نسیم بنایی
«از هر چه بگذریم، سخن دوست خوشتر است.» اما این دوستها دیگر آن دوستهای قدیم نیستند؛ پشت صفحههای مانتیور و السیدیهای گوشی قایم شدهاند. به یک اشاره حاضر میشوند؛ نیازی نیست برنامه بچینید، وقتتان را خالی کنید، دور کارهایتان را خط بکشید و تمام حواستان را به آنها بدهید. دوستهای مجازی همیشه هستند. آنها جای خالی دوستهای واقعی را برای دهه انسان مدرن پر میکنند و در این بین نسل پنجم از تجربه دوستیهای حقیقی محروم، غرق در دوستیهایی شیرین اما غیرواقعی میشود. آنها هستند تا جای خالی واقعیها را پر کنند، اما واقعا پر میکنند؟
بودن یا نبودن، مسئله این است!
بهار سادات خادمی/قم/80
میآیند تا بروند؛ آدمها را میگویم.
و هیچوقت نمیفهمی چه کسی خواهد آمد و چه کسی خواهد رفت…
اندکی میمانند و بعد میروند. خاطراتشان را به جانت میاندازند و میروند- که رفتنشان هم اغلب تقصیر خودشان نیست!- و تو میمانی با انبوهی از سکانسهای پراکنده از بازیگری که نیست، رفته!
اینجاست که زمان، دست بهکار میشود… و تو را از آن سکانسها دور میکند، تا جایی که فراموش میکنی.
منکر نشویم که هر آمدنی، رفتنی دارد و شروعها بدون پایان، ناقصاند.
حال، میماند سوالی که دوستی چیست و دوست کیست؟!
هر کس به طریقه خودش میتواند پاسخگوی این سوال باشد.
پدربزرگ معتقد است: «ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی.»
شاعر هم میگوید: «دلم یک دوست میخواهد اوقاتی که دلتنگم، بگوید خانه را ول کن، بگو من کِی کجا باشم؟!» همه اینها را که بگذاریم کنار، آنچه مسئلهساز است، مدت زمان دوستی است!
در تمام سالهای زندگیام، دوستِ مشخصی نداشتم. و همه این را یک مشکل به حساب میآوردند، جز خودم. تا اینجا که بالاخره یکی پیدا شد و از فرط تنهایی و غربت، عزلت با من را گزید. من هم که خوشحال! اما تمام مسئلهاش «بودن» و «نبودن» بود. میخواست از مدرسه ما برود و برای همه واضح بود که تنها تا یک هفته دیگر، در مدرسه ما خواهد بود… اما من بنا را به «بودن»گذاشتم و نقش دوست صمیمیاش را بازی کردم. طوری ادا درآوردم گویی رفتنی در کار نیست. و آنقدر این دوستی بالا گرفت تا اینکه در صورت مسئله تنها «ماندن»ماند…
آدمها میآیند تا بروند؛ اما شرمآور است اگر فکر کنیم دوستیها، در نبود دوست، باید به پایان خود برسند. شرمآور است اگر دوستیِ ما به چیزهایی مانند فضا و مکان متکی باشد، که درنهایت، زمانی که بر فضا و مکان غلبه کنیم، درحقیقت، رفاقت خود را نابود کردهایم.
آدمها میآیند تا بروند. اما یک سکانس زیبا، حتی بدون حضور بازیگرش هم میتواند در ذهن جاودان شود.
دنیای واقعی آنسوی اسکرینهای مجازی
مبیناسادات یاسینی/تهران/83
دوستی مجازی، تنها چیزی است که من در آن میتوانم احساس واقعیام را به دوستهایم بنویسم. چراکه به جز دوستهای مجازی، دوستِ واقعا واقعیِ دیگری ندارم.
شاید شما هم دوستیهای مجازیای را دیدهاید، شاید هم برای خودتان دوستهایی دارید، ولی آنچه در مدرسه در مغز ما فرو کردند، اثرات و مضرات این دوستیها بود. ولی هیچ چیزی در دنیا نمیتواند صرفا بد یا صرفا خوب باشد.
اصلا اسم این دوستیها را مجازی، غیرواقعی یا هرچیز دیگر نگذارید. افراد زیادی ازجمله خود من در آنجا واقعیتر از هر جای دیگر هستیم. از خوبیهای مجازی میتوان به پیدا کردن هزار کاربر که با شما علایق مشابه دارند، اشاره کرد. ما پشت این قابهای گوشی با هم حرف میزنیم، صمیمی میشویم و حتی بعضی از آنها را به دوستهای قابل لمس خود ترجیح میدهیم. این دوستیها و آشناییها میتوانند از ریپلای کامنت در زیر پستی یا در جواب به استوری شما شروع شود. بحثی هم که من معمولا با آنها دوستهای زیادی پیدا کردم، خوانندهها و سلبریتیهای مورد علاقه من بودهاند. دوستیهایمان با سوالاتی مثل نظرت در باره فلان خواننده چیست؟ یا در کدام فندوم هستی، شروع میشود و خدا میداند که پایانی هم دارد یا نه؟
شاید مثل یک عادت باشد، ولی بسیار بیشتر از آن است. با هم هرروز صحبت میکنید، همدیگر را بیشتر میشناسید و برای خود دنیایی میسازید. (و همه اینها مشتی بر دهان کسانی است که میگویند دوستیهای مجازی جز اثرات مخرب چیزی ندارند:|)
با تمام این حرفها، از من به شما نصیحت؛ این موضوع را به بزرگترها نگویید. خانواده من این دنیای من را بهخوبی درک میکنند، ولی از خیلیها شنیدهام که بزرگترها درکشان نمیکنند. اگر هم به آنها درباره دوستهای مجازیتان گفتید، باید غر زدنهایشان را به جان بخرید؛ از اینکه از کجا میدانی که خود واقعیاش است؟ از کجا معلوم که دزد نباشد؟ تا پلیس فتا حواسش به همه چیز هست.
در دنیای دوستی مجازی، تا حدی صمیمی میشوید که بعضی وقتها میخواهید فقط در صفحه گوشی بروید بغلشان کنید و دوباره برگردید. شاید من و دوستان مجازیام خاطراتی را ساختیم که با دوستان قابل لمسمان قابل ساختن نبود. به همدیگر کمک رساندیم؛ وقتی کسی برای حرف زدن نبود. شاید به من بگویید که چرا مدام در حال چت کردن هستی؟ یا از خطرهای فضای مجازی به من بگویید. ولی دوستان واقعی من در سراسر کشور پشت همین گوشیهایشان نشستهاند، به من گوش میدهند، کمکم میکنند، حالم را خوب میکنند؛ وقتی شما واقعیها نمیتوانستید.
شاید در این دنیای دوستی مشکلاتی هم پیش آمده، ولی هر چه بود، خاطرات خوبمان بیشتر از خاطرههای بد و آزاردهنده ماست. همه ما مجازیها این حرف را به بهترین دوست مجازیمان زدیم که مطمئن باشد یک روز این فاصله را از بین میبرم و آنقدر بغلت میکنم تا خفه شوی. گهگُداری هم همین جمله به بزرگترین آرزوی ما تبدیل میشود. ما قویتر از آنچه فکر میکنید هستیم؛ پس ببینید که فاصله هیچ تاثیری بر ما نمیگذارد، تا وقتی که دلهایمان پیش هم است.
سلام، با من دوست میشی…
بردیا زندیان/تهران/83
«سلام… اسم من بردیاست. اسم تو چیه؟ میای با هم دوست بشیم؟»
بچه که بودم، وقتی میرفتم پارک یا برای اولینبار جایی میرفتم یا روز اول مهدکودک و مدرسه همیشه تا یک بچه همسن و سال خودم را میدیدم، میرفتم سمتش و این سوالها را ازش میپرسیدم و اینطوری سعی میکردم با دیگران دوست بشوم. بیشتر اوقات جواب مثبت بود، ولی حتی اگر جواب آنها منفی بود، وقت خودم را تلف نمیکردم و میرفتم سراغ نفر بعدی و به همین راحتی دوست پیدا میکردم.
بزرگتر که شدم، فهمیدم که دوستی فقط برای بازی و تفریح نیست، بلکه دوست میتواند در زندگی آدم تاثیرگذار باشد. به نظر من دوست خوب دوستی است که بامرام باشد و وقتی تو دردسر میافتم، به من کمک کند و خودش را کنار نکشد. دوستی واقعی یعنی من همیشه در کنارت هستم. وقتی پیروز میشوی، خوشحالم و وقتی شکست میخوری، دستت را میگیرم و بلندت میکنم.
گاهی اوقات بعضی از دوستیها آن قدر عمیق است که یک دوست در راه رفاقت خود را فدا میکند. من چنین رابطه دوستی را بین هری پاتر و دوستهاش دیدم.
«زمانی که هری، رون و هرمیون برای پیدا کردن سنگ جادو به طبقات ممنوعه هاگوارتز رفته بودند، به سالن شطرنج وارد شدند. هری رخ، هرمیون فیل و رون هم سواره اسب شده بودند. برای اینکه هری و هرمیون به مرحله بعد بروند، رون باید خود را فدا میکرد. رون به شاه کیش میدهد. بعد وزیر برای دفاع از شاه رون را میزند و رون از بازی بیرون میرود. (خود را فدای دوستش میکند.) وقتی که وزیر رون را بیرون میکند، هری از این فرصت استفاده میکند و شاه را کیش و مات میکند و از این مرحله میگذرد.»
دوستی و رفاقت ناب یعنی این…
دوستی به سبک مدرن
نگین سردارنژاد/تهران/80
تقدیم به تمام دوستان نادیده مجازیام، بهویژه زهرای عزیز که با کنکور دستوپنجه نرم میکند.
اگر الان این یکی از انشاهای مدرسه بود، احتمالا باید اینطوری شروع میکردم: «دوست چیز بسیار خوبی است، دوست خوب کسی است که ما را به کارهای نیک تشویق کند و به ما یادآوری کند شبها قبل خواب مسواک بزنیم…» یحتمل بعدش هم یک 20 میگرفتم و میرفتم عین بچه آدم مینشستم سرجایم! اما خب اینجا از این خبرها نیست. مثل اینکه قرار است اینجا تریبون آزاد ما دهه هشتادیها باشههاااا!یادتان رفته؟ قراره اینجا حرفهای دلمان را بزنیم. ملتفتید که؟ یعنی میخواهم بگویم اتفاقااااا رفیق هرچی نابابتر حالش بیشتر! خودمونیم مگر دروغ میگویم؟ خب چی شد که به این جا رسیدم؟ آهان! داشتم میگفتم! از آنجا که ما دهه هشتادیها همه چیزمان با سایر دههها فرق دارد، دوستیها و رفاقتهایمان هم از زمین تا مریخ با آنچه در ذهن شماست، متفاوت است!
ببینید مثلا یک مقوله پیچیدهای است به نام «دوستی مجازی». به این صورت که هست اما نیست! مثلا شما مدت زیادی با کسی گفتوگو و معاشچت (معاشرت بهوسیله چت کردن) میکنید که نه تابهحال چهرهاش را دیدهاید و نه صدایش را شنیدهاید! و احتمال آنکه هرگز هم نبینیدش، زیاد است، چراکه ممکن است او کیلومترها با شما فاصله داشته باشد.
مثلا من دوستی 15 ساله دارم که اهل لرستان است و آرزو دارد نویسنده شود (و استعدادی بینظیر در این زمینه دارد)، یا یکی از رفقای مجازیام قرار است عباس کیارستمی آینده شود و بعدا که من یک خبرنگار جنجالی شدم، با او یک مصاحبه جانانه کنم و آبرویش را ببرم! (چرا آخه؟!) یا دوست دیگرم که کنکوری است و من از همین تریبون برایش آرزوی موفقیت میکنم!
خلاصه همه اینها را گفتم که بگویم دوستیهای نسل امروز دیگر مرز و محدودیت نمیشناسد، ما مثل آهنربا میمانیم. همدیگر را از آن سر دنیا هم که شده، جذب میکنیم.
و ناگفته نماند گاهی این دوستیهای مجازی استوارتر از رفاقتهای حقیقی هستند. (اینم نکته اخلاقی داستان.)
سالم و عاقل و دلپاک
عرفان میرزایی/اراک/80
یک نگاه منفعتگرایانه در دنیای تحصیلی و شغلی وجود دارد که میگوید مهم نیست دوستانت بهطور کلی چه شخصیتی دارند؛ آنچه مهم است، صفات خوبی است که آنها دارند و تو نظیر آن را در خودت نمییابی.
آنگاه به واسطه دوستی با آنان راهی برای کسب این ویژگیها پیدا میکنی و نهایتا در زندگیِ حرفهای خود موفقتر میشوی.
منتها ایرادی که این نگرش دارد، این است که شخص پیِ عمیقتر کردن روابطش نمیرود و دست آخر هر قدر هم مهارت کسب کرده باشد، تنها میماند.
فرض کنید همانطور که احساس تنهایی بر روح و روانتان مستولی گشته، میروید اینستاگرام و میبینید همه در کنار رفقای بهتر از آب روانشان شاد و خوشحالاند؛ طوری که فکر میکنید لابد «بدتر از پسابِ راکد» بودهاید که دیگران اینگونه تنها رهایتان کردهاند.
چنین احوالی با قرار گرفتن در کنار عوامل پرشمار دیگر، باعث میشود نوجوانانی که روابط دوستیِ با کیفیتی ندارند، یا با اعضای خانواده صمیمی نیستند، برای جبران این نقایص، بعضا دست به کارهای محیرالعقولی بزنند و وارد رابطههایی بشوند که حقیر چون تازهکارم و هنوز تعداد نوشتههای چاپشدهام دورقمی نشده، بیشتر بازش نمیکنم.
بهطور کلی میگوییم خیلی خوب میشود اگر والدین با بچهها بیشتر دوست باشند. ما هم بهتر است وقتی دوستی سالم و عاقل و دلپاک و اینها یافتیم، راحت از دست ندهیمش و به دنبال راهی برای دستیابی به یک رابطه پایدارتر باشیم که یک وقت ازمان کارهای محیرالعقول سر نزند.
حقیر، بهعنوان نمونه، عرفان هستم از اراک، سالم و عاقل و دلپاک. [سپس از اینکه چنین سجعی در متنش پدید آورده، ساعتها به خودش میبالد.]
الهام متقیفرد/شیراز/80
آنا مانا گيلاسي
تو تنبلِ كلاسي
نمره بيس ميخواسي …
و مثل هميشه تو بايد بازي را شروع ميكردي.
سنگت را انداختي، درست وسطِ خانه اول نشست، ديروز از باغچه خالهپروين پيدايش كرده بودي و يقين داشتي خطا نميرود و من چقدر دلم ميخواست يك بار سنگت را دستم ميدادي تا زودتر از تو آن ششخانه را تمام كنم.
سالها گذشته؛ اما من و تو هنوز بساطِ رفاقتمان را از شش خانه زندگي جمع نكردهايم…
سنگمان را انداختيم و يک لنگهپا خانه اول را بازي كرديم؛ اما كودكي هنوز تمام نشده بود.
خم شديم سنگ كودكيمان را برداشتيم و گذاشتيمش در خانه دوم. خانه دوممان مدرسه بود؛ با قصههاي آزاده و امين شروع كرديم تا پايانِ سفر خانواده هاشمي با طعم پستههاي توي جيبمان.
چند خانه به رفاقتمان اضافه شد.
15 سالمان بود كه يواشكي گوشه حياط دبيرستان داستان رفاقتمان را تعريف كرديم و آهسته خنديديم؛ هيچوقت هيچكس تا به امروز دليل اشك و خندههاي آن روزهايمان را نفهميد. خانه چهارم، همان كلاس كوچك طبقه بالا بود و آن 15 نفر رشته رياضي كه مدرسه روي سرشان بود.
اما خانه پنجم؛ جدايمان كرد.
گچ صورتيمان را با هم نصف كرديم؛ كمي آنطرفتر در محلهاي ديگر ششخانه زندگيمان را كشيديم با دستان خودمان و با همان گچ كوچكي كه خاطرههايمان را كف كوچهها نقاشي كرده بود.
راستش اين روزها حواليِ سالِ ١٤٠٠ است و من درست در خانه ششم ايستادهام؛ قرار است تمامِ اين ششخانه را برگردم.
يک لنگه پا، مثلِ هميشه؛ يك پايم در رويا و پاي ديگرم روي زمين است.
تمامِ روياهايي را كه كنجِ حياط دبيرستان بافتيم، به واقعيت رسانديم.
وقت كردي سري به خانهمان بزن تا دوباره رويا ببافيم و ششخانه ديگر، برايش بجنگيم.
راستي؛ دخترم ميگويد دلش براي دخترت تنگ شده است.
متنطرتان هستيم.
رفيق امروز دوازدهم آبان ماه هزار و سيصد و نود و شش است؛ اين نامه را نوشتم تا يك روز حوالي سالِ هزار و چهارصد به دستت برسانم.
شماره ۷۱۲