تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۸/۱۰ - ۱۷:۲۴ | کد خبر : 4440

رفتن

مریم عربی سایه‌اش افتاده روی دیوار. آرام سر می‌خورد روی زمین و پرده را می‌کشد تا آفتاب سر ظهر کم‌جان‌تر شود. همان‌جا جلوی پنجره می‌ایستد و خیره می‌شود به من که بچه را زیر نور آفتاب بغل گرفته‌ام. لبخند می‌زند. نور افتاده روی صورتش و رنگ‌پریده‌تر شده. صورتش مدام روشن‌تر و روشن‌تر می‌شود و رگ‌هایش […]

مریم عربی

سایه‌اش افتاده روی دیوار. آرام سر می‌خورد روی زمین و پرده را می‌کشد تا آفتاب سر ظهر کم‌جان‌تر شود. همان‌جا جلوی پنجره می‌ایستد و خیره می‌شود به من که بچه را زیر نور آفتاب بغل گرفته‌ام. لبخند می‌زند. نور افتاده روی صورتش و رنگ‌پریده‌تر شده. صورتش مدام روشن‌تر و روشن‌تر می‌شود و رگ‌هایش آبی‌تر؛ آن‌قدر آبی که به کبودی می‌زند. پلک‌هایش روی هم می‌افتد و لب‌هایش ترک می‌خورد. زنده نیست، رفته. صدای گریه بچه بلند می‌شود.
نور روی صورت بچه تاب می‌خورد. صورتش مثل برگ گل، تازه است و لباس‌های صورتی و سفید دخترانه‌اش، تمیز. بوی شیرخشک و پودرش می‌پیچد توی دماغم و دلم برایش ضعف می‌رود. دست‌هایم را قلاب می‌کنم دور کمرش و محکم می‌چسبانمش به خودم. بی‌قرار است. صدای گریه‌اش بلند می‌شود. تکانش می‌دهم. آرام نمی‌شود. دهانش را باز کرده و از ته گلو جیغ می‌کشد. آن‌قدر گریه می‌کند که نفسش بند می‌آید. صورتش کبود می‌شود. پلک‌هایش روی هم می‌افتد و لب‌هایش ترک می‌خورد. جیغ می‌کشم و از خواب می‌پرم. بچه آرام کنارم خوابیده؛ روی تخت دونفره که حالا یک‌نفر شده؛ یک نفر و نصفی.
یک طرف خانه تاریک است و یک طرف روشن. نصفی نورگیر و نصفی سیاه. از آفتاب خوشش نمی‌آمد. می‌گفتم خانه‌ای که آفتاب‌گیر نباشد که اصلا خانه نیست. هر روز ملحفه‌ها و روبالشی‌ها را می‌شستم و یکی دو ساعتی پهن می‌کردم جلوی آفتاب. بوی آفتاب که می‌گرفت، می‌انداختمشان روی تخت و طاق‌باز دراز می‌کشیدم رویشان. ویار آفتاب داشتم. تماشایم می‌کرد و می‌خندید. با خنده می‌گفت هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته. می‌خندیدم و بالش‌های گرم خوش‌بو را بغل می‌کردم و بو می‌کشیدم. ۹ ماه کارم همین بود؛ بغل کردن آفتاب. بوی آفتاب که می‌گرفت، می‌انداختمشان روی تخت و طاق‌باز دراز می‌کشیدم رویشان. ویار آفتاب داشتم. تماشایم می‌کرد و می‌خندید. با خنده می‌گفت هیچ چیزت به آدمیزاد نرفته.

ملحفه و لباس بچه را پهن کرده‌ام جلوی آفتاب. بوی آفتاب با بوی شیرخشک و پودر بچه قاطی می‌شود و می‌پیچد توی سرم. دست‌هایم را محکم قلاب می‌کنم دور کمرش و گردنش را بو می‌کشم. با چشم‌های گرد درشت نگاهم می‌کند؛ چشم‌هایی آشنا که چشم‌های من نیست. آفتاب که می‌افتد روی صورتش، چشم‌هایش را تنگ می‌کند و لب‌هایش را جمع. پرده را که می‌کشم، چشم‌های درشتش باز می‌شود. انگشتش را کرده توی دهانش و مک می‌زند. پیشانی‌اش را می‌بوسم. می‌خندد. آرام تکانش می‌دهم و توی نیمه نورگیر خانه قدم می‌زنم و برایش زیر لب شعر می‌خوانم. آفتاب افتاده روی صورت‌هایمان. دلم گرم می‌شود.

Maryam Arabi

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟