تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۹/۱۱ - ۰۳:۴۸ | کد خبر : 4214

کودکان دیروز هشتادی‌های امروز آینده فردا

آینده برای آن‌هاست؛ آن‌ها که وقتی می‌خواهند فردایشان را تصور کنند، چشم‌هایشان را می‌بندند و ۳۰سالگی‌شان را می‌بینند. ۳۰سالگی برایشان فردایی دور است که قرار است در آن سقف رویاهایشان را در زندگیِ حقیقی زده باشند. دیروز هم برای آن‌هاست؛ آن‌ها که وقتی می‌خواهند چیزی یاد بگیرند، به دوردست‌های تاریخ سفر می‌کنند و میوه‌های رسیده […]

آینده برای آن‌هاست؛ آن‌ها که وقتی می‌خواهند فردایشان را تصور کنند، چشم‌هایشان را می‌بندند و ۳۰سالگی‌شان را می‌بینند. ۳۰سالگی برایشان فردایی دور است که قرار است در آن سقف رویاهایشان را در زندگیِ حقیقی زده باشند. دیروز هم برای آن‌هاست؛ آن‌ها که وقتی می‌خواهند چیزی یاد بگیرند، به دوردست‌های تاریخ سفر می‌کنند و میوه‌های رسیده گذشته را می‌چینند. اما امروز چطور؟ امروز هم برای آن‌هاست؟ این نسل هم مثل همه نسل‌ها یاد می‌گیرد تنها «امروز» متعلق به آن‌هاست. و شاید هم می‌دانند با همه جذابیت‌های گذشته و با همه بیم‌های آینده، باید تنها در حال زندگی کنند، درست همین امروز.

نسیم بنایی

۳۰ سالگی

الهام متقی‌فرد/شیراز/۸۰
زنگ آخر است.
نگاهی به عقربه‌های ساعت می‌اندازم؛ عقربه‌ها دارند کِشش می‌دهند این پنج دقیقه آخر را.
زنگ می‌خورد،
دبیرستان تعطیل می‌شود.
به سمت سرویس می‌رویم و سوار می‌شویم.
با خیال راحت به صندلی تکیه می‌دهم و به روبه‌رو خیره می‌شوم.
خط‌چین‌های خیابان دنبالِ هم گذاشته‌اند. پشتِ سرهم رد می‌شوند.
انگار این خط سفیدِ رویای من است که قطع و وصل می‌شود.
چشمانم را می‌بندم و زنی ۳۰ ساله می‌شوم.

با عجله نگاهی به ساعتش می‌اندازد، دیر شده ‌است.
یک ساعت دیگر مردم جمع می‌شوند.
آینه جلوی راننده را دستکاری می‌کند و استارت می‌زند…
این نخستین پاییزی است که چکمه‌هایش صدای برگ‌ها را در نیاورده‌اند.
امسال پاییز را از پنجره خانه‌اش کتابی کرد که امروز دوباره طرفدارهایش را به ضیافتِ تولدِ دیگرِ احساسش دعوت کند.
از ترافیک بَدَش نمی‌آید، حتی در روزهایی مثلِ امروز با این‌ همه عجله، می‌گوید ترافیک وادارش می‌کند فکر کند. در آخرین مصاحبه‌اش گفته ‌است: تمام داستان‌هایش را پشت ترافیک‌های همین خیابان نوشته ‌است. یک‌دفعه نگاهش به بَنِر بزرگ روبه‌رویش می‌افتد؛ «کنسرت بزرگ ارکستر سمفونیک تهران در تالارِ وحدت به رهبری شهدادِ روحانی».
میان نوازنده‌ها دنبال اسمِ خودش می‌گردد؛ الهامِ متقی‌فرد؛ پیدایش می‌کند، لبخندِ شیرینی می‌زند، از آینه جلوی شیشه به پشت خیره می‌شود؛ دبیرستانش را در همان کوچه قدیمی، با همان رفقای قدیمی می‌بیند، چندتایی‌شان تا امروز کنارش بوده‌اند و حالا هم در این جشن بزرگ دعوت‌اند.
خودش را هم پیدا می‌کند.
ماشین حرکت می‌کند، تصویر دبیرستان محو می‌شود. لحظه‌ای به ۱۷ سالگی برمی‌گردد.
لبخندی سرشار از رضایت در چهره‌اش دیده می‌شود.
او دیروز و امروزِ خودش را دوست دارد و به آینده امیدوار است.
به خودش می‌آید. رسیده ‌است.
درستِ جلوی درِ اصلی تئاتر شهر؛ از دور جمعیت مردم را می‌بیند و بنرِ بزرگِ:
جشن امضای کتابِ «سایه‌ها از هوای ابری می‌ترسند» اثرِ الهام متقی‌فرد.
و آن روزِ پاییزیِ ۳۰ سالگی تمام می‌شود.
چشمانم را باز می‌کنم، راننده وارد کوچه می‌شود. به خانه ۱۷ سالگی برمی‌گردم برای جنگیدن.

جوری که انگار هیچ فردایی نیست

مبینا سادات یاسینی/تهران/۸۳
این روزهای ما خسته‌کننده می‌گذرد، چراکه بدون دلیل است. آن‌قدر سرمان با چیزهای غیرلازم اجباری شلوغ است که نمی‌توانیم به هدف‌ها و علایقمان برسیم. کسانی که به ما می‌گویند دنبال عقاید و آرزوهایتان بروید، خودشان کارهای اجباری را به ما تحمیل می‌کنند. کارهای اجباری مثل درس‌های مدرسه است که به جای آن‌ها می‌توانیم مهارت‌های اجتماعی یاد بگیریم. در مدرسه‌ها هیچ کاری فراتر از کشتن رویاهایمان انجام نمی‌شود. اگر آینده هم بخواهد مثل امروز بگذرد، کل زندگی‌مان همین حال خسته‌کننده و یکنواخت الان می‌شود. دلم می‌خواهد در آینده برای خودم زندگی کنم و علایق خودم را داشته باشم؛ دوست دارم درس بخوانم، ولی بیشتر دلم می‌خواهد درس‌هایی باشد که در زندگی تجربه کنم.
گذشته هم عدد نیست. مقیاسی ندارد. من الان ۱۳ سالم نیست، شاید خیلی تجربه‌های بیشتری داشته باشم که اشخاص بزرگ‌تر از من هنوز به آن دست نیافته باشند. شاید بخشی از زندگی روزمره را دیده باشم که بعضی‌ها آن‌قدر سرشان به زندگی روزمره گرم است که آن‌ها را ندیده‌اند. برای همین من می‌توانم درباره گذشته حرف بزنم. ولی می‌دانید؟ گاهی اوقات بخشی از خود را در گذشته جا می‌گذاریم، سعی در نجات از این باتلاق داریم، ولی گویی چیزهایی هست که ما را نگه داشته و ول نمی‌کند.
حس پشیمانی و حسرت گذشته خوردن را یک جادوگر تصور کنید، او مغز شما را افسون می‌کند، با وِردهایش نمی‌گذارد چیزی جز درد گذشته حس کنید و باور کنید من هم هیچ‌وقت نتوانستم از شر این ساحره نجات پیدا کنم، فقط کمی از آن فاصله گرفتم. هنوز که هنوز است، بخشی از من در گذشته مانده است.
چطور بگویم؟ بعضی وقت‌ها از گذشته به سمت آینده می‌دوی، غافل از این‌که این آینده، گذشته دورتر و عمیق‌تری است که در آن گیر افتاده‌ای.
شاید این برای همه ما صدق نکند، ولی تا آن‌جایی که دیده‌ام، ما نوجوان‌ها در حال زنده‌ایم و در آینده زندگی می‌کنیم. عده‌ای از ما با حسرت خوردن درباره گذشته قسمتی از خودمان را در آن جا گذاشته‌ایم؛ پس کامل نیستیم، در زمان پراکنده‌ایم. متعلق به بخش مشخصی از زمان نیستیم.
هرکس با شخص دیگر افکار متفاوت دارد، از این‌رو برای عده‌ای گذشته بهتر بوده است. عده‌ای هم حالشان تعریف چندانی ندارد و به آینده امیدی ندارند. دسته دیگر با تلقین به آینده‌ای بهتر امید دارند. و من دیده‌ام افرادی را که در گذشته زندگی‌شان به پایان رسیده و الان فقط تنفس می‌کنند. به ما گفته‌اند که از گذشته درس بگیر و بعد به فراموشی بسپار، ولی به شخصه دیده‌ام که همان افراد لحظاتی بعد از افسوس گذشته خودشان را می‌خورند!
درهرحال با هر نظری که درباره زمان دارید، یا اصلا به چیزی به نام زمان اعتقاد دارید یا نه، نظر و آرزوی من این است که کاش می‌شد بخشی از گذشته مغزمان را حذف کنیم تا بتوانیم فقط در حال زندگی کنیم. جوری که انگار هیچ فردایی نیست. اتفاقا بخشی از آهنگ شاندلیر یعنی چلچراغ از خواننده سیا می‌گوید: «Im gonna live like tomarrow doesn’t exist» یعنی جوری زندگی می‌کنم که فردایی وجود ندارد.

از اسب سفید تا مدال المپیک

نگین سردارنژاد/تهران/۸۰
برای کیمیا علیزاده و تمام دخترانی که آینده را در دست دارند…
یک دختر جوان با کوله‌ای بر پشت و دوربین حرفه‌ای cannon دور گردنش،  روزنامه‌نگاری جسور و یک جهانگرد بک‌پکرِ  ماجراجو!
این واضح‌ترین تصویری است که من از خودم _در حداکثر ۱۰ سال آینده_ دارم؛ آینده‌ای که از دید خودم سرشار از هیجان است.
شاید شنیدن این‌که یک دختر نوجوان چنین خواب‌هایی برای آینده‌اش دیده، کمی برای مخاطبان غیرهشتادی عجیب باشد، آخر می‌دانید، تا آن‌جایی که من خبر دارم، دخترهای نوجوان دهه ۵۰ و ۶۰ عموما تهِ آرزویشان این بوده که چشمان بچه‌شان آبی شود یا اسم شوهر آینده‌شان آریا باشد! اما گذشت آن دوران! دیگر این چیزها حتی یک‌صدم ذهن دختران نوجوان امروزی را اشغال نمی‌کند، حالا آن‌ها دوست دارند رئیس یک شرکت نرم‌افزار شوند، یا به عضویت یک باند خلاف‌کاری سایبری بزرگ درآیند، کارگردان، رهبر حزب سیاسی یا مخترع شوند، اگر بخواهم روراست باشم، باید بگویم دوران نوجوانی مادر و مادربزرگمان و دغدغه‌هایشان چنان به نظر ما کسل‌کننده می‌آید که حتی نمی‌توانیم تصور کنیم که آن‌ها برای پر کردن اوقات فراغتشان جمع می‌شدند کنار هم و کوبلن می‌بافتند و اسم فامیل بازی می‌کردند!  آینده دیگر برای ما در بچه چشم‌رنگی یا شاهزاده سوار بر بوگاتی سفید خلاصه نمی‌شود، دیگر دنیای ما _مثل گذشتگانمان_ کوچک و محدود نیست، حالا دختران دهه هشتادی _با وجود تمام محدودیت‌هایی که مرورشان تکرار مکررات است_ در مسابقات رباتیک پابه‌پای پسران رقابت می‌کنند، مدال المپیک می‌آورند، آن‌ها قادرند اکانت تلگرام شما را هک کنند و حتی موتورسواری کنند!
می‌دانید، با این اوصاف شاید بهتر باشد بگویم آینده در دست دختران هشتادی است!

حق با خیام بود یا نه؟

عرفان میرزایی/اراک/۸۰
جامع‌ترین و بهترین راه برای بهره‌مند شدن از حال، در نظر ما و چند تن از فیلسوفان و متفکران برجسته دیگر، آسودگی از رنج است. یعنی همین که زندگی جاهای تاریک و باریکش را بهمان نشان ندهد، کاملا راضی و خوشحالیم.
در نظر ما محور و اساس زندگی‌مان، همین زمان حال است. گذشته نیز در خدمت حال و آینده نیز همان حالی است که چند صباحی بعد باید آن‌چه را که امروز کاشته‌ایم، در آن درو کنیم.
جناب عمر خیام نیشابوری می‌فرمایند: «از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن» که ما البته خیلی با آن موافق نیستیم. گذشته، مرجع عبرتی است خاصِ خودمان و شاید بهترین آموزگارمان.
انسانی که نسبت به اشتباهاتش احساس ندامت نداشته باشد، ممکن است همان اشتباهات را مجددا تکرار کند.
حکیم در ادامه فرموده‌اند: «فردا که نیامده ست فریاد مکن» که ما با این جایش هم موافق نیستیم.
عنایت داشته باشید که جناب خیام خودشان در انواع و اقسام علوم متبحر بودند و در دربار هم دستشان جایی بند بود و هم‌چنین متوجهید که همه این کمالات با وقت‌گذرانی با «جامی و بتی و بربطی بر لبِ کشت» به دست نیامده‌اند. یعنی ایشان خودشان سر و تهِ علم و ادب را به هم دوختند و به مناصب بالا رسیدند، بعد به ما می‌گویند لازم نیست خودمان را به زحمت بیندازیم و نگران فردا نباشیم.
ما اگر بخواهیم این روزهای عمرمان را به پیروی از ایشان بگذرانیم، احتمالا چند سال بعد افسوس اهمال‌کاری‌مان را می‌خوریم.
تحمل رنج وقتی بجاست که در پسِ آن آسودگیِ مطمئن‌تر و طولانی‌تری باشد، بنابراین نه حالمان را فدای آینده و نه آینده را فدای حال کنیم.
مسواک هم فراموش نشود.

توهمی به نام آینده

بهارسادات خادمی/قم/۸۰
می‌رویم و می‌رویم و می‌رویم. و باز دوباره می‌رویم. دوباره و دوباره! تا این‌که یکی از راه می‌رسد، می‌گوید: «جاده ته ندارد!»
به ته جاده نگاهی می‌اندازیم. راست می‌گوید! جاده ته ندارد. اما حسی شدیدا در وجودمان می‌گوید که بالاخره می‌توانی بر آن غالب شوی! که بالاخره می‌رسی! کجا؟! به آینده؛ ته جاده آینده‌ای انتظارمان را می‌کشد که رویاهایمان را در آغوش کشیده!
آینده را خیلی مهجور و دست‌نیافتنی می‌بینیم. که شرط دست‌یابی به آن، بزرگ شدن است.
اما هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شویم؛ هی بزرگ‌تر می‌شویم. هی از دیروزمان بزرگ‌تر می‌شویم، اما اتفاقی نمی‌افتد! هنوز اول جاده‌ایم!
بعد می‌بینیم ای داد بیداد! آدم بزرگ‌ها هم که خوش‌بخت نیستند! می‌فهمیم بزرگی ملاک نیست!
دوروبرمان را نگاه می‌کنیم: «پس خوش‌بختی باید همین‌جاها باشد!»
می‌گردیم و باز دوباره می‌گردیم. می‌بینیم آینده‌ای را که می‌خواهیم، پیدا نمی‌کنیم! درواقع، ما اصلا به گذشته نگاهی نمی‌کنیم. ماییم و جاده روبه‌رویمان! جلو می‌رویم و پشت سرمان محو می‌شود؛ جلو می‌رویم و امروزمان دیروز می‌شود!
دیروز، امروز و فردا، سراسر توهم است؛ مانند بازیِ اسم‌هاست که در خط زمان متجلی شده.
آدم است دیگر، دلش می‌خواهد روی همه‌ چیز اسم بگذارد!
بشر همواره به ‌دنبال حس خوب بوده و این حس خوب را یا می‌خواهد از خودش بگیرد، یا از دیگری؛ و همه این‌ها را بند به آینده می‌بیند. تلاش می‌کند تا در «آینده» همان آدمی بشود که می‌خواهد باشد. و این‌ها در شغل، شخصیت، شهرت و… خلاصه می‌شود.
این برنامه هر شخصی برای آینده‌اش است.
اما «حال»، گمان می‌کنم در حق «حال» اجحاف زیادی شده ‌است. بشر پیوسته، امروزش را با نقشه کشیدن برای فردایش و حسرت خوردن  برای دیروزش حرام می‌کند. مگر نه آن‌که امروز همان فردایی است که دیروز انتظارش را می‌کشیدیم؟! پس اگر بخواهیم بنا را به فردا بگذاریم و گول این اسم‌ها را بخوریم، درحقیقت خودمان را فریب داده‌ایم!
آینده کدام است؟! فردایی که نیامده؟! یا دیروزی که روزی برای خودش فردایی بوده است؟! شاید هم امروز!
به عقیده شخصی من _با توجه به آن‌چه ذهنم از حقیقت زندگی فهمیده_آینده، اصلا وجود ندارد! آینده همین امروز است، آینده همین لحظه‌هایی است که دارد می‌گذرد، لحظه‌هایی که می‌توان آن را به خارق‌العاده‌ترین شکل درآورد! گاهی فکر می‌کنم ما همچون سفالگری هستیم که گِلمان همان لحظه‌های زندگی است. ماییم و گِلی که می‌توان آن را شکل داد! حالا اختیار با خودمان است که از آن کوزه بسازیم یا ظرف. یا این‌که اصلا چیزی نسازیم، فقط آن را بچرخانیم و به چرخیدنش نگاه کنیم… آن قدری که خسته شویم و انتظار داشته باشیم گِلمان خودبه‌خود به شکلی درآید.
درست است، ما می‌توانیم از لحظاتی که در دست داریم، کوزه‌های فاخری بسازیم. اما به جایش، گِل را می‌چرخانیم و هی می‌چرخانیم و خودمان را با امیدی واهی فریب می‌دهیم! بند می‌شویم به آینده‌ای که در فرداهای دور جایش داده‌ایم. اما این‌طوری نمی‌توان به ته جاده رسید، این‌طوری نمی‌توان کوزه‌ای ساخت! این‌طوری فقط خودمان را خسته می‌کنیم.
چشم باز می‌کنیم می‌بینیم پیر شدیم، اما هنوز از آینده‌ای که در خیالمان می‌پروراندیم، خبری نیست! بی‌شک آینده همین لحظه‌هاست، آن‌ را دریابیم!

شماره ۷۲۲

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟