تنهایی دونده استقامت
فریدون عموزاده خلیلی
گاهی اتفاق های سخت، که پیشبینی نشده اند، تو را به دلهره میاندازند، که تو را به تردید میبرند، و تو ناچاری که چشم هایت را ببندی و نبینی شان، گوش هایت را ببندی تا نشنوی شان، پاهایت را دور کنی تا گریخته باشی ازشان…
گاهی اتفاقهای سخت آن قدرها هم سخت نیستند که خیال کرده بودی… گاهی حتی تو را به جاهای بهتر می رسانند، به تجربه های تازه تر، ناب تر.
تیم ما یک تیم جوان بود، جوان و گمنام، حتی بی نام، بچه های ته خط راه آهن، بچه های خیابان ایستگاه که هشتشان گرو نهشان بود، که یک توپ چل تیکه را هزار بار وصله پینه میکردند تا در زمین خاکی ایستگاه دنبالش بدوند، که در گرسنگی جانکاهشان، بعد از چهار ساعت دویدن زیر آفتاب تابستان یا برف و باران زمستان، یک کف دست نان خشک آب زده ای بود که میان ۲۰ نفر تقسیم می شد تا جان پیاده رفتن تا غروب خانه ها را داشته باشند.
سه سال بود که در گریختن از سیم خاردار محوطه راه آهن پشتمان زخم و لباس هایمان پاره بود. سه سال بود روی زمین خاکی دنبال توپ چل تیکه هروله میکردیم، اما سه سال بود که هیچ کس جدیمان نمیگرفت. تا این که در مسابقات حذفی شهر، قرعه به نام ما افتاد که در اولین بازی مقابل تیم قهرمان شهرمان قرار بگیریم، با اسم هایی که هر کدامش قادر بود یک مشت نوجوان و جوان خیابان ایستگاهی را تا مرز سکته ببرد: انوش، مهیار، منصور صفاری، حسن کرد و… یادم هست هیچ کدام از ۲۰ عضو تیم گمنام ما آن شب خوابش نبرد، هیچکداممان حتی جرئت فکرکردن به ساعت چهار فردا را نداشتیم. چشم هایمان را می بستیم که خوابمان ببرد که نمی برد، گوشهایمان را میگرفتیم که صدای دلهرهآور شب قبل از مسابقه را نشنویم که میشنیدیم، به خودمان، شانسمان،تیم قهرمان و محبوب شهرمان، به فوتبال، به مسابقه لعنت فرستادیم. هیچ لعنتی اما کارگر نبود. فردا ساعت چهار باید به میدان می رفتیم با پاهایی که رعشه گرفته بود… نه نگرفته بود، نمی لرزید حتی… عجیب بود در ساعت چهار می خندیدیم، دلهره نداشتیم، بگو بخند فضای تیممان را فرا گرفته بود. لابد تماشاگرانی که آمده بودند تا یک صدا تیم شهرمان و محبوب قهرمان را تشویق کنند، به خوش خیالی ما می خندیدند، لابد خیال میکردند بچه های بیخبر الکی خوش. لابد تیم مقابلمان، اسم های بزرگ فوتبال شهرمان – مهیار، انوش، منصور… برای بیخبری مان حتی دل می سوزاندند…
ما اما بیخبر نبودیم، منگ نبودیم دیگر، تظاهر به آرامش هم نمی کردیم، اتفاق از صبح افتاد. صبح که مربی مان دست همه مان را گرفت و به خانه شان برد. آ نجا همه چیز عوض شد، سرنوشت میدان ۴ بعدازظهر از همان ۱۰ صبح رقم خورد با حرف های مربی مان که آرام بود، با نقشه ای که برای بازی کشیده بود، با اعتمادبه نفسی که در جانمان ریخت تا فکر کنیم اگر از این بازی پیروز بیاییم، سرنوشت را به بازی می گیریم…
این طوری بود که سرنوشت را به بازی گرفتیم…
با بازی خوبی که کردیم، با تک گلی که در نیمه اول روی یک بازی تیمی حساب شده و فرار موشک ریزنقش تیممان حسنزدیم و تا پایان ۹۰ دقیقه حفظش کردیم…
***
گاهی اتفاق های سخت، بهترین فرصت ها را به تو میدهد برای آن که بالا بیایی، نفسی تازه کنی، تازه شوی؛ تا بعدها که به آن اتفاق سخت دلهره آور فکر کنی، بگویی خدایا متشکرم، چه فرصت طلایی بینظیری!
برای چلچراغ حالا این اتفاق افتاده است. میخواهیم نفسی تازه کنیم، مجله را تازه کنیم، صفحات را تازه کنیم و مطمئنیم در این تجربه تازه، شما هم ما را همراهی خواهید کرد.
برای این تازه کردن نفس، مدتی مجله را دو هفته یک بار منتشر خواهیم کرد. البته که برای چلچراغ همیشه همان «شنبه خوب، شنبه چلچراغ » ادامه خواهد داشت. ما چلچراغ را تا مدتی تا چند، در اولین شنبه و سومین شنبه هر ماه منتشر خواهیم کرد.
پس تا اطلاع ثانوی هر دو هفته یک بار منتظر چلچراغ باشید، هر دو «شنبه » یک بار…
مطمئنیم این اتفاق که تا دیروز ما را به دلهره می انداخت، فردا با همراهی شما به اتفاقی خوشایند و دلپذیر تبدیل می شود
شماره ۷۱۴