این نوبت جمشید بایرامی
متولد 1340، عکاس
سهیلا عابدینی
تو پلاك يك
تو كوچه يك متري
تو خونه ٤٠ متري
به دنيا اومدم. يك روز افتادم توي آبانبار، مادرم در لحظه آخر مرگ، منو از چاه آب بيرون كشيد و نجاتم داد و زندگي خواست زنده بمونم! يك روز ديگه از طبقه دوم خونه با بالش پرت شدم كف كوچه، باز نمردم و باز قرار شد زنده بمونم!
سرمو تراشيدن فرستادن مدرسه. دوست نداشتم درس بخونم، چون از درون احساس ميكردم دنبال چيزي هستم كه تو مدرسه نيست! بابام گوشمو ميكشيد و ۱۰ سانت از زمين بلندم ميكرد و ميگفت الاغ جون درس بخون دكتر يا مهندس بشي!
حالا شوخيشوخي از دانشگاه خودم فارغ تحصيل شدم و به خودم نمره ٢١ دادم. به خاطر نخوندن درس هنوز درد خودكار لاي انگشتهام رو حس ميكنم و ساعتها يك پا بالا و يك دست بالا درد كشيدم و جلوي همه همكلاسيهام حسابي تحقير شدم و هر روز معلم با خطكش فلزي و با چوب سرخ آلبالو كف دستمو سرخ ميكرد و توان گرفتن خودكارو هم نداشتم! تازه ميرفتم خونه باز از پدرم كتك ميخوردم كه چرا صفر گرفتم! و منو تو انباري زنداني ميكرد و به جاي حل كردن درس رياضي، نقاشي تو دفتر كشيدم. وقتي ميرفتم كلاس، ديگه خودم كف دستمو حاضر ميكردم براي شلاق چرم آقا معلم! بعد از تعطيل شدن مدرسه ميرفتم خونه تو زمين خاكي فوتبال بازي ميكردم.
تلويزيون ما بلموند بود. نيم ساعت طول ميكشيد لامپش گرم بشه تا تصوير سياهوسفيد بياد و با تمام هيجان كارتون ميكيموس رو ببينم.
راستش مدرسه برام يك زندان بود. تنها دلخوشي از مدرسه تركوندن شير پاكتي زير پام بود و خوردن كيك زرد بود و خوندن سرود اي ايران اي مرز پرگهر!
تا يك روز از شانس خوبم يك صحنه اخلاقي زشت از مدير مدرسه با یکی از معلمها ديدم و افشا كردم و انتقام سالها شكنجه را از مدير مدرسه گرفتم و رسواش کردم و اون هم منو از مدرسه اخراج كرد! الهي بمیرم که پدرم ناراحت بود و من خوشحال. راحت شدم از كتاب، معلم، مدرسه. اومدم بيرون، با يك مشت سنگ تمام شيشههاي مدرسه رو شكستم و به شكستن خودم پايان دادم و براي هميشه ترك تحصيل كردم! اين يك تصميم بزرگ بود. اول راهنمايي رو با كتك، دوم راهنمايي با پول، سوم راهنمايي با پارتي قبول شدم!
همه كتابهامو روي ريل قطار گذاشتم، ورقورق پاره شد و با مدرك تحصيلي يك بادبادك ساختم و هوا كردم و رفت. حالا بايد كار ميكردم، باقلوا روي سيني ميفروختم. بادبادك ميساختم و میفروختم. تو يك بستنيفروشي فقط ظرف ميشستم و از فشاري ميرفتم با سطل آب ميآوردم و لوله رنگ ميكردم! دستمزد من يك بليت بود، باهاش دو فيلم ميديدم. به عشق اينكه آخر هفته برم سينما سختي كارو تحمل ميكردم.
بعد سالها كه بزرگ شدم و حالا پا به عرصه هنر گذاشته بودم، رفتم براي همون مدرسه يك سالن تئاتر ساختم! حالا اون كوچه و مدرسه هست، دلم براشون تنگ شده. منو اين كوچه كلي با هم حرف ميزنيم و خاطرههاي تلخ و شيرين رو با هم مرور ميكنيم و ياد روزهاي سخت فقر ميافتيم.
كاش پدرم بود بهش ميگفتم بهم دكتراي افتخاري دادن، افسوس که نيست، ولي با تمام وجود احساسش ميكنم.