عجيب.»
اِنا همانطور كه اشك ميريخت، گفت: «برو به جهنم.»
مامان من هيچ وقت سر درنياورد و فكر كنم مامان اِنا هم همينطور بود. سالها به همين صحنه فكر مي-كردم. اول صبح و موقع خوابيدن در تاريكي شب، جلوي چشمم بود. آن لحظه كه فقط ما سه نفر آن را درك كرده بوديم. مطمئن بودم هر روز زندگيام دوباره آن را ميبينم. حتي بعد از اينكه مورنينگ سايد را ترك كرديم. بعد با گذشت زمان مدتي به آن فكر نميكردم. چند روز بعد يادم ميآمد كه به آن فكر نكردهام و البته دوباره رشته پارهشده را گره ميزدم. با پرت شدن توي آن اتاق و نقاشي بزرگ و سگهايي كه منتظر بودند به دنيايي برگردند كه از آن آمده بودند، حس آرامش ميكردم. اما بعد آن هم كمرنگ شد. شبيه هذيان شده بود. از آن چيزهايي كه اگر به كسي ميگفتم، آرزو داشتم فراموشش كند.
تا اين زمان كه خواستم اين قصه را روي كاغذ بياورم، سالها بود كه به آن فكر نكرده بودم. تابستان پارسال نقاش معروفي در شهر مرد. مسئله اين بود كه نميشد بدنش را از خانه خارج كرد، چون يك مشت سگ روتوايلر گرسنه مواظب او بودند و اگر كسي به در دست ميزد، حمله ميكردند. از همه شهرهاي اطراف كارشناس آورده بودند، اما هيچكس نميتوانست رامشان كند. تصميم گرفتند كه آنها را با تير بزنند و يك تكتيرانداز ماهر از پنجره بالا رفت. اما وقتي داخل خانه را ديد، تنها يك زن بيجان را ديد كه دست به سينه پاي يك تابلوي بزرگ نقاشي روي يك كرباس دراز كشيده است. نقاشي يك شاهزاده و سه مرد جوان بود. دقيقا به چه چيزي بايد تير ميزد؟ به گزارشگر گفت: «گيجكنندهست. ولي من اينجا كاري ندارم.» وقتي تكتيرانداز وسايلش را جمع كرد، پليس سعي كرد دوباره در را باز كند و سگها غرشكنان برگشتند.
بالاخره بعد از يك هفته كش پيدا كردن اين ماجرا، زني كه آن اطراف كار ميكرد، به اداره پليس رفت و گفت: «من قبلا اينجا زندگي ميكردم. ميتونم كمك كنم.» گزارشگر اسمي از او نياورد، اما اينطور توصيفش كرد كه هيكل باريك و چشمهاي درشت سبزرنگي داشت. براي همين فهميدم كه اِنا بوده و يك روز عصر به آنجا رفته است. باقيمانده شهر در حياط همان برج جمع شده بود. اِنا بيرون در ايستاد و يادبودي از دوراني كه گذشته بود و مكاني كه ديگر وجود نداشت، زيرلب زمزمه كرد. به همان زباني كه ميدانست سگها متوجه آن ميشوند. تا وقتي كه مطمئن شد از جلوي در كنار رفتهاند. بعد دستگيره در را چرخاند و گفت: «نگران نباشيد پسرها، همه چي مرتبه. همه چي مرتبه.»
منبع: نيويورك تايمز