تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۵/۲۳ - ۰۵:۳۶ | کد خبر : 3625

شرح این دیدار: بعد از مرگم چاپ می‌شوند…

مدیا کاشیگر، نویسنده، شاعر، مترجم و پژوهش‌گر ادبی در ۶۱ سالگی از میان ما رفت چلچراغ در چند شماره قبل با او مصاحبه کرده بود سهیلا عابدینی سرفه‌های پی‌درپی و پُک‌های عجیب به سیگار و فنجان قهوه چیزی است که از او در ساعت شش عصر یک روز بهاری یادم می‌آید. بعد از مدت‌ها مصاحبه‌ای […]

مدیا کاشیگر، نویسنده، شاعر، مترجم و پژوهش‌گر ادبی در ۶۱ سالگی از میان ما رفت

چلچراغ در چند شماره قبل با او مصاحبه کرده بود

سهیلا عابدینی

سرفه‌های پی‌درپی و پُک‌های عجیب به سیگار و فنجان قهوه چیزی است که از او در ساعت شش عصر یک روز بهاری یادم می‌آید. بعد از مدت‌ها مصاحبه‌ای داشتم که بزرگِ روبه‌رویم به خبرنگار و سوال‌ها احترام می‌گذاشت. سوال‌ها کوتاه بود و ساده. ولی جواب‌ها بلند و پرمعنا و چندلایه. جواب‌ها احترامی بود به ذهن تشنه مخاطب.
قبل از شروع مصاحبه گفتم: «کتاب «وقتی مینا از خواب بیدار شد» را خیلی دوست داشتم.» گفتند: «پس شما هم گرفتارش شدید.» گفتم: «بله. ولی بعد از آن کتابی از شما ندیدم.» گفتند: «پس گرفتار نشدید.» گفتم: «البته ترجمه‌های دقیق شما را می‌خواندم.» گفتند: «پس گرفتار شدید.» من در این گرفتاری گیر افتاده بودم و فکر می‌کردم چه بگویم که خندیدند.
مصاحبه‌ام تمام شده بود، ولی دلم می‌خواست برای گفت‌وگوی طولانی‌تر بمانم. گفتند: «من کاری ندارم. برای خودتان قهوه بریزید یا چای.» و از آن‌جا بود که باری سخن دراز شد وین حرف کهنه را خونابه باز شد… از اوضاع کارهایشان پرسیدم. گفتند کتابی نوشته‌اند حدود سیصد صفحه که ناشر اطلاع داده صد و چهل پنجاه صفحه آن حذفی خورده و بقیه صفحات هم اصلاحی دارد. گفتند: «از خیر کتاب گذشتم.» پرسیدم: «حالا چه می‌شود؟» گفتند: «کتاب‌هایی دارم که می‌دانم چاپ نمی‌شوند.» پرسیدم: «خب چه می‌شوند؟» گفتند: «می‌نویسم. بعد از مرگم چاپ می‌شوند.» عصر یک روز بهاری بود، ولی حرف‌ها بوی پاییز می‌داد و زمستان. برای آدمی که فکر می‌کرد، می‌نوشت و کار می‌کرد، بی‌مهری سنگینی بود این‌گونه ممنوع کردنش.
خاطره‌ای را از کتابی که خوانده بودم، تعریف کردم تا مزه تلخ قهوه و اوضاع نابسامان نوشته‌ها را تغییر دهم. گفتند خاطره‌هایی دارند که اگر تعریف کنند و بنویسند، هیچ‌کس باور نخواهد کرد. بعد خاطره دزدی از خانه‌شان را گفتند که وقتی دخترشان در خواب بوده، حتی فرش اتاقش را هم برده بودند… من هنوز از ناباوری در آن خاطره گرفتارم. همان موقع دخترشان تلفن کرد. ایشان از این سمت خط مدام گفتند: «بله. من حالم خوب است.» می‌خواستم بگویم بله، حالتان خوب است، فقط پاهایتان جان ندارد راه برود، فقط گلویتان جان ندارد نفس بکشد، فقط سکوت خانه‌تان جان ندارد کتاب‌های ننوشته و خاطرات بیان‌نشده را تحمل کند.
وقتی برای عکس یادگاری خواهش کردم در جایی که نور بیشتری دارد، بنشیند، به‌زحمت خودش را از پشت میز به آن صندلی رساند. من دوربینم را روی کتاب‌های نفیس ایشان ثابت می‌کردم و با خودم فکر می‌کردم این همه حوصله را از کجا آورده که با آن متانت مرا به آرامش دعوت می‌کند تا عکس دوربین را چند بار امتحان کنم.
زمان گذشت و من برای مصاحبه نیم‌ساعته دو ساعت آن‌جا مانده بودم. موقع خداحافظی‌ام درِ بازِ آپارتمان را پشت سرم بستم. تمام مدتی که آن‌جا بودم، درِ آپارتمان باز بود. سمانه خانم برای تمیز کردن خانه آمد و آقا مهدیار خرید خانه را آورد. حالا او در تنهایی پرهیاهوی خودش با خاطراتی باورنکردنی در سینه و نعش کتاب‌هایی روی دست در خانه‌ای در سعادت‌آباد ماند.
فصل داغ تابستان است و ظهر روز شنبه هفتم مرداد ماه. خبرگزاری‌ها خبر مرگ او را می‌دهند. من ناباورانه با خودم فکر می‌کنم مریض بود، ولی نه به اندازه مرگ.

شماره ۷۱۵

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟