تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۲/۰۳ - ۱۱:۳۲ | کد خبر : 4597

ردپای یک تراژدی در قرون سُفلی

به مناسبت هم مرگ و هم تولد داوینچی و شکسپیر شکیب شیخی لئوناردو داوینچی در ۱۵ آوریل ۱۴۵۲ میلادی به دنیا آمده و در ۲ می ۱۵۱۹ درگذشته است. ویلیام شکسپیر هم در ۲۶ آوریل ۱۵۶۴ به دنیا آمده و در ۲۳ آوریل ۱۶۱۶ از دنیا رفته است. داوینچی «شام آخر» را در دهه پایانی […]

به مناسبت هم مرگ و هم تولد داوینچی و شکسپیر

شکیب شیخی

لئوناردو داوینچی در ۱۵ آوریل ۱۴۵۲ میلادی به دنیا آمده و در ۲ می ۱۵۱۹ درگذشته است. ویلیام شکسپیر هم در ۲۶ آوریل ۱۵۶۴ به دنیا آمده و در ۲۳ آوریل ۱۶۱۶ از دنیا رفته است. داوینچی «شام آخر» را در دهه پایانی قرن پانزدهم و در حدود ۴۵ سالگی کشیده است و نوشته شدن «هملت» به قلم شکسپیر هم مربوط به آغاز قرن هفدهم و در سن حدودا ۳۵ سالگی اوست. شخصیت هملت به همراه اُفلیا از دانمارک راهی ایتالیا شده‌اند تا از تابلوی معروف لئوناردو که در آن زمان چیزی حدود ۱۰۰سال عمر داشته، دیدن کنند. این‌ها تمام اطلاعات خامی ا‌ست که برای خواندن این متن نیاز دارید.
با توجه به آن‌چه گفته شد، شاید مناسب می‌بود که این بخش از نوشته را به جای «مقدمه» چیزی دیگر بنامیم: «این داستان شاید واقعی باشد!» آن‌چه در ادامه می‌آید، بخشی از نمایشنامه معروف «هملت» است که تا کنون منتشر نشده و هنوز در صحت و اعتبار آن پرسش‌هایی فراوان مطرح است. در بخش‌های آغازین آن نمایشنامه معروف، هملت و اُفلیا رابطه‌ای نسبتا خوب با هم دارند، اما در وهله نهایی، این رابطه به شکلی یک‌طرفه و ناگهانی از جانب هملت سرد و کدر می‌شود. بین این دو برخورد است که هملت و اُفلیا برای دیدن «شام آخر» به ایتالیا رفته‌اند. این بخش از متن، خاطرات خود هملت از مواجهه او با مهمانان «شام آخر» است که البته به صورت خلاصه و با بخش‌بندی متفاوت برای شما آورده می‌شود.

ویلیام شکسپیر و لئوناردو داوینچی

ویلیام شکسپیر و لئوناردو داوینچی

مرگ‌آگاهان

برتولما بی‌باک است. شاید هیچ‌گاه به اندازه این روزگار، بی‌باکی پیوندی تنگ و درهم‌بافته با حقیقت نداشته و دست‌های برتولما که ستون بدن شدند تا از دوردست‌ها نیم‌خیزی برای به چنگ آوردن حقیقت برداشته شود، ستون‌های کاخی را می‌مانند که با گذر هر روز و هر ماه و هر سال بیم فروریختنش بیشتر می‌رود. اینک که دیگر پدر در کنارم نیست و به هر گوشه بساط مضحکه مهیا می‌بینم، بیمناکِ نسیان ژرفی هستم که گویی از خط سخت و تیره افق همچون طاعون بر این جهان سیلان می‌گیرد. هرگز! هرگز یارای نظاره بندبند فروریختن بنای پرشکوهی را ندارم که تجلی شرافت انسان در درازای تاریخ است.
در انتهای دیگر این میز هم سال‌خورده دانایی نشسته که دستانش مرا به یاد دست‌های سرد تاریخ می‌اندازد. نامش را در کودکی از پدر شنیده بودم: شمعون قانَوی. دست‌هایش شاید مرا به گمراهی افکنده و ظنین سازد که ‌وجودش را یک‌سر بی‌تفاوتی گرفته، اما نه! شکیبایی بی‌انتهای اوست که یاران آشوب‌زده را به آرامش می‌خوانَد و نیک می‌دانم که در دل با همان وقار و آرامش راه قرن‌های پیشِ رو را حاضر می‌بیند؛ قرن‌هایی که باید در کمال وقار و شکیبایی دست به فداکاری زد و این همان حالت شمعون است که لوقا در کتابش به آن اشاره کرده.
افسانه‌ها می‌گویند یوحنا به نزدیکی صدسالگی بود که روح خود را آزاد از خاک این جهان دید. این‌جا که او نزدیک‌ترین مهمانانِ شام است و سرش را به گوشه‌ای خم کرده از فرط جوانی نه ردی از یوحنایی صدساله در او آشکار است و نه از دل‌ریشی و سوگ‌نشینی خطی از آرامش شمعون پیر در چهره‌اش دویده. یوحنا را جان زخم‌خورده و به اشک نشسته جهانی می‌بینم که به سوی آغازگه ماتمی ژرف رهسپار است. هنگام هویدا شدن دشنه‌ای که از بهر گُرده دوستان آب‌دیده است، فاجعه پیشامدی محتوم جلوه‌گر خواهد شد و پیش از وقوعش، دل نازکِ جوانی که سردوگرم روزگار نچشیده، رخت عزا را بر سر و تن می‌کشد.

ره‌گذران

یعقوب پسر حلفا، پطروس، توما، فیلیپ، تادئوس و متی تنها شش نام نیستند. آنان انسان‌هایی‌اند نیکوسرشت که در بزنگاهی دوران‌ساز پرسشی گمراه‌کننده ذهنشان را تسخیر کرده بود. پرسش‌هایی که آن‌ها با صدای بلند می‌پرسند، شاید پاسخ‌هایی زودگذر را به همراه داشته باشند در باب «کیستی خیانت‌کار» و «چگونگی وقوع این خیانت»، اما آن پرسشی که می‌بایست در دهلیزهای تودرتوی ذهنشان به سکوت می‌پرسیدند، یا می‌نگاشتند بر سطح سخت قلبی که سنگ شدن، آینده قریب‌الوقوع آن است، همان پرسشی ا‌ست که من پس از دیدار نخستین با پدرِ شبح‌گونم از خویش طلب کردم: «اکنون چه باید کنم؟»
نه یعقوب کوچک در این اضطراب راه پیش و پس می‌داند و نه پطروس جهان‌دیده توان تحمل باری گران را دارد که هر دم بر شانه‌های خویش نزدیک‌ترش می‌یابد. متی و تادئوس که روی از میانه مهمانی گرفته و تشریح واقعه را از شمعون طلب می‌کنند نیز سرنوشتی متفاوت برای تاریخ رقم نمی‌زنند که این بازی بی‌پایان نه به چرخاندن سر، که از استحکام گام ورق می‌خورد. فیلیپ که تشویش یعقوب زبدی را ندارد، از جای برخاسته و همّ و تلاشش را به پای کاوشی می‌ریزد که چیزی از پی نخواهد داشت. از میان پرسش‌گران این توما است که انگشت اشاره به سوی آسمان گرفته و از یک بی‌انتها که ورای مکان و زمان است، کسب تکلیف می‌کند.

«نه»گویان

آندریاس قلبم را به درد می‌آورد. برایم باورپذیر نیست که نخستین واکنش مرد باتجربه‌ای در این هیبت و شمایل، انکار اتهام باشد. اگر روزی در خانه باشم و تاریخ به آستانه آمده و مرا فراخواند، حتی اگر به قیمت جانم تمام شود، از آن روی برنخواهم گرداند. خیانتی صورت گرفته و جانی در خطر است. در این هنگام شاید تبری جستن از اتهام خیانت فروترین اهمیت را دارا باشد. خط نگاه آندریاس به کانون مهمانی گره خورده و شاید تشویش این دارد که ظن خیانت او برده شود. سده‌ها گذشته و من می‌دانم که خیانت‌کار کیست و آندریاس هم می‌بایست از خائن نبودن خویش مطمئن بوده باشد، اما چنین اطمینانی در چشم‌ها و دست‌های او برایم هویدا نیست و جایش را تزلزلی خفیف گرفته.
در آن سوی دیگر یعقوب پسر زبدی نشسته که هنوز نمی‌دانم چرا اشاره میزبان به نانی که روی میز قرار دارد، او را چنین آشفته است. میزبان چرا در این اندیشه بود که خائن هم هم‌زمان با او به سمت تکه نان دست دراز می‌کند؟ با این‌همه باز هم از خود می‌پرسم چرا یعقوب بزرگ این‌چنین مرعوب است. آیا به قضاوت میزبان بزرگ خود ایمان ندارد؟ از چه سو مانند متهمی که انگشت اشاره تاریخ را به سمت خود می‌بیند، دست‌ها را باز کرده و انکار می‌کند؟ پیشامدی والامرتبه‌تر از خائن بودن یا نبودن خویش نیافته؟

خیانت‌پیشگان

تقریبا پشتش را به ما کرده و صورتش نیمی غایب و نیمی در سایه است. لئوناردوی بزرگ نمی‌خواست مانند دیگران او را به سوی دیگر میز بزرگ مهمانی فرستاده و چون متهمی آشکار به پیشگاه قضاوت تاریخی بفرستد، اما همین نهفتگی اثر است که یهودا را نه در سوی دیگر میز، که در این سوی نقش و در میان ما آدمیان هر روزه قرار می‌دهد.
یهودا می‌تواند از همین زاویه‌ای که در پشت میز مستقر شده، چند گام به بیرون آمده و در کنار من قرار گیرد. شاید هم درآمده و ما مردمان عادی تاریخ که سرگرم بوده‌ایم به روزمرگی و ملال زندگی، نفهمیده‌ایم. شاید همین الان همین دخترک دلربایی که در کنار من است، تجسد روح یهودا در زمانه ماست. مگر هم او نبود که در جهانی گام می‌زد که پدر شریف مرا به خیانت کشتند؟ پدرم بسیار پریشان بود آن‌شب و احوال و ظواهر این فریبای خوش‌‌خط‌وخال مرا هم پریشان ساخته است.
در راه که می‌آمدیم و در نزدیکی باواریا به هنگام بزم ظهر از من پرسید که آیا او را هم شایسته اطمینان ملوکانه خویش نمی‌بینم؟ من هم از پاسخ طفره رفتم و همین سرآغاز غوطه‌ خوردن در سرنوشت شومی بود که برای پدرم پیش آمده. در این میان که از یک سو با قتل پدر روبه‌رویم و خیانت نزدیک‌ترین کسانی که عزیز می‌پنداشتمشان یا عزیزانی که نزدیک به نظرم می‌آمدند، حتما باید این دخترک را هم از اطمینان خود به او مطمئن سازم. بر این باور است که من دیوانه شده‌ام و اکنون مشمول جنون من شده که چنین سرنوشتی برایش رقم می‌خورد. شاید هم دیوانه شده‌ام از شماهایی که دائم به دورم می‌چرخید و سرگیجه می‌آورید به ذهن که مانند کشتی توفان‌زده در این جهان به این‌سو و آن‌سو پرتاب می‌شود.
همین شماهایید که هر لحظه مانند یهودایی یا در زیر رنگ‌های دلربا یا در پشته‌ای تیره و تاریک پنهان شده‌اید تا تاریخ را به کام خود بکشید. درباره‌ بزک‌هاتان هم چیزهایی شنیده‌ام. خدا به شما چهره‌ای داده‌ است، ولی شما خود را به صورت دیگری درمی‌آورید؛ با جست‌وخیز می‌رقصید و می‌خرامید، نوک زبانی حرف می‌زنید، به آن‌چه خدا آفریده، نام‌های مسخره می‌دهید، از بی‌خبری‌تان مایه‌ هرزگی می‌سازید. بروید، دیگر بیزار شده‌ام؛ همین‌هاست که دیوانه‌ام کرده.

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟