تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۶/۲۷ - ۰۴:۱۲ | کد خبر : 3812

گورملی تبریز، گزملی تبریز

سفرنامه‌ای خودمانی از تجربه‌ یک تبریزندیده بنفشه چراغی بلیت هواپیمایمان را از دوهفته‌ پیش رزرو کرده‌ایم، منتظر ماشینی که اینترنتی سفارش داده‌ایم می‌مانیم که روانه‌ فرودگاه شویم، پر از هیجان سوار ماشین می‌شویم، یک‌ساعت، یک‌ساعت و نیم، دوساعت… دوساعت و نیم می‌گذرد و ما نمی‌رسیم. همت آن‌قدر بی‌انتها می‌نماید و راننده‌ آن‌قدر به راه‌ها ناآشناست […]

سفرنامه‌ای خودمانی از تجربه‌ یک تبریزندیده

بنفشه چراغی

بلیت هواپیمایمان را از دوهفته‌ پیش رزرو کرده‌ایم، منتظر ماشینی که اینترنتی سفارش داده‌ایم می‌مانیم که روانه‌ فرودگاه شویم، پر از هیجان سوار ماشین می‌شویم، یک‌ساعت، یک‌ساعت و نیم، دوساعت… دوساعت و نیم می‌گذرد و ما نمی‌رسیم. همت آن‌قدر بی‌انتها می‌نماید و راننده‌ آن‌قدر به راه‌ها ناآشناست که اصلا چاره‌ای نمی‌ماند. تا به خودمان می‌آییم و پیاده تا فرودگاه می‌دویم، می‌فهمیم از پرواز جامانده‌ایم. دوستان دیگرمان که هم‌پرواز ما بودند، می‌پرند و من و آن دوستی که قرار بود به تبریز که رسیدیم، در خانه‌اش اسکانمان دهد، گیج‌وویج می‌مانیم. به همراه باقی از پروازجای‌ماندگان، پس از پرخاشمان برسر مسئولان پرواز، گوشه‌ای می‌نشینیم و افسوس می‌خوریم. باقی از راه‌ماندگان، پیشنهاد می‌دهند با اتوبوس برویم، همراه می‌شویم. بلیتمان را که می‌گیریم، تازه می‌فهمیم دوستانمان که تا دقایقی دیگر از راه می‌رسند، آن‌جا بی‌جا و مکان خواهند ماند،‌ و به‌ یاد می‌آوریم که هیهات، به دختران تنها که هتل نمی‌دهند. سوار اتوبوس می‌شویم، به دلایلی می‌خواهند بیرونمان کنند، اما دوستان ترک‌زبانی که کمکمان کرده‌اند، به یاری‌مان می‌آیند، گویا بلیتمان برای ردیف اول است و زنان اجازه ندارند در ردیف اول اتوبوس بنشینند. به هرسو شده راه می‌افتیم، آقای راننده‌ هر چند دقیقه‌ای یک بار یک لیوان چای به بدن می‌زند و بی‌خوابی و همراهی مرا که می‌بیند، جوان‌مردی کرده و هرچند شیفت یک‌ بار مرا هم همراه می‌کند.
نیمه‌شب می‌رسیم، دوستانمان را از خانه‌ فک‌و‌فامیلشان می‌آوریم و بعد از چند ساعت استراحت،‌ تبریزگردی تمام‌عیارمان شروع می‌شود.
وارد تبریز که می‌شویم، هر گوشه و کنار، روی هر پل عابر، در هر معبر کوچک و بزرگی، روی هر بیلبوردی، این تبلیغ را در بزرگ‌ترین ابعاد قابل تصور می‌بینیم: چسب هل، بزرگ‌ترین اختراع جهان!
بدین صورت که مردی دست راستش را که چسب هل توسط آن نگه‌داری می‌شود، بالا گرفته و این دست، با خلاقیتی باورنکردنی از چهارچوب بیلبورد تجاوز کرده و فراتر رفته ‌است.
اولش تعجب کردیم، اما اواخر سفر که بالغ بر صد تبلیغ چسب هل دیدیم، به معجزه‌ شیوه‌ تبلیغاتی فورانی که به ناگاه مخاطب را دربند همه‌جانبه‌ تبلیغی درمی‌آورد، پی‌بردیم. ازمان می‌پرسیدی کجا می‌روی؟ می‌گفتیم چسب هل، می‌گفتی اسمت چیست؟ می‌گفتیم چسب هل. باورکنید حتی وقتی سعی می‌کردیم بخوابیم هم خواب آن آقای کت‌پوش و دست راستِ برافراشته و چسب هلش را می‌دیدیم.

بازار بزرگ تبریز، همان‌قدر که انتظار داریم، زنده ‌است، آکنده ‌از بوهای مختلف و شلوغی مطبوعی که شور و زندگی را دوچندان می‌کند. در همان اطراف، خانه‌ مشروطه‌ واقع شده ‌است. هرطور شده، سری به این عمارت پرحادثه می‌زنیم و ادای احترامی کرده و کلاه از سر برداشته،‌ چندی هم در تاریخ سپری می‌کنیم.
در گذر شهری‌مان، ارگ علیشاه را می‌بینیم. همراهان تبریزی‌مان باخبرمان می‌کنند که گویا بناست زیر این ارگ باستانی، «پارکینگ»ی تعبیه شود و فرایند‌های آسیب‌زای ساخت‌وسازش هم مدت‌هاست از سر گرفته شده ‌است.
تبریز یک لاله‌پارک دارد که بسیار شبیه پالادیوم خودمان است،‌ پاساژهای لوکس سرمایه‌داری که این روزها جزئی از هویت بی‌اصالت شهری‌مان شده‌ است.
این‌جا،‌ مثل تهران پر شده ‌است از کافه‌های رنگارنگ و به قول خودشان چای‌خانه‌هایی که پاتوق انتلکت‌های جوان‌تر است. البته که کافه‌های بیرون‌بر، در تبریز محبوبیت بیشتری دارند.
در روزهای بعدی، به روستای دارانداش می‌رویم، کوه‌نوردی می‌کنیم و به دره می‌رسیم و از هفت آبشار محشر بالا می‌رویم،‌ به ترس‌هایمان غلبه می‌کنیم، نفس می‌کشیم و بین کلیشه‌های روزانه‌مان،‌ جایی هم برای هیجان و طبیعت‌گردی و لذت‌هایش باز می‌کنیم.
مقصد بعدی‌مان مسجد کبود است، حتما شنیده‌اید که این مسجد، پانصد و اندی ساله ‌است و چه بحران‌ها و جنگ‌ها که از سر نگذرانده‌ است. دوستان تبریزی‌مان یادآور می‌شوند که به وقت سوگواری‌های ماه محرم،‌ چه بی‌ملاحظه رفتار می‌شود با این بنای باارزشی که تکه به تکه و کاشی به کاشی‌اش تاریخ است و روایت سال‌ها ایستادگی. دلمان به درد می‌آید از تصور عَلَم هیئتی که به این دیوارهای ارزنده تکیه داده می‌شود. چه می‌شود گفت وقتی این «مسجد»،‌ قویا یگانه جزء به‌جا‌مانده از برهه‌ای فراموش‌شده از تاریخ می‌شود،‌ می‌مانیم بین دوگانه‌ای که از حیث مسجد بودن، اوقافی حسابش کنیم و به روی خودمان نیاوریم ارزش‌های دیگرش را، یا از منظر قدمت و استواری‌اش، میراث تاریخی به حسابش آوریم و بیشتر قدرش بدانیم.
آن‌قدری پرچانگی کردم که یادم رفت دهانتان را آب بیندازم. تبریز، خوش‌مزه‌ترین غذاهای دنیا را دارد. از کوفته و دیزی رستوران‌های سنتی‌اش بگیرید و دوان‌دوان بروید تا کباب‌های قلوه‌ای و دوغی که هیچ‌ جای دیگر از جهان،‌ چیزی نزدیک بهش هم نصیب آدم نمی‌شود.
اگر هرجایی از سفرتان قدری حس رخوت کردید،‌ آگاه باشید که در تبریز هیجان و آدرنالین همواره فراهم است. کافی است سوار ماشین شوید و طی یک گشت کوتاه شهری، از تمامی امکانات لایو، واقعی و خطرناک پیچیده‌ترین شهربازی‌ها بهره‌مند شوید. بله منظور «رانندگی شهری» است. حق است اگر بگوییم هرخیابان تبریز، به وحشتناک‌ترین پیست‌های مسابقات رانندگی می‌ماند. جای تعجب است، که مهمان‌نوازی تبریزی‌ها آن‌چنان که باید زبانزد نیست. میان جوان‌های این خطه، مرام و معرفت و رفاقت هنوز آن‌قدری محکم و در جریان است که آدم می‌تواند به‌خاطرش،‌ دغدغه‌ها و مسئولیت‌های شهر خودش را کنار گذاشته، همه‌ آن هزاران تبلیغ چسب هل و کم‌کاری‌های نهادهای شهرداری و میراث فرهنگی و خطرات جانی رانندگی و اضافه وزن احتمالی بر اثر غذاهای خانمان‌برانداز را به جان بخرد، ولی قدری این‌چنین صادقانه و خالصانه در کنار دیگران هم‌زیستی کند.
*تبریز دیدنی و گشتنی

شماره ۷۱۷

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟