تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۸/۱۵ - ۰۷:۱۱ | کد خبر : 4095

تنهایی پرهیاهو

اینستادرام مریم عربی هوا سوز دارد. گوش‌ها و پیشانی‌ام را با شال کلفت مشکی پوشانده‌ام و باز می‌لرزم. یک آهنگ غمگین قدیمی در سرم تکرار می‌شود. ترانه‌اش یادم نیست، فقط یک ملودی آشنا افتاده توی سرم و انگار می‌پیچد داخل گوش‌هایم. نت‌ها روی جمجمه‌ام تاب می‌خورد و آن‌قدر می‌رود و می‌آید که سرم گیج می‌رود. […]

اینستادرام

مریم عربی

هوا سوز دارد. گوش‌ها و پیشانی‌ام را با شال کلفت مشکی پوشانده‌ام و باز می‌لرزم. یک آهنگ غمگین قدیمی در سرم تکرار می‌شود. ترانه‌اش یادم نیست، فقط یک ملودی آشنا افتاده توی سرم و انگار می‌پیچد داخل گوش‌هایم. نت‌ها روی جمجمه‌ام تاب می‌خورد و آن‌قدر می‌رود و می‌آید که سرم گیج می‌رود. چشم‌هایم را می‌بندم و کالسکه بزرگ بچه‌ را به جلو هل می‌دهم. کالسکه چپ و راست از بین قلوه سنگ‌ها رد می‌شود و جلو می‌رود. محو صداهای توی سرم، بی‌هوا کالسکه را می‌کوبم به یک سنگ بزرگ. صدای گریه بچه همه نیزار را پر می‌کند. گوش‌هایم از آهنگ قدیمی خالی می‌شود.
پسرک بی‌تفاوت کنار رودخانه بازی می‌کند. پاچه‌های شلوارش از آب سرد رودخانه خیس شده. می‌لرزد، اما به روی خودش نمی‌آورد و به این طرف و آن طرف دویدن ادامه می‌دهد. صدای گریه بچه را که می‌شنود، می‌دود سمت کالسکه. با چوب توی دستش می‌کوبد روی کالسکه که مثلا بچه را ساکت کند. صدای گریه بچه بلندتر می‌شود. هرچه سرش داد و بیداد می‌کنم، کوتاه نمی‌آید. می‌خواهم چوب را از دستش بگیرم که فرار می‌کند و دوباره می‌زند به آب. از پاچه‌های شلوارش شرشر آب می‌چکد. حتما باز سرما می‌خورد و تب می‌کند. باز باید دست تنها تا صبح مریض‌داری کنم.
هوا یک جور عجیب و غریبی سرد شده. دست‌هایم حتی توی دستکش‌های کلفت مشکی هم یخ زده؛ انگار مال خودم نیست. پیش خودم فکر می‌کنم که چرا هوا که سرد می‌شود، آدم‌ها انگار تنهاتر می‌شوند. تنهایی آدم انگار یخ می‌زند و حجیم می‌شود. مثل این کالسکه که حالا انگار یک کوه یخ شده و سفت چسبیده به زمین. بچه از سرما بی‌تابی می‌کند. باید برگردیم خانه، اما پسرک راضی به برگشتن نیست. با کلاه و شال گردن مشکی، صورتش از همیشه رنگ‌پریده‌تر شده. گونه‌هایش اما از سرما گل انداخته، شاید هم از تب. روی زمین زانو می‌زنم و تکیه می‌دهم به کالسکه. زل می‌زنم به دویدن پسرک میان نیزار و به شعر خنده‌داری گوش می‌کنم که با هر بار کوبیدن چوب روی علف‌ها زیر لب می‌خواند. انگار ورد می‌خواند تا علف‌ها را جادو کند. چشم‌هایم گرم می‌شود.
چشم که باز می‌کنم، پسرک را می‌بینم که در یک قدمی با گونه‌های تب‌دار، خیره شده به صورتم. صورت نگرانش یک‌دفعه به خنده باز می‌شود. دست‌هایم را می‌گذارم روی دست‌های گرم پسرک و با هم کالسکه را لابه‌لای قلوه سنگ‌ها هل می‌دهیم. نیزار دوباره از گریه بچه و داد و فریادهای پسرک خالی شده. ترانه قدیمی مثل یک معجزه می‌آید به یادم و می‌نشیند روی ملودی غمگین توی سرم. می‌زنم زیر آواز و صدای زیرِ ضعیفم همه دشت را پر می‌کند. پسرک چند لحظه‌ای با تعجب نگاهم می‌کند، بعد با من می‌زند زیر آواز. آرام آرام از رودخانه دور می‌شویم و باد، سنگین می‌کوبد توی صورت‌هامان. هوا سردتر شده و تنهایی ما بزرگ‌تر.

شماره ۷۲۰

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟