زهرا گودرزی
تمام فعاليتهاي آن چند سال دانشجويي را جا داده بودم توي يك زونكن زردرنگ و نشسته بودم روبهروي مرد مسني كه در حال ورق زدن افتخاراتم بود. به لطف مصاحبههاي زياد كاري پيش از اين، ميتوانستم تمام حركات شخص مقابل را پيشبيني كنم و حتي مهارت لازم را هم در جواب دادن به سوالات روتين و لازمه استخدام كسب كرده بودم. مثلا داشتن يك لبخند قدرتمند روي لب از اولين گامهاي موثر براي پيش بردن يك مصاحبه موفق است. زاويه به راست و چپ بودن لبخند و چگونه جمع شدن گونهها ميتواند بيانگر اعتمادبهنفس باشد. من هميشه ترجيح ميدهم با توجه به كوچكتر بودن چشم راستم، زاويه لبخند براي توازن صورتم به سمت چپ بيشتر گرايش داشته باشد. در يكي از مصاحبههاي كاريام، من آنقدر درگير تنظيم كردن زاويه لبخندم شده بودم كه متاسفانه حالت چشمهايم از دستم در رفت و درنهايت به خاطر چپ ديده شدن چشمهايم جواب گرفتم كه ترجيحشان داشتن كارمندي آراستهتر در بخش روابط عمومي است. در مصاحبه بعدترش هم من طوري تمام اجزاي صورتم را تنظيم كردم كه قدرتمند و آراسته ديده شود، اما خب در عوض قدرت تكلمم را از دست دادم، هر آن ممكن بود با باز شدن دهانم ميميك صورتم از هم بپاشد و قدرت و آراستگياش فرو بريزد. بنا بر همينها آنها هر سوالي پرسيدند، من با زواياي مختلف لب و گونه و چشم و ابرو جوابشان را دادم، كه متاسفانه به درك مشتركي از جوابها با هم دست پيدا نكرديم. از طرف آن اداره به مجموعهاي معرفي شدم كه سعياش در به حرف آوردن آدمها بود.
با تمام تجارب كسبشدهام در مصاحبهها و بعد از رد شدنهاي پيدرپي، حالا با جوابهاي چكيده و يك صورت مناسب روبهروي مرد مسني نشسته و مطمئن بودم كه در هشت جمله بعدياش به صورت محترمانهاي ردم خواهد كرد. يعني يك لبخند با تكان دادن سرش تحويلم ميدهد و ميگويد: «بعد از بررسي و به عمل نشستن نتيجه با شما تماس خواهيم گرفت.» و اين يعني رد شدن به شرافتمندانهترين شكل ممكن.
هرازگاهي از بالاي عينك گردي كه اصلا مناسب استخوانبندي صورت و بيشتر حتي مناسب سنش نبود، نگاهي حوالهام ميكرد و چيزي ميپرسيد. اگرچه از همان ابتدا هم دستگيرم شد نه رشته تحصيليام و نه آن زونكن افتخاراتم به كار اين مجموعه نميآييم، اما قصد پا پس كشيدن نداشتم. آزاردهنده بود، خيلي هم آزادهنده، درصد اين آزردگي بيشتر هم ميشود اگر در اطراف آدم بچههاي مردمي وجود داشته باشد كه بعد از فارغالتحصيلي سريع وارد بازار كار شده باشند. دقايق آخر مصاحبه بود و از كلافگي آن شخص عينكزشت حدس زده بودم كه دارم به لحظات مقدس پيشبينيام نزديك ميشوم و تا از دست دادن اين فرصت فقط چند جمله فاصله دارم. آن شخص عينكزشت تا آمد چيزي بگويد، دستم را نرم اما محكم روي ميز كوبيدم و گفتم: «آقا! به من يك فرصت بدهيد، قول ميدهم پشيمانتان نكنم.» چشمهايش گرد شد و عينكش را درآورد و گفت: «دخترجان والله من همين حالا هم پشيمان شدم كه تو اينجايي.» سرم را آوردم پايين و از بالاي چشم طوري نگاهش كردم كه مژههايم چسبيد به ابرويم و دستهايم را طوري باز كردم كه ميز محصور من شد. «نه، من نميروم، بايد به من كار بدهيد، من از پسش برميآيم.» از لبخند و زوايههاي قدرتمند نشان دادنش توي صورتم هيچ نشانهاي نبود، چانهام ميلرزيد و تمام سعيام با گزيدن لب پايينم پنهان كردنش بود. كمر راست كردم و محكمتر گفتم: «تونايياش را دارم آقا.»
همان شخص عينكزشت استخدامم كرد.
حالا كه فكر ميكنم، دروغ است اگر بگويم میدانم شالوده جسارت آن روز از كجا آب خورد. شايد تنها تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده مقابل بچههای مردم دربیایم و اصلا برای خودم بچه مردمی بشوم.
حكم آغاز به كارم زده شد. و از اول صبح يك روز با يك دست لباس فرم اداري سرمهاي شغل شريف بچه مردم بودن را شروع كردم. حس شيرين و عجيبي بود، تصور اينكه از يك جايي به بعد كه دقيقا نقطه عطفش بود، قرار بر اين باشد بخورم در سر آنهايي كه بعد از درس و دانشگاه هنوز كار پيدا نكرده بودند. تا اواسط همان هفته توي فاميل اسم در كرده بودم كه دختر فلاني هم كارمند شده. يا به بياني ديگر، خوشبهحال مردم با آن بچههايشان كه كارمند شدند. همه چيز داشت خوب پيش ميرفت و تا حدودي از شغلم رضايت داشتم كه دوره قبل از كارمندي به من فهماند بچه مردم شدن آنقدر هم كه من فكر ميكنم، كار سادهاي نيست.
بنا بر تصميم اغلب مجموعههاي اداري شخص تازهوارد بايد دورهاي را قبل از ورود به دوره كارمندي تحت عنوان دوره كارآموزي طي كند. اين دوره در طول تاريخ سيستمهاي اداري پرداخت كمي داشته و تنها ميشود به عنوان يك نقطه كور از آن ياد كرد. نكته كور و پنهان ماجرا مكاني است كه كارآموز به آنجا منتقل ميشود. عموما آن مكان هيچ كارمند ثابتي ندارد و در اصل كارمندي ندارد. چرايش برميگردد به ماهيت و معناي اصلي كارآموزان. كارآموز موجودی است که هر چقدرهم بارش باشد، از نظر بالادستیهایش یک خنگ تمامعیار مازاد است که بهراحتی چیزی توی سرش نمیرود و باید در دانشگاهش را گل گرفت، از همین خاطر او باید دوره زیادی را جای یاد گرفتن کار، در آن نقطه كور و مكان پنهان پرونده بایگانی کند. دوره کارآموزی تنها چيزي كه به آدم نميآموزد، كار است، اما بعد از سه ماه از شخص یک پرونده باز و بایگانیکن قهار میسازد که بهقطع در طول دوره کاری به هیچ کار نمیآید- مثل كاربرد انتگرال در زندگي روزمره است- مگر اینکه از شانس و بخت خوب یک کارآموز به تور آدم بخورد و این سیکل ادامه یابد كه ادامه هم پيدا ميكند؛ اصلا به همين خاطر است آن مكان كور يا به عبارتي اتاق متروكه پروندهها هيچ كارمند ثابتي ندارد.
تا اينجا بچه مردمي شده بودم كه فقط سبب سوزاندن دل آن يك عده ميشدم كه هنوز به اين شغل شريف دست پيدا نكرده بودند، چيزي دستگيرم نشده بود جز پروندهباز بودن. سرانجام فصل كارآموزي هم سرآمد و وقتش رسيده بود با فتح يك ميز اقليم اداريام را مشخص كنم. بعد از اتمام اين دوره و ورود به بخش باشكوه كارمندي، قسمت متفاوت ماجرا تازه شروع میشود. میبینی بچههای مردمِ محیطهای اداری با بچههای مردم تمام ادوار زندگیات فرق دارند. در اصل آنها، از آن عده نیستند که توسط والدین توی سرت بخورند. آن بچههای مردم، در ماهیت خودشان بچههای خاصی نبودهاند، بلکه بابایشان و جایگاهش آنها را متفاوت و عزیزتر از دیگران نشان میدهد. آنها خط قرمز محيطهاي ادارياند و هر آن ممكن است به واسطهشان دوام و حيات كارمندي آدم رو به انقراض پيشبرود. (مقابله و كنار آمدن با آنها شرح مفصلي دارد كه خود روايت ديگري را ميطلبد.) درست در همين وهله فهميدم تمام آموختههايم براي چگونه بچه مردم شدن، اشتباه بوده است.