ابراهیم قربانپور
جمعه ۷ فروردین ۱۳۸۸
پدر من از همان زمان جوانیاش (با معیار اختلاف سنی ۵۰ ساله من و پدرم زمان جوانی پدرم میشود وقتی که ۶۰ سالش بود) خیلی بدمریضی بود. از اینها که همین که اسم یک مریضی را میشنوند، به فاصله حداکثر سه روز بعد از آن علایمش را در خودشان پیدا میکنند. یا با هر دردی بدترین علت ممکن ایجادش را تصور میکنند. مثلا اولین باری که کمرشان درد میگیرد، حدس اولشان تب مالت است و حدس دومشان سرطان خون. این رقم از افراد یک ویژگی مشترک دارند، آن هم این است که معتقدند هر بیماریشان مسلما به مرگ منجر خواهد شد. برای ما این طبیعی بود که پدرم به طور میانگین هر دو سال یک بار جمعمان کند و برایمان نصیحتهای وصیتگونه بگوید. اصول کلی این نصیحتها هم بر این بود که آدم خوبی باشیم.
یکی از معدود دفعاتی که پدرم برای هر کداممان وصیت اختصاصی در نظر گرفته بود، زمانی بود که در حال رد شدن از عرض خیابان با دوچرخه با یک موتور تصادف کرده بود. آن بار پدرم واقعا خطر ملاقات با پروردگار را جدی میدید، این بود که احساس میکرد وصیتهای کلی شعاری دیگر چندان کاربردی نیست و بهتر است برای هر کداممان وصیتی اختصاصی و حتیالمقدور کاربردی داشته باشد. در این مورد خاص وصایا در مجمع عمومی هم به ما ارائه نشد و برای هر کداممان یک جلسه خصوصی برقرار شد. نوبت من که شد، پدرم کمی از مردانگی و خوب بودن گفت. از اینکه بد بودن چیز بدی است و خیلی بهتر است که آدم، آدم بهتری باشد. درنهایت پس از کلیات که پدرم خواست وارد مصداقهای جزئیتر شود، به من گفت: «ابراهیم دو تا کارو هیچوقت نکن. اگه یه کاری پیدا کردی تا اونا بیرونت نکردند، خودت نرو بیرون. اگه هم ازدواج کردی تا زنت طلاق نگرفته تو طلاقش نده.» در آن حالت معنوی حاکم بر محیط پدرم احساس کرد ممکن است من هسته خردمندانه نصیحت را درست درک نکرده باشم، برای همین آخرش اضافه کرد: «چون معلوم نیست کس دیگهای هم به اندازه صاحبکار یا زنت ساده بشه گولتو بخوره.»
جمعه ۲۸ فروردین ۱۳۹۴
معمولا تا آدم خودش یکطوری نباشد، مشکلات آدمهایی را که یکطوری هستند، نمیفهمد. مثلا من مطمئنم الان هیچکدام شما با مشکلات متنوعی که یک آدم چاق دارد، آشنا نیستید. مثلا احتمالا بیشترتان فکر میکنید مشکل شل شدن شلوار و پایین آمدنش از کمر مال خیلی لاغرهاست، اما برعکس این مشکل دقیقا مال آدمهای خیلی چاق است. یا مثلا ممکن است فکر کنید بزرگترین مشکل یک آدم چاق ایستادن در اتوبوس واحد یا مترو است، درحالیکه بزرگترین مشکل یک آدم چاق نشستن در صندلی عقب تاکسی است. بههرحال یکی از مشکلات آدمهای خیلی چاق این است که تاکسیرانها آدم را طوری نگاه میکنند که انگار مال پدرشان را خوردهای. البته آنقدرها هم اشتباه نمیکنند، چون بههرحال پولی که از حمل ۱۲۰ کیلو هیکل ما به دست میآورند، با پولی که از حمل یک دختر ۴۵ کیلویی به دست میآورند، برابر است. علاوه بر آن، احتمالا یک بار ۱۲۰ کیلویی مقادیری هر چند اندک به استهلاک و مصرف بنزین اضافه میکند. بیشتر تاکسیرانها بعد از سوار کردن یک آدم چاق بدشان نمیآید یک طوری حالیاش کنند که از ابعادش رضایت ندارند. مثلا ممکن است یکیشان بگوید: «مهندس صندلی رو بده عقب شما هیکلداری جلوی آینه رو میگیری.» یا یکیشان همین که صندلی جلو خالی میشود، بگوید: «آقا بیا جلو شما ماشالله توپری عقب سختته.» بههرحال در هر قشری هم آدمهایی پیدا میشوند که مودب نباشند و به کلماتی مثل «هیکلدار» یا «توپر» قناعت نکنند. امروز سوار ماشین یکی از همینها شدم. نزدیک مقصد که داشتم به زحمت کیف پولم را از جیبم درمیآوردم، گفت: «مهندس ماشالله شما خودت تو جیباتو پر کردی، کیف پولت رو بذار یه جا دیگه.»
جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
من تا الان خیال میکردم خوشمزهترین شهرداری دنیا شهرداری تهران است که خودش درختها را میکند و پارکها را میفروشد و باغها را تخریب میکند، بعد درباره محافظت از فضای سبز در و دیوار شهر را پر میکند. اخیرا در سفر به یکی از شهرستانها با شهرداری روبهرو شدم که دست شهرداری تهران را در خوشمزگی از پشت بسته بود. قضیه این بود که شهرداری یکی دو سال پیش یکی از ساختمانهای شهر را شبانه با بولدوز تخریب کرده بود، چون آن را برای سلامت شهروندان مضر تشخیص داده بود. بعدا میراث فرهنگی اعلام کرده بود که آن ساختمان، فارغ از نقشش در سلامت شهروندان به دوره قاجار تعلق داشته و یک زمانی شماره ثبتی هم در سازمان برایش دستوپا کرده بودهاند. امسال در ایام عید اگر کسی گذرش به آن خیابان میافتاد، با این بنر روبهرو میشد:
«محل سابق خانه تاریخی فلان
ملتی که تاریخ ندارد، هیچ ندارد»
جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۶
یکی از ویژگیهای جناب سرهنگ، همسایه ما در ساختمان، این است که میتواند ثابت کند هر کاری که دوست دارد در ساختمان انجام دهد یا هر تغییری که در روال اداره ساختمان ایجاد میکند، قطعا به سود همه است و اصلا فقط بهخاطر منفعت ماست که میل جناب سرهنگ به آن کار کشیده است. یکی از فاکتورهای ثابت در این جملات جناب سرهنگ درباره من «شما خودت با این وزن…» است. مثلا پارسال ایرانسل قرار بود از پشتبام خانه ما برای نصب آنتن استفاده کند. انصافا پول خوبی هم میدادند. جناب سرهنگ با این کار مخالف بود. برای اینکه من را راضی کند، گفت: «شما خودت با این وزن تصور کن سرطان هم بگیری.» یا مثلا وقتی میخواست زیر راهپله ساختمان را به یک کفاشی اجاره بدهد، گفت: «شما خودت با این وزن کار کفش داشته باشی، باید تا اون سر خیابون بری الان.» یا وقتی قرار بود پارک موتور در ورودی خانه را ممنوع کند، گفت: «شما خودت با این وزن نمیتونی از کنارش رد بشی.»
دیروز جناب سرهنگ میخواست مبلهایی را که تازه خریده بود، با آسانسور بیاورد بالا. این کار خلاف قاعده بود. من اعتراض همسایهها را به جناب سرهنگ منتقل کردم. جواب داد: «شما خودت با این وزنت میتونی از پله مبل بیاری بالا؟» وقتی خواستم اعتراض کنم که من قرار نیست این کار را انجام بدهم، با عصبانیت گفت: «اون حمال هم یکی مثل شما آقا.»
شماره ۷۰۳