تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۲/۱۶ - ۰۶:۱۳ | کد خبر : 4631

نامه‌های ماه می

از فروید، مارکس و چند داستان دیگر ابراهیم قربان‌پور در تاریخ خیلی‌ها به بهانه‌های مختلف با واو عطف به هم چسبیده‌اند. از زوج‌های هنری سینما مثل جک لمون و والتر ماتئو گرفته تا استاد و شاگردهایی مثل افلاطون و ارسطو! در بیشتر این مناسبات واو عطفی یک وجه شباهت ملموس میان دو طرف معادله تعادل […]

از فروید، مارکس و چند داستان دیگر

ابراهیم قربان‌پور

در تاریخ خیلی‌ها به بهانه‌های مختلف با واو عطف به هم چسبیده‌اند. از زوج‌های هنری سینما مثل جک لمون و والتر ماتئو گرفته تا استاد و شاگردهایی مثل افلاطون و ارسطو! در بیشتر این مناسبات واو عطفی یک وجه شباهت ملموس میان دو طرف معادله تعادل ایجاد می‌کند. اگر هیتلر و موسولینی با واو عطف به هم چسبیده‌اند، به‌خاطر به راه انداختن پروژه مشترکشان در قتل‌عام عریان میلیون‌‌ها انسان است. نئولیبرالیسم است که مثل یک چسب قوی رونالد ریگان و مارگارت تاچر را به هم پیوند می‌دهد. بانی و کلاید را عصیان‌گری و البته اسلحه‌شان به هم می‌چسباند و چیزهای دیگری از این دست!

اما یکی از عجیب‌ترین مناسبات «واو عطفی» تاریخ را میان دو تنی برقرار کرده‌اند که در ظاهر هیچ معجون چسب‌ناکی نمی‌تواند به هم نزدیکشان کند: میان زیگموند فروید و کارل مارکس. میان پدر علم روان‌کاوی و پدر ماتریالیسم دیالکتیک. میان کاشف ناخودآگاه و کاشف چیزی که به قول لویی آلتوسر می‌شود آن را علم تاریخ نامید. میان یک مرد محافظه‌کار، بورژوامآب و متمول اتریشی و یک سوسیالیست انقلابی شوریده‌حال، فقیر، بدلباس و فراری آلمانی. حتی تاریخ هم توانایی نزدیک کردن این دو مرد دور از هم را نداشت: فروید هنوز ۳۰ ساله نبود که مارکس از دنیا رفت… اما چند دهه زمان و یک فیلسوف متهور مثل میشل فوکو کافی بود تا مارکس و فروید هم درست در عنوان یکی از معروف‌ترین مقاله‌های دهه پرآشوب ۶۰ در اروپا با واو عطف به هم وصل شوند.

به یادبود پنجم و ششم ماه می، زادروز این دو شمایل بزرگ اندیشه اروپایی یک سلسله نامه‌نگاری خیالی میان آن‌ها و میشل فوکوی فقید ترتیب داده‌ایم تا داستان یکی از عجیب‌ترین واو عطف‌های تاریخ اندیشه را روشن‌تر کنیم. ممکن است جعل نامه‌های دیگران کمی غیراخلاقی به نظر بیاید، اما فراموش نکنید که به قول خود فروید «علم همیشه یا لااقل در گلوگاه‌هایش به کمی انحراف نیازمند بوده است. پای‌بندی تمام به اخلاق حاصلی جز پیش رفتن مسیر از پیش تعیین‌شده نخواهد داشت.»

نامه اول

میشل عزیز

اجازه بده نامه‌ام را با یکی از حسرت‌های متعدد زندگی‌ام آغاز کنم. حسرت خواباندن تو روی کاناپه روان‌کاوی‌ام و بیرون کشیدن آن حجم عجیب و غریب از افکار عجیب و غریب که آن‌جا پنهان کرده‌ای. هرگز ادعا نمی‌کنم که توانایی درمان کردن تو را داشتم، اما به‌هرحال به‌عنوان یک کیس بالینی عجیب که تقریبا همه امراض ممکن روانی را در خود دارد، داشتن تو یکی از حسرت‌های همیشگی‌ام است.

به‌هرحال چیزی که مرا وادار می‌کند تا به تو نامه بنویسم، میلم به کاویدن ناخودآگاه تو نیست، بلکه اعتراض به آن مقاله غیرعلمی و عوامانه‌ای است که در آن نام مرا در کنار دو تن دیگر، کارل مارکس و فردریش نیچه، قرار داده‌اید و خام‌اندیشانه سعی کرده‌اید به پلی مشترک میان اندیشه‌های ما دست یابید. درباره فردریش نیچه نظر خاصی ندارم، غیر از این‌که او هم یکی از حسرت‌های دیگر من برای خواباندن روی کاناپه است. اما در مورد آن مرد چاق ریشو…

میشل عزیز! حقیقتا نمی‌دانم با چه منطقی طرز نگاه ما به مدرنیته را در تعامل با همدیگر توصیف کرده‌ای. درواقع اصلا نمی‌دانم چطور ممکن است نوشته‌های علمی من برای درمان بیماران روانی که روان‌شناسی کلاسیک از درمان آن‌ها عاجز است، چگونه ممکن است با پراکنده‌گویی‌های یک اقتصاددان خودآموخته ارتباطی داشته باشد. به‌هرحال بعد از این اقدام عجیب تو از سر کنجکاوی نوشته‌های او را مرور کردم.

نمی‌توانم تکذیب کنم که نشانه‌هایی از نبوغ در نوشته‌های او به چشم می‌خورد؛ بااین‌حال نبوغی که به نظر من بیهوده تلف شده است. اگر قرار باشد چیزی درباره نوشته‌های او بگویم، آن‌ها را نه با نوشته‌های خودم یا هر متن علمی دیگر، بلکه احتمالا با آثار کسی مثل داستایوسکی مقایسه می‌کنم. شعله‌های نبوغی شتاب‌زده! شاید آقای مارکس هم باید درباره این سوسیالیسم علمی‌اش داستان می‌نوشت! علمی! په! کدام علم؟

انگار آقای مارکس هنوز به تفاوت علم و داستان پی نبرده است. نوشته‌های من متونی علمی هستند که با شواهد متعدد بالینی که از مداوای بیماران مختلف به دست آورده‌ام، مستند شده‌اند، در صورتی که حرف‌های آقای مارکس بیشتر نشانه نارضایتی او از شرایط موجود است و بس. می‌پذیرم که ایشان هم مانند خود من به ذات ناخرسندکننده تمدن بورژوایی کنونی اروپا پی برده‌اند، اما قدر مسلم چیزی درباره ریشه‌های این ناخرسندی نمی‌دانند. نمی‌خواهم سطح باشم و از روی چند نوشته ادعا کنم می‌توانم او را روان‌کاوری کنم، اما به نظر خود شما این کینه او از طبقه بورژوا ناشی از فقر خود او نیست؟

امیدوارم در اولین فرصت نام مرا از عنوان نوشته پراحساس اما غیرعلمی‌ات قلم بگیری.

با آرزوی ناخودآگاهی به‌سامان‌تر برایت- زیگموند فروید

نامه دوم

آقای فوکو

متاسفم که اولین ارتباط مستقیم میان ما باید این‌قدر ناخوشایند باشد. حقیقت این است که خود من اصلا تمایلی به این قبیل نامه‌های گلایه‌آمیز ندارم، به‌خصوص که با مرور مختصر سوابق شما در این سال‌ها و فعالیت‌های انقلابی‌تان مختصر علاقه‌ای هم به شما پیدا کرده‌ام. اما نمی‌دانم با چه منطقی اصرار دارید نام من را در کنار آقای زیگموند فروید و فردریش نیچه تکرار کنید. درباره فردریش نیچه باید در فرصتی دیگر صحبت کنیم. یک خرده‌بورژوای پریشان‌حال که به اندازه کافی متوجه حقارت تمدن صنعتی اروپا بود، اما به‌هیچ‌وجه توان فراتررفتن از روبنای فرهنگی حاکم و رسیدن به زیربنای مادی این تمدن را نداشت. در حال حاضر ترجیح می‌دهم بیشتر درباره زیگموند فروید حرف بزنم.

چه لاطائلاتی! بله، این دقیقا خصلت بورژوایی آقای فروید است که مانع می‌شود بتواند مسائل فردی را در قالب بزرگ مشکلات اجتماعی مشاهده و آن‌ها را ریشه‌یابی کند. برای خود تو خنده‌دار نیست که دانشمند ما بعد از آن‌که کم‌وبیش متوجه می‌شود که جامعه به‌اصطلاح مدرن ما مجموعه‌ای از قوانین کنترلی برای تحمیل یک نظم پلیسی است، بلافاصله موضوع را به یک دغدغه شخصی کاهش می‌دهد و بدون آن‌که بتواند ریشه‌های مادی این بحران اجتماعی را حل کند، به سراغ حل کردن نفر به نفر مشکلات می‌رود؟ ترهات محض! لابد آدم‌ها برای رها شدن از «ملالت‌های تمدن»، اسم دهان‌پرکنی که آقای فروید برای «ازخودبیگانگی» طبقه کارگر انتخاب کرده است، باید نفر به نفر پول بپردازند و روی کاناپه او دراز بکشند تا او مداوایشان کند.

این خصلت طبقات بورژوا است که حتی اگر روشن‌فکر هم باشند و بتوانند مشکلات را ببینند، آن‌ها را به‌سرعت از شکل مشکلات جمعی طبقاتی به مشکلات فردی کوچک تقلیل می‌دهند تا مانع از هر تغییر بزرگ و کلانی در سطح اجتماع شوند.

امیدوارم هر چه زودتر اسم مرا از آن سیاهه قلم بگیرید و بگذارید در آرامش باشم.

برای شما در مبارزاتتان آرزوی موفقیت می‌کنم.

کارل مارکس

نامه سوم

کارل مارکس عزیز

زیگموند فروید نازنین

نامه‌های پر از گله‌گزاری هر دوی شما را دریافت کردم. در ابتدا قصد داشتم برای هر یک از شما به‌طور جداگانه نامه بنویسم و توضیح دهم که چرا هیچ‌وقت در عنوان و محتوای مقاله‌ای که درباره شما دو نفر و فردریش نیچه نوشته‌ام، دست نخواهم برد. اما بعد ترجیح دادم برای هر دو نفر شما نامه یکسانی بفرستم. معتقدم این نامه مشترک می‌تواند دقیقا همان فصل مشترکی باشد که مقاله مرا مشروع و قابل دفاع می‌کند. ضمنا برایم جای کنجکاوی است که آیا هرگز نامه‌ای هم به نویسندگان کتاب بینش اسلامی سال دوم دبیرستان در ایران نوشته‌اید یا نه؟ در آن کتاب هم نام شما دو نفر را کنار هم آورده‌اند و البته… بگذریم. امیدوارم چشمتان به آن نیفتاده باشد! این را هم بگویم که آقای نیچه برخلاف شما دو نفر تا کنون هیچ اعتراضی به عنوان مقاله من نداشته است. ترجیح می‌دهم آن را به حساب موافقتش با متن مقاله بگذارم و نه نادیده گرفتن آن!

زیگموند عزیز! بگذار کار را با همان ادعای تو شروع کنیم. مطالعات بالینی و علمی. این‌طور به نظر می‌رسد که تو چندان پی‌گیر مسیر روان‌کاوی بعد از مرگ خودت نبوده‌ای. مسیر روان‌کاوی امروز دنیا خیلی بیشتر از آن‌که تحت تاثیر کیس‌های بالینی تو قرار داشته باشد، متاثر از کتاب‌هایی است که با رویکرد انتزاعی‌تری نوشته شده‌اند. کتاب‌هایی مانند «تمدن و ملالت‌های آن» و «موسی و یکتاپرستی». بگذار ماجرا را از آن طرف تعریف کنم. از دید کسانی که تنها شکل علم را علم پوزیتیویستی می‌دانند و کسانی مانند کارل پوپر، نوشته‌های تو هم به همان اندازه نوشته‌های آقای مارکس غیرعلمی است. یعنی فقط وقتی می‌شود به حدسیات ابطال‌ناپذیر تو عنوان «علم» را اطلاق کنیم که قائل به نوع دیگری از علم باشیم و در آن صورت نوشته‌های کارل عزیز هم درست به اندازه تو علمی محسوب می‌شوند. بگذار این‌طور تعریف کنیم که کار تو و کارل علمی است، چون هر دو در حقیقت یک روش مواجهه با مسئله را پیدا کرده‌اید که در مورد تو آن روش مواجهه اسم روان‌کاوی و در مورد مارکس اسم ماتریالیسم دیالکتیک پیدا کرده است. به این ترتیب این اصلا مهم نیست که شبه‌پیش‌بینی‌های مارکس در «نقد برنامه گوتا» یا تاریخ‌نگاری عجیب تو در «موسی و یکتاپرستی» درست باشند یا غلط؛ مهم این است که آن‌ها تا چه اندازه با روش شما تطبیق داشته باشند.

و اما تو کارل عزیز! امیدوار بودم گذر این همه سال باعث شده‌ باشد کمی در مواضعت علیه روشن‌فکران بورژوا و خرده‌بورژوا کوتاه آمده باشی. احتمالا خودت می‌دانی که اصلی‌ترین کسانی که پس از تو از مسلکت دفاع کرده‌اند، همان روشن‌فکران بودند. به‌هرحال از این قضیه بگذریم. نمی‌دانم فرصت داشته‌ای به نوشته‌های کسانی مانند هربرت مارکوزه و تئودور آدورنو نگاهی بیندازی یا نه. اگر نگاهی به نوشته‌های آن‌ها انداخته باشی، احتمالا فهمیده‌ای که آن‌ها هم مثل من و خیلی‌های دیگر معتقدند با وجود تفاوت‌های زیاد میان کار تو و کار آقای فروید، یک پیوند منسجم درونی میان آثار شما وجود دارد؛ یک نقد درونی از جهان مدرن؛ نقد جهان مدرن بدون اشاعه اندیشه بازگشت به گذشته. این درست است که تو مهم‌ترین تضاد دنیای مدرن را در نزاع طبقاتی دیده‌ای و احتمالا هنوز هم این ایده را قابل دفاع می‌دانی، اما این لزوما تناقضی با نقد رادیکال فروید از تمدن مدرن ندارد. نمی‌خواهم آن پرسش احمقانه پوپریست‌ها را مطرح کنم که «در مدینه فاضله کارل مارکس مردها سر زن‌ها دعوایشان می‌شود یا نه»، اما نمی‌توانم این نکته را هم فراموش کنم که به موازات شکل گرفتن نظام طبقاتی که تو آن را کشف کرده‌ای، سازوکارهای درونی‌تری نیز اتفاق افتادند که به ایجاد تمدن به شکلی که می‌شناسیم، منجر شدند. نوشته‌های آقای فروید درباره آن‌هاست.

من نمی‌توانم قضاوتی درباره آینده داشته باشم. اما به‌وضوح می‌بینم که تغییر رادیکال تمدن فعلی مسلما با بر هم خوردن هر دو نظام سلطه‌ای که شما دو نفر به ما معرفی کرده‌اید، صورت می‌گیرد. دوست ندارم مثل معلم‌های اخلاق برای آشتی دادن شما تلاش کنم، اما مطمئنا به این تلاش‌های شما برای پیوند نخوردن دو پروژه ناتمامتان هم اهمیت نخواهم داد.

کسی که معتقد است یک واو عطف بهترین رابط میان شماست

میشل فوکو

منبع چلچراغ ۷۳۳

Ebrahim Ghorbanpour

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟