تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۷/۱۶ - ۰۶:۰۳ | کد خبر : 3894

چند مجلس عشق…

طرح : مجید خسروانجم متن: سیدحسین متولیان مجلس اول: بیا با هم توی شهر قدم بزنیم… شهر پره از آدم‌های عجیب و قصه‌های عجیب‌تر… شهر لبریزه از ساختمون‌ها و آسمون‌خراش‌هایی که تا دیروز نبودن و یهو مقابلت قد می‌کشن… گفتم آسمون‌خراش! راستی کی باورش می‌شه یه ستون قدکشیده سنگی بتونه آسمون به اون بزرگی رو […]

طرح : مجید خسروانجم
متن: سیدحسین متولیان

مجلس اول:
بیا با هم توی شهر قدم بزنیم… شهر پره از آدم‌های عجیب و قصه‌های عجیب‌تر… شهر لبریزه از ساختمون‌ها و آسمون‌خراش‌هایی که تا دیروز نبودن و یهو مقابلت قد می‌کشن… گفتم آسمون‌خراش! راستی کی باورش می‌شه یه ستون قدکشیده سنگی بتونه آسمون به اون بزرگی رو خراش بده؟
اما من مجبورم باور کنم… آخه تاریخ شاهده که یه روز یه عده سنگ مقابل آسمون وایسادن… تاریخ دیده اون روزی رو که آسمون تشنه بوده و سنگ‌ها آب رو به روش بستن… این روزگار پیر تماشا کرده روزی رو که یکی با شمشیر، یکی با نیزه، یکی با تیر و کمون آسمون رو هدف گرفته بودن و اون‌هایی که هیچ سلاحی نداشتن، به آسمون سنگ میزدن و کبوتر مبوتر پروازش رو زخمی می‌کردن… من از همه آسمون‌خراش‌ها بیزارم، چون یه روز آسمون‌خراش‌ها سر آسمون تشنه منو بریدن…
مجلس دوم:
آدم‌های سربه‌هوا گاهی بیش از اون‌که نگاهشون به زمین باشه، آسمون رو می‌بینن… این‌جور آدم‌ها گاهی این‌قدر سرشون به آسمون گرمه و دلشون به ارتفاع گره خورده که اگه بخوان هم نمی‌تونن مقابل هر کس و ناکسی سر خم کنن… اما اگه ازشون بپرسی ماه دیشب کجای آسمون طلوع کرد و کجا غروب کرد، خوب بلدن… این آدم‌ها خوب می‌دونن که کدوم ابرها آماده اشک ریختنن و کدوم‌ها فقط اسبشون رو زین کردن تا آسمون رو خط بزنن و رد بشن… حتی گاهی همین جماعت تنها کسایی‌ان که می‌شینن پای صحبت آسمون و با شکل و شمایل ابرها برای خودشون فال می‌گیرن… حالا فکر کن عادت کرده باشی به سربلندی و هر روز خورشید بهت سلام کنه، وقت غروب ازت اجازه برای مسافرتِ شبونه‌ش بگیره…! چه حالی می‌شی اگه سرت رو بلند کنی و ببینی دو تا خورشید توی آسمونه که یکیش رنگش سرخ‌تر از اون یکیه… چی می‌کشی وقتی ببینی از گلوی خورشیدت خون می‌چکه… حالا هی بغض‌هات رو می‌خوری و زیر لب زمزمه می‌کنی: سری به نیزه بلند است در برابرِ زینب… سری به نیزه بلند است در برابر زینب… سری به نیزه بلند است در برابر زینب…
مجلس سوم:
از هلال شروع می‌شه و می‌رسه به بدر… از بدر لاغر می‌شه و می‌رسه به هلال… این حکایت ماهه! هر روز در حال تبدیل شدن و تغییر کردنه… عین آدمیزاد که از کودکی شروع می‌شه و به کمال می‌رسه، بعد هم از کمال خم می‌شه و به زوالِ زندگیِ دنیاییش می‌رسه تا توی یه آسمون دیگه طلوع کنه… اما من یه ماه می‌شناسم که با همه این ماه‌هایی که آدم‌ها دیدن، متفاوته… من یه ماه می‌شناسم که وقتی به دنیا اومد، بدر بود… این‌قدر ماهِ تموم بود که مادرش قنداقه‌ش رو دور سر حسین علیه‌السلام چرخوند و گفت: پسرم فدای پسر فاطمه… من ماهی رو می‌شناسم که چنان ماه بود که توی سیزده سالگی یه‌تنه صفین رو داشت خاتمه می‌داد تا این‌که پدرش فرمود کافیه پسرم برگرد… بعد هم گفت: تو ذخیره‌ای برای حسین… من ماهی رو می‌شناسم که سرش روی نیزه‌ها از همه بالاتر بود… ماهی که هر ساعتی رو به آسمون بایستی، می‌تونی زیر لب بهش سلام کنی و بگی السلام علیک یا قمر العشیره… من ماهی رو می‌شناسم که… خیلی ماهه…
مجلس چهارم:
ما آدم‌ها استعداد عجیبی توی تشبیه کردن و پیوند دادن و نسبت دادن پدیده‌ها به هم داریم… وقتی زیبایی می‌بینیم، به گل تشبیهش می‌کنیم و وقتی شیرینی می‌بینیم، با عسل می‌سنجیمش… اون وقته که مبدأ تقویممون می‌شه زیباتر از گل بودن یا شبیه به گل نبودن… اون وقته که سنگِ ترازومون می‌شه شیرین‌تر از عسل بودن یا تلخ بودن… اون وقته که وقتی از یه نوجوون سیزده ساله می‌پرسن مرگ رو چطور می‌بینی، لبخند می‌زنه و می‌گه «احلی من العسل»… راست گفته بود که مرگ برای سیدالشهدا شیرین‌تر از عسله… اینو همه عصر عاشورا فهمیدن… وقتی که شمشیرش روی زمین می‌کشید و راه می‌رفت… وقتی که قدش به رکاب اسب نمی‌رسید، اما دفاع از عموی غریبش رو ترک نکرد… از اولین رجز تا آخرین فریادی که ازش توی دشت پیچید… راست گفته بود! مرگ براش شیرین‌تر از عسل بود… اینو از بدنش که مثل کندوی عسل سوراخ سوراخ شده بود، می‌شد فهمید… قاسم اون روز کندوی عسل شده بود… شیرینِ شیرینِ شیرین…
مجلس پنجم:
بارون که می‌زنه، همه چی تر و تازه می‌شه… بارون که می‌زنه، انگار خدا از بالا تا پایینِ خلقت رو داره می‌شوره… همون لحظه‌هایی که غبار و دود از آسمون پاک می‌شه… همون‌جایی که نهرها پر می‌شن و پرنده‌ها توی لونه‌هاشون پناه می‌گیرن… و من اون لحظه‌ها فکر می‌کنم به یه چیز… به این‌که این همه درخت روی زمین آب می‌خورن… به این‌که این همه جوونه قد می‌کشن و تشنگی‌شون از بین می‌ره… به این‌که ترک خوردگیِ لب‌های تشنه زمین محو می‌شه و همه خلقت سیراب می‌شه از رحمتِ خدا… وقتی به این نقطه می‌رسم، یه لحظه سکوت همه ذهنم رو می‌گیره و صدای شرشر ناودون و کوبیدن بارون روی سقف به سکوت تبدیل می‌شه… اون وقته که زیر لب با خودم می‌گم یعنی از این همه آب و آبادی یک قطره‌ش نباید سهم لب‌های تو می‌شد؟ … نمی‌شد شهید که می شی، سیراب باشی… نمی‌شد آسمون حداقل بباره تا لب‌هات یه ذره تر بشه و عطش جیگرت رو نسوزونه…؟ این‌جاست که با باران هم قهر می‌کنم و توی دلم می‌خونم:
با توام آی حضرت باران
ظهر روز دهم کجا بودی…؟

شماره ۷۱۷

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟