تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۹/۱۸ - ۰۶:۳۲ | کد خبر : 4252

۲۹ مهر،آخرین روز دختر

یک روایت واقعی از چند ساعت پس از یک مرگ واقعی‌تر اسمی پای این مطلب نیست. کسی که این مطلب را نوشته، از کارمندان بیمارستان دکتر غرضی اصفهان است. یک بیمارستان وابسته به سازمان تامین اجتماعی که در ظهر روز ۲۹ مهر یک آمبولانس حامل دختری ۱۵ ساله واردش شد. آمبولانسی که همراه با پیکر […]

یک روایت واقعی از چند ساعت پس از یک مرگ واقعی‌تر

اسمی پای این مطلب نیست. کسی که این مطلب را نوشته، از کارمندان بیمارستان دکتر غرضی اصفهان است. یک بیمارستان وابسته به سازمان تامین اجتماعی که در ظهر روز ۲۹ مهر یک آمبولانس حامل دختری ۱۵ ساله واردش شد. آمبولانسی که همراه با پیکر دختر، حامل امیدی نبود. یکی از کارمندان اداری بیمارستان، برای چلچراغ مشاهداتش را از روز پذیرش دختری که اقدام به خودکشی کرده بود، به شرط عدم ذکر نام خود نوشت. این یک گزارش کوتاه اما دست‌اول از فضای بیمارستانی است که چند دقیقه پیش‌تر، یک مصدوم بی‌جان را پذیرش کرده بود. دختر ۱۵ ساله که دیگر هیچ‌وقت نخواهد دانست آن فیلم ضبط‌شده پیش از خودکشی چه دل‌هایی را به درد آورد، اسمش عسل بود.

تقریبا ظهر شده بود. بعد از کارهای اداری رایج که هر روز باید انجام دهیم، سرم خلوت شد و طبق معمول گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و شروع کردم به تلگرام‌گردی. کانال‌های خبری را باز می‌کردم و نگاهی گذرا به نوشته‌ها می‌انداختم. در یکی از کانال‌های محلی، عنوان یک خبر توجهم را جلب کرد: خودکشی دو دختر اصفهانی. هیچ خبر تکمیلی در کار نبود و هیچ پیوستی در ادامه عنوان ندید. فقط همین، خودکشی دو دختر اصفهانی. دو دختر هم‌شهری‌ام. به یکی دو تا از همکارهایم که نزدیک بودند، گفتم چنین خبری دیدم، گفتند خبری ندارند و آن‌ها هم فقط همین را شنیده‌اند.
تقریبا یک ساعت بعد رفتم اورژانس. فضای اورژانس انگار با اوقات دیگر کمی فرق داشت. سنگین‌تر از همیشه بود. یکی از بچه‌های اورژانس گفت شنیدی دو تا دختر خودکشی کردن؟ چند ثانیه طول کشید تا خبری که خوانده بودم، یادم آمد. گفتم بله، شنیدم. گفت یکی‌شون رو آوردن این‌جا. مُرده.
حالم بد شد. حال همه بد بود، حال همه مایی که همیشه عادت به اخبار بد داشتیم. کمی پرس‌وجو کردم، اما آن لحظه کسی از همکاران چیز خاصی نمی‌دانست. فهمیدم در ابتدا به‌عنوان کیس ناشناس برایش پرونده تشکیل شده، اما بعد پدرش را دیدم که گریه می‌کرد. سخت گریه می‌کرد.
باید حواس خودم را پرت می‌کردم. سرگرم کار شدم که حدود ساعت دوونیم سروصدایی از بیرون اورژانس توجهم را جلب کرد. یک آقای مسن و دو خانم جوان داشتند با یکی از همکاران نیروی ‌انتظامی در بیمارستانمان صحبت می‌کردند. نزدیکشان بودم. از صحبت‌ها متوجه شدم آن آقای مسن پدربزرگ دختری است که خودکشی کرده بود. اصرار داشت جنازه را ببیند. می‌گفت انگشتر یا دست‌بندی که دستش بوده، ممکن بود مال دوستش باشد. امید داشت این‌طور باشد. پرستارها آمدند و بهش گفتند آقا پدرش شناسایی‌اش کرده، اما یکی از خانم‌هایی که همراه مرد بود، در جواب گفت پدرش که حال خوشی ندارد و الان خودش را هم نمی‌شناسد. اصرار داشتند دوباره برای شناسایی جنازه را ببینند. امید غم‌انگیزی در اصرارشان بود.
بالاخره فهمیدیم آن آقای مسن برادر یکی از همکارانمان است. به همین خاطر توانستند به همراه دو تا از همکارانمان و افسر نیروی ‌انتظامی بروند سردخانه.
از سردخانه که برمی‌گشتند، دیدم خانم‌ها گریه می‌کردند.
مدتی بعد یک آقا همراه با یک پیرزن برای پی‌گیری پرونده آمد. مرد گفت همسایه‌شان است. خودش شخصا تسویه حساب کرد و نامه پزشکی قانونی را گرفت. همان موقع پیرزن آمد دم اورژانس. گریه می‌کرد و می‌گفت: «داشتم با ماشین از توی خیابون رد می‌شدم که گفتند دو تا دختر از پل افتادن پایین، من رد شدم، چون نمی‌دونستم عسلی خودمه، فکرشم نمی‌کردم عسلی خودم این‌کارو کرده باشه.» پیرزن گریه می‌کرد. مردی که همراه پیرزن آمده بود، نزدیک شد و گفت: «مادربزرگشه، هنوز بهش نگفتیم که دختر مرده.»
در برگ ماموریت اورژانس۱۱۵ این‌طور قید شده:
ساعت دریافت ماموریت، ۱۱:۳۶ صبح
ساعت رسیدن به محل حادثه، ۱۱:۴۰ صبح
حرکت از محل حادثه به سمت بیمارستان، ۱۱:۵۰ صبح
تحویل مصدوم به بیمارستان، رأس ۱۲ ظهر
در پرونده اورژانس بیمارستان شهید دکتر غرضی این‌طور آمده:
ایست قلبی و شروع احیا، ۱۲:۴۵
خاتمه احیا و مرگ، ۱۳:۰۵
در یک ساعتی که عسل در بیمارستان بود، برای احیایش با پزشک جراح، متخصص بی‌هوشی و جراح مغز و اعصاب مشاوره شد و به درخواست آن‌ها سونوگرافی و سی‌تی‌اسکن از او انجام شد، اما نتیجه‌ای نداشت.
عسل، متولد ۱۵ تیر ۱۳۸۱، ساعت ۱۳:۰۵ دقیقه در بیمارستان شهید دکتر غرضی اصفهان و درحالی‌که تنها کمی بیش از ۱۵ سال زندگی کرده بود، از دنیا رفت.
او یک برادر کوچک‌تر از خود داشت و پدرِ ۴۰ ساله‌اش، هیچ‌وقت به زندگی عادی باز نخواهد گشت.

شماره ۷۲۲

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟