تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۴/۱۶ - ۱۸:۰۱ | کد خبر : 4868

گرسنگی

یک داستان واقعی از مورد کاملا غیرمعمولی حامد توکلی لید این مطلب باید شامل توضیحاتی باشد که چندان رایج نیست. چیزی که قرار است بخوانید، یک ماجرای واقعی است که توسط یک شاهد واقعی روایت شده؛ داستانی که ما نتوانستیم و اساسا امکانش وجود نداشت تا مستقیما و به‌طور خاص صحت آن را با کمک […]

یک داستان واقعی از مورد کاملا غیرمعمولی

حامد توکلی

لید این مطلب باید شامل توضیحاتی باشد که چندان رایج نیست. چیزی که قرار است بخوانید، یک ماجرای واقعی است که توسط یک شاهد واقعی روایت شده؛ داستانی که ما نتوانستیم و اساسا امکانش وجود نداشت تا مستقیما و به‌طور خاص صحت آن را با کمک هیچ مرجعی تایید کنیم، اما از طرف دیگر، هیچ مدرک و سند منطقی‌ای نیز مبنی بر ناصحیح بودن آن در دست نداریم.
چیزی که قرار است بخوانید، کاملا غیرمعمولی است و توصیه می‌کنیم مخاطبانی که کمتر از ۱۶ (؟) سال سن دارند، از مطالعه آن خودداری کنند. ذکر این نکته نیز ضروری است که برخی از اجزای این روایت را به دلیل آن‌چه حراست از منبع و شاهد خود می‌دانیم، تغییر داده‌ایم.

با وجود انکار او اما می‌توانیم هنوز آثار این سرگذشت عجیب را در بعضی حرکات کوچکش ببینیم. کمی کمتر از ۴۰ سال دارد و از زمانی حرف می‌زند که در یکی از محله‌های بالای شهری واقع در مرکز کشور یک سوپرمارکت بزرگ داشت. برمی‌گردد به حدود ۱۰ سال قبل، و تعریف می‌کند. او را «سارا» می‌خوانیم.
مهیار و محمد دو کارگری هستند که برای سارا کار می‌کنند. اولی در وهله نخست پیک سوپرمارکت است و وقتی کامیون پخش می‌آید، حمل بار را بر عهده دارد. محمد هم علاوه بر صندوق‌داری، می‌تواند شب‌ها را در اتاقی که انتهای انبار است، بخوابد. تحصیل کرده است و آن‌قدر معتمد، که صاحب سوپرمارکت می‌تواند با خیال راحت مغازه را به او بسپرد. برای برآمدن از پس هزینه‌های ازدواجی که در پیش دارد، مجبور است بعدازظهرها حساب صندوق را به سارا پس بدهد تا برای وعده شام در یک رستوران پیشخدمتی کند.
سارا برای این‌که بتواند برنامه خود را با کار دوم کارگرش محمد در رستوران تنظیم کند، مجبور است هر روز از شهرداری که در قسمت مالی آن حسابداری می‌کند، یک ساعت زودتر خارج شود. حساب را از محمد تحویل می‌گیرد و می‌نشیند پشت دخل سوپرمارکت و به این فکر می‌کند که باید برای سبک‌تر شدن کارها یک کارگر جدید برای سوپرمارکت پیدا کند؛ مخصوصا حالا که نه می‌تواند محمد را از دست بدهد و نه می‌تواند از حضورش به‌عنوان یک کارگر تمام‌وقت بهره ببرد.
فکرش را با مهیار مطرح می‌کند و می‌فهمد او هم از قضا برای خواهرزاده‌اش دنبال کار است و خجالت می‌کشیده تا الان با «سارا خانم» مطرح کند و «حالا که خودتان گفتین جسارت کردیم، وگرنه نمی‌خواستیم باعث زحمت بشیم خانم». سارا هم به این فکر می‌کند که چه بهتر، و می‌گوید بگو خواهرزاده‌ات بیاید ببینم چطور بچه‌ای است.
مهیار می‌گوید چون از نوجوانی‌اش در این شهر و دور از روستایشان بوده، ۱۴، ۱۵ سالی است پسرِ خواهرش را درست و حسابی ندیده بود، تا این‌که یک هفته پیش تلفنش زنگ خورد و فهمید عارف برای کار به این‌جا آمده است. می‌گوید: «سارا خانم از بچگی ندیده بودمش، بچه آرومیه، سروصدایی نداره، بی‌سواده، ولی برای کار آمده دیگه، هر جور شما صلاح می‌دانید.»
سارا کارگر جدید را به محمد معرفی می‌کند و او هم مخالفتی ندارد که اتاق انتهای انبار را شب‌ها با عارف شریک شود. خواهرزاده مهیار قرار است به‌عنوان یک کارگر بسیار ساده تمیزکاری و جابه‌جایی انبار و حمل بار را انجام دهد و اوقاتی هم که محمد می‌رود رستوران، مواظب باشد یخچال‌های گوشت و شیر و لبنیات درست کار کند. زیاد حرف نمی‌زند و وقتی می‌گویند فلان کار را انجام بده، چند ثانیه به طرف خیره می‌شود. کمی کند به نظر می‌آید. سرگرم موبایلش نیست و جواب تماس‌ها را هم نمی‌دهد. این مورد را سارا با عصبانیت و بعد از یکی دو هفته با محمد مطرح می‌کند و محمد می‌گوید: «نمی‌دونم خانم، اصلا انگار نمی‌فهمه که باید جواب تلفن‌ها رو بده، انگار اصلا حواسش به موبایلش نیست.» و سارا پاسخ می‌دهد: «آخه وقتی تو رستورانی، من به تلفن مغازه هم زنگ می‌زنم، جواب نمیده. خب باید بفهمم حواسش به یخچال‌ها هست یا نه.» محمد هم می‌گوید: «جایی نداره که بره سارا خانم، شما نگران نباشید، بنده خدا همینه دیگه.»
تلاش می‌کند تا روی خیرگی‌هایش حساس نشود، اما وقتی مغازه پر از مشتری است و به او می‌گوید بارهای سوسیس و کالباس را از وانتی پخش تحویل بگیرد، باز چند ثانیه به رئیس خیره می‌شود و بعد می‌رود دنبال کارش. سارا بعد از مدت کوتاهی از مهیار می‌خواهد خواهرزاده‌اش را درباره کار در این‌جا توجیه کند؛ چون «نمی‌تونم تحمل کنم نگاهشو وقتی جلوی مشتری اون جور به آدم زل می‌زنه.» مهیار مدام از او تشکر می‌کند که خواهرزاده‌اش را به‌عنوان کارگر پذیرفته، چون حسابی جلوی خواهرش شرمنده شده بود که نمی‌توانست برای پسر جوان کاری کند. سارا هم کم‌کم رفتارهای تازه‌وارد را می‌پذیرد، مخصوصا بعد از این‌که محمد به او از بی‌فایده بودن تلاش‌هایش در آموزش الفبا به عارف می‌گوید و این را هم اضافه می‌کند که: «انگار نه انگار همین دیروز بهش فرق الف رو با ب یاد دادم، امروز می‌پرسم ب کدومه، بر و بر نگام می‌کنه، بیچاره ولی شب‌ها عین دیوونه‌ها متکا رو بغل می‌کنه می‌خوابه.» و با هم می‌خندند. سارا به زندگی رقت‌بار جوان بیست و چند ساله‌ای فکر می‌کند که الفبا نمی‌داند و آن‌قدر با خود درگیر است که شب‌ها متکا را به‌عنوان همدم خود در آغوش می‌گیرد.
وضعیت سوپرمارکت خوب است. تازه‌وارد کند کار می‌کند، اما به نظر می‌آید مهیار از این‌که یکی از بستگان و هم‌ولایتی‌هایش این‌جاست، انرژی بیشتری می‌گذارد و محمد هم با وجدان راحت‌تری بعدازظهرها می‌رود رستوران، چون می‌داند یکی هست که به تمیزکاری‌ها برسد. سارا عارف را مجبور می‌کند هر روز برود حمام، به مهیار با تاکید می‌گوید: «بهش بگو این‌جا نمی‌تونه پلشت راه بره.» و محمد را می‌فرستد تا از حساب مغازه برای کارگر جدید دو دست لباس کار و دو دست لباس شخصی بخرد. پسر جوان فرق چندانی نکرده؛ هنوز هم درنهایت کارها را می‌کند، اما با همان خیرگیِ خل‌مآبانه و اصرار غیرمنطقی‌اش بر جواب ندادن تماس‌های تلفنی.
مشتری‌های محل ترجیح می‌دهند از این مغازه بخرند، چون علاوه بر برخورد صمیمی و مودبانه سارا و محمد، می‌توانند گوشت و مرغ و ماهی را هم از همین‌جا تهیه کنند. هفته‌ای سه بار کامیون از کارخانه می‌آید و کشتار روز می‌آورد. سارا یک بار در همین مورد به مهیار که بعد از تخلیه بار گوشت و مرغ غر زد، گفته بود: «فکر نکن مشتری میاد این‌جا که پفک و نوشابه بخره؛ این‌ها برای همین مرغ و گوشت میان، چون هیچکی مثل من دیوانه نیست که از بهترین کشتارگاه سفارش بده.» مهیار سعی می‌کند برای عارف توضیح دهد که باید حساسیت‌های سارا را بپذیرد، چون موقعیت خوب و منصفانه‌ای در اختیار او گذاشته؛ در اختیار او که نه سواد دارد، نه تر و فرز است، نه جای خواب دارد و نه می‌تواند عادت عجیب خیرگی‌اش را کنار بگذارد. سارا هم دیگر پذیرفته که عارف صرفا یک آدم خل‌مشنگ است و سعی می‌کند حرف محمد را قبول کند که می‌گوید: «چیزی تو دلش نیست سارا خانم، خله دیگه، سواد که نداره.» و وقتی هم که در انبارگردانی آخر تیرماه می‌فهمد حساب بسته‌های یک کیلویی گوشت گوسفند درست درنمی‌آید، بد به دلش راه نمی‌دهد و می‌گذارد به حساب بی‌حواسی خودش.
با پایان تابستان اما درنهایت اتفاقی می‌افتد که سارا ترجیح می‌دهد به دو کارگر قدیمی‌اش محمد و مهیار بسنده کند. بعد از این‌که حقوق ماه چهارم را هم به قول خودش «سگ‌خور» به عارف می‌دهد و عذرش را می‌خواهد، با خیال راحت به محمد می‌گوید: «دیگه مگه الان شک داری اون گوشت‌هایی که کم می‌آوردیم، کار کی بود؟» و محمد هم نمی‌تواند حرف رئیسش را نپذیرد. مهیار برای اتفاقی که منجر به اخراج خواهرزاده‌اش شد، هیچ پاسخی ندارد و در انتهای شب و وقتی که کرکره را پایین می‌کشد و می‌خواهد سوار موتورش بشود، آرام و با حالتی سرافکنده به سارا می‌گوید: «به خدا شرمنده‌ام خانم، فکر نمی‌کردم این‌طور روسیاه بشم، به خدا شرمنده‌ام.» سارا هم منطقی‌تر از آن است که مهیار، پیک پاک‌دست و آبرودار سوپرمارکتش را به‌خاطر عجیب غریب بودن عارف سرزنش کند و در پاسخ به او می‌گوید: «اشکال نداره آقا مهیار، شما تقصیری نداری، نیتت خیر بود.»
یک ماه بعد وقتی سارا در اتاق افسر آگاهی کلانتری نشسته است، ماجرای اخراج کارگر را این‌طور در برگه صورت جلسه شرح می‌دهد:
«… در روز سی‌ام شهریور ماه بعد از استشمام بوی تعفن از گوشه انبار و جابه‌جایی شِل‌های ۲۴تایی نوشابه قوطی، کپه‌ای استخوان ران لخت مرغ پیدا کردیم که معلوم بود در طول زمان آن‌جا تلنبار می‌شد. از جای دندان‌ها روی استخوان‌های ران خام مشخص بود که کار گربه یا موش نیست. در پی مشاجره لفظی‌ای که متعاقب این موضوع اتفاق افتاد، نامبرده تایید کرد که کار او بوده است و دلیل آن را گرسنگی عنوان کرد…»
افسر آگاهی چند ساعت پیش از این همراه یکی از همکاران خود در محل سوپرمارکت حاضر شده بود و چون پنج‌شنبه بود، توانست خود صاحب مغازه را ببیند. از او خواسته بود برای پاسخ به چند سوال به کلانتری مراجعه کند. سارا حیرت‌زده و متعجب رو به محمد کرده بود، اما در چهره او حیرتی ندیده بود. آن‌جا بود که به قول خودش «دوزاری‌ام افتاد». هر چه بود، باید به کارگری مربوط می‌شد که «یک ماه بود از شر نگاه‌های خیره و خالی‌اش خلاص شده بودم». در کلانتری و اتاق افسر آگاهی شنیده بود ممکن است به جرم پناه دادن به فراری متهم شود و به همین دلیل لازم است صادقانه بگوید که چرا به عارف پناه داده بود. او با تمام وجود سعی کرده بود با توضیح و تفصیل فراوان به افسر آگاهی بقبولاند که تنها دلیل استخدام پسر جوان سفارش دایی‌اش بود. درنهایت افسر آگاهی بعد از شنیدن توضیحات سارا و تایید یکی از دوستان نزدیک پدر دختر که از افسران ارشد همان کلانتری بود، ادعای او را پذیرفته و به او گفته بود برخلاف آن چه می‌پنداشت، «عارف نه‌تنها بی‌سواد نبود، بلکه مدیریت خوانده بود» و «دو سال است که فراری است، چون برادر دختری را کشته که به خواستگاری‌اش رفته و با تحقیر و توهین جواب رد شنیده بود».
سارا ماجرای قتل برادر دختر را با جزئیات بیشتری از پلیس شنیده بود. وقتی عارف در روستایشان به خواستگاری دختر رفت، به‌خاطر ظاهر فقیر، به‌هم‌ریخته و شهرتش به خل‌مآبی به تحقیرآمیزترین شکل ممکن جواب رد شنید. چند روز بعد در دعوایی که میان برادر دختر و عارف شکل گرفت، برادر دختر در پی ضربه‌ای که به سرش وارد شد، جان خود را از دست داد.
افسر آگاهی توضیح بیشتری نداد، اما وقتی سارا یکی از سربازهای همان کلانتری را یک ماه بعد نزدیک سوپرمارکت دید و شنید که پسر جوان خیلی زود اعدام شد، اصلا تعجب نکرد. تعجب نکرد، چون با تمام آن‌چه دیده بود، می‌دانست چیزی در میان است که ناگفته مانده و هر چه را که در آن چهار ماه کذایی گذشته بود، برای دوست پدرش تعریف کرده بود. وقتی سرباز خبر اعدام عارف را داد، سارا تعجب نکرد، چون دوست پدرش گفته بود که پسر جوان بعد از این‌که فهمید برادر دختر دیگر نفس نمی‌کشد، جنازه را خورد. چند روز بعد، سگ‌های نگهبان گله‌ای که از آن جا می‌گذشت، بالای قسمتی از زمین خاکی مصرانه پارس کردند و چوپان استخوان‌ها و باقی‌مانده جنازه را از زیر خاک بیرون کشید.

سارا می‌گوید هم‌چنان تلاش می‌کند تا آن چهار ماه را فراموش کند. سال‌ها از تابستان آن سال گذشته و مدت‌هاست سوپرمارکت را واگذار کرده و برای زندگی به تهران آمده. نمی‌توانست در فضای آن مغازه و انبارش احساس آرامش کند. می‌گوید محمد متاهل است و دو فرزند هم دارد. می‌گوید از مهیار بی‌خبر است. مهیار همان روزها رفت. بیچاره که حتی نمی‌دانست خواهرزاده بی‌سوادش درحقیقت بی‌سواد نیست. سارا می‌گوید هنوز یک‌میلیون تومان به مهیار بدهکار است و هر وقت هر جای دنیا ببیندش، همان‌جا نقد بدهی‌اش را صاف می‌کند. معتقد است دایی آن پسر جوان آدم ساده‌لوحی بود که دوست داشت پیش خواهرش سربلند باشد که توانسته دست خواهرزاده را جایی بند کند. سارا حتی به یاد می‌آورد که چند روز بعد از اخراج عارف، مهیار در یک تلاش مذبوحانه برای تلطیف فضا گفته بود: «سارا خانم اصلا ما تمام قوممان خیلی بند خام و پخته نیستیم، پدربزرگ ما ۱۱۰ سال سن داره، اما یاماهاشو از من بهتر می‌رانه، چرا؟ چون از وقتی به دنیا آمد، عادت کرد گوشت خام بخوره، این عارف بینوا هم به اون پیرمرد رفته، گرسنه بدبخت!»

Hamed Tavakoli

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟