تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۳/۰۱ - ۰۶:۰۶ | کد خبر : 2973

کاپشن خلبانی

مرتضی قدیمی چند هفته قبل اسباب‌کشی عمو حمید بود و دسته‌جمعی رفته بودیم کمک. البته با وجود تیم حمل بار و اسباب، کار خاصی قرار نبود انجام بدهیم و صرفا حضورمان به نوعی یک دورهمی بود و فرصتی برای حال و احوال‌پرسی. دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ هنوز این‌قدر استفاده از ظریف بار و […]

مرتضی قدیمی

چند هفته قبل اسباب‌کشی عمو حمید بود و دسته‌جمعی رفته بودیم کمک. البته با وجود تیم حمل بار و اسباب، کار خاصی قرار نبود انجام بدهیم و صرفا حضورمان به نوعی یک دورهمی بود و فرصتی برای حال و احوال‌پرسی. دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ هنوز این‌قدر استفاده از ظریف بار و جیحون بار مرسوم نبود تا اقوام دارای وانت بار خصوصا نیسان در مواقع اسباب‌کشی خیلی محبوب باشند.
آن وقت‌ها کل فامیل و خصوصا جوان‌ترها جمع می‌شدند تا دست به دست هم بدهند و اسباب را به وانت برسانند. قاعدتا وانت چندباری باید می‌رفت و برمی‌گشت تا کار اسباب‌کشی تمام می‌شد. هنوز یخچال‌ها این‌قدر بزرگ نشده بودند و بیشترین حجم اسباب مربوط به رختخواب و فرش بود. چه خوش می‌گذشت صبح تا غروب اسباب‌کشی، خصوصا اگر این جابه‌جایی با هدف منزل جدید قوم و خویش بود.
تا برسیم به منزل عمو حمید تیم جابه‌جایی بار و اسباب نصف کار خودشان را انجام داده و رسیده بودند به یخچال ساید بای ساید که به نظرم پایین بردن و رساندنش پای کامیون اتفاقی غم‌انگیز از سویی و مهیج از سوی دیگر است. مهیج به دلیل این‌که یک جوان لاغر، به‌تنهایی زیر بار به آن بزرگی می‌رود و باید پله‌ها را یکی یکی تا رسیدن به پارکینگ طی کند. اما غم‌انگیز به این دلیل که چرا یک نفر برای کسب روزی حلال و بردن یک لقمه نان سر سفره زندگی‌اش این‌گونه دچار باشد؟ اگر او مثلا در ولنجک به دنیا آمده بود، به‌جای مثلا کردستان، آیا باز هم درگیر چنین شرایطی بود؟
لوازم به‌سرعت جابه‌جا می‌شدند و آپارتمان خالی و خالی‌تر می‌شد. گوشه‌ای از پذیرایی کلی لباس و لوازم ریخته شده بود که عمو حمید گفت ببین اگر این بچه‌های باربری می‌خواهند، بردارند. وقتی گفتم، برداشتند. همه‌اش را. لای لباس‌ها یک کاپشن خلبانی بود که همان که از همه لاغرتر بود، برش داشت و تنش کرد. اندازه بود تا شبیه عمو حمید شود وقتی جوان بود و ما هم هنوز نوجوان نشده بودیم.
با آن کاپشن خلبانی، آن سال‌ها برای خودش خیلی خوش‌تیپ بود، خصوصا با شلوار سبز شش جیب که به نظر من و باقی بچه‌های محل وقت‌هایی که با موتور هوندای ۱۲۵ می‌آمد، خودش گاز می‌داد و از وسط زمینی که هفت سنگ یا گل کوچک بازی می‌کردیم، رد می‌شد.
چند سال بعد کاپشن‌های مایکل مد شد. کاپشن‌های خاکستری رنگ که روی سینه‌اش یک حرف M قرمز گل‌دوزی شده بود. اما کاپشن خلبانی هم‌چنان یک اتفاق دیگر بود تا من و محسن، صمیمی‌ترین رفیقم در حسرت پوشیدن کاپشن خلبانی باشیم تا آن تابستانی که عمو حمید برای یک سفر چند ماه از ایران خارج شد.
هوا گرم بود و من کاپشنی را که برایم کلی بزرگ و گشادتر بود، به تن داشتم و قرارمان این بود تا ونک تن من باشد و برگشتنی هم تن محسن. با این‌که از گرما تمام تنم خیس عرق شده بود، اما احساس می‌کردم تبدیل به یک آدم دیگر شده‌ام با آن کاپشن سبزرنگی که داخلش نارنجی بود. گرما باعث شد در نیمه مسیر نظرم عوض شود و ادامه راه محسن کاپشن را بپوشد. چند دقیقه که گذشت، محسن هم نتوانست ادامه بدهد، اما مقاومت کرد تا بتواند از فرصت جلب توجه با کاپشن خلبانی به نتیجه دلخواه برسد؛ دادن شماره تلفن به دختری احتمالا یا دیدن لبخندی از سر این‌که چه خوش‌تیپه این پسره.
نه‌تنها به هیچ کسی تلفن ندادیم و کسی حتی لبخندی هم نزد، یکی دو نفر هم مسخره‌مان کردند که چه ضایع.
برگشتنی کاپشن را دست گرفتیم یا زیر بغل و حرفی هم برای زدن با هم نداشتیم تا برسیم خانه. وقتی رسیدم، کاپشن را بردم گذاشتم سرجاش توی کمد و دیگر هیچ‌وقت سراغش نرفتم.
کارگرهای باربری کارشان تمام شده بود. او که لاغرتر بود، از پوشیدن کاپشن چه خوشحال بود. فکر کردم بروم جلو و بگویم چه تیپی به هم زدی پسر. نگفتم.

شماره ۷۰۶

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟