تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۷/۲۷ - ۰۶:۲۷ | کد خبر : 3998

خاطرات موتورسیکلت

فریدون عموزاده‌خلیلی قیصر موتور من قرمز وینستونی بود، مال قیصر آبی، آبیِ لاجوردی. هر دو اما هوندا ۱۲۵ بود که آن روزها هم وسیله نقلیه مان بود، هم نماد شور و شیدایی نسل مان. با موتور قیصر رفتیم؛ نه به خاطر اینکه آبی بود. الآن یادم نیست چرا با موتور من نرفتیم. شاید نگران باکش […]

فریدون عموزاده‌خلیلی

قیصر
موتور من قرمز وینستونی بود، مال قیصر آبی، آبیِ لاجوردی. هر دو اما هوندا ۱۲۵ بود که آن روزها
هم وسیله نقلیه مان بود، هم نماد شور و شیدایی نسل مان.
با موتور قیصر رفتیم؛ نه به خاطر اینکه آبی بود. الآن یادم نیست چرا با موتور من نرفتیم. شاید نگران
باکش بودیم که پر نبود که تا شوش ببردمان، یا یک دلیل دیگر که الآن یادم نیست.
هر چه بود قیصر گفت: «موتورتو بذار همین جا خوابگاه، با موتور من بریم. »
موتورسواری قیصر مثل خودش بود، آرام و مطمئن.
عادت نداشت لایی بکشد یا عجله کند. من اما گاهی لایی می‌کشیدم اگر عجله داشتم. همیشه تند
میرفتم و حوصله یواش رفتن نداشتم. حوصله خیلی تو مسیر امن رفتن نداشتم. قیصر اما داشت. گفتم:
«قیصر جان گاز بده، دیر می رسیم‌ها! »
خندید، به جای جواب خندید.
گفتم: «جدی می گم‌ها، به من مربوط نیست، برنامه خودته. »
چیزی نگفت. شاید صدایم میان ترتر موتور گم شد. یا نخواست که بشنود. شاید هم شنید و نخواست
چیزی بگوید. ذهنش درگیر بود. درگیر پاییز خیابان وحدت اسلامی که داشتیم آرام آرام از آن پایین
می رفتیم. یا شعری که لابد روی زین موتور داشت زمزم ه‌اش میکرد.
سراپا اگر زرد…
نمی شنیدم، اینطور که من روی ترک موتور نشسته‌بودم و در باد بی قرار آذرماه که برگ ها را به
سر و دوشمان می‌ریخت نمی شَد شنید. سرم را جلوتر بردم تا بشنوم.
چه طوره این شعر خلیلی؟
-شعر جدیدته؟
-گوش کن…
و خواند. مجبور شدم باز هم سرم را جلوتر ببرم.
سراپا اگر زرد و پٰژمرده‌ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم…
چو گلدان خالی لب پنجره، پر از خاطرات…
مجبور شدم سرم را روی شانه اش بگذارم. حالا خوب می شنیدم، دیگر نه صدای تر تر موتور، نه خش خش
برگ ها، نه هوهوی باد نمی توانست صدای شعر را محو کند.
اگر داغ دل بود ما دیده ایم/ اگر خون دل بود ما خورده ایم…
مکث کرد. کمی مکث کرد.
اگر دشنه دشمنان گردنیم/ اگر خنجر دوستان…
ادامه نداد. کمی شانه اش لرزید فقط.
اما ادامه نداد تا به مدرسه شان برسیم. سکوت بود
فقط، سکوت.
محسن
زمستان. مسیر دولت آباد. خیابا نها گل وشل بود. تا دولت آباد زیاد بود راه. ترک موتور محسن نشسه بودم.
عادت داشت داد بزند تا بشنوم. سرش را کمی برگرداند تا ببیند می شنوم یا نه. می شنیدم. شور تازه‌ای داشت محسن. تشدید شور بی پایانی که همیشه در او بود.
به عشق رسیده بود محسن، از تلاطم، مبارزه، انقلاب و بی قراری به عشق رسیده بود. حالا داشت از عشق می گفت. دختری که عاشق یک مبارز شده است. دختری که در کوران سال های مبارزه از هیچ به عشق رسیده و حالا چنان در عشق مستحیل شده که بیش از معشوق حتی شکنجه را تاب می آورد.
حالا محسن داشت روی موتور پلان به پلانِ سکانس لحظه دیدار دختر با معشوق در زندان را میگفت. نمی گفت، دکوپاژ میکرد. استوری‌بوردش را روی موتور، تصویر میکرد برایم. حالا انگار دیگر پلان های فیلم نبود، خود ماجرا بود، اصل ماجرا: «میدونی دختره به چشم های پسر نگاه میکنه. صورتش خونین و مالینه. پسره سرشو می ندازه پایین. نمی تونه نگاهش کنه. پسره جعلق! از این پسره بالا می یارم تو این لحظه که این دخترو نمی فهمه. عشق رو
نمی فهمه. »
یک دفعه زد رو ترمز محسن. عصبی شده بود از پسری که مبارزه را می فهمید، اما عشق را نه.
گفتم: «بنویسش محسن، بنویسش، بسازش… »
گفت: «ببین، شبیه اینه اون دختره به همین معصومیت » به دختری اشاره کرد که در ایستگاه
اتوبوس منتظر ایستاده بود، با معصومانه ترین چشم های ممکنِ یک دخترِ منتظر.
جاده
دیوان هوار، هراسناک، مثل یک کابوس سنگین بی‌پایان. جاده مثل یک غول پهن شده بی‌انتها بود. با آسفالت سربی و خاکستری، با شانه های خاکی مرموز که به سرعت نور از پیش چش مها و زیر لاستیک های موتورم می گذشتند.
از کیلومتر صدم دیگر سر شده‌بودم انگار. بی حسیِ محض، کرختیِ انگش تها، پاها و نوک دماغ و آتش در چشمها و کابوس اتوبوسها و کامیون ها تمامی نداشت که انگار هر کدام کوهی از گردباد را با خود حمل میکردند تا به سر و رویت بکوبند.
میان خلسه و بیهوشی و هوش مطلق بودم انگار. در شیدایی محض و کری مطلق. در بینایی بی پایان و کوری تمام. مرگ بود که ترکم نشسته بود. انگار مرگ بود که حمل میکردم با خودم.
حسش میکردم اما راه گریزی نبود. ترکم نشسته بود، نزدیک تر از همیشه.
مرگ ارزان
مرگ نزدیکتر از همیشه..
نمی توانم نگاه کنم. موتورش یاماهاست یا هوندا یا پژو یا هر چی. جه فرق میکند؟ موتور مچاله شده، باکش له شده، آینه ها، فرمان، چرخ ها. همه جای موتور در هم تنیده شده… جعبه زرد پیتزا با پیتزاهایی که سالم مانده اند… تا همین جا را می تونم نگاه کنم… بیشتر نه. به جوان ناشناسی که پارچه ای روی صورتش کشیده اند و آن پاها با کفش های کتانی و شلوار جین خون آلود نمی توانم نگاه کنم… بیشتر از این را من نمی توانم نگاه کنم.

شماره ۷۲۰

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟