تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۸/۲۴ - ۱۶:۲۴ | کد خبر : 4489

آبی کاربنی

«مردی پسرش را زنده‌زنده به آتش کشید»/ایلنا این روایت با الهام از این خبر نوشته شده‌ است. نسیم بنایی بوی سوخته تکه گوشتی که برای فهیمه کف ماهیتابه پهن کرده ‌بود و روی گاز گذاشته بود ناگهان در مشامش پیچید. به خودش آمد و با سرعت ماهیتابه را از روی شعله برداشت. اما گوشت دیگر […]

«مردی پسرش را زنده‌زنده به آتش کشید»/ایلنا

این روایت با الهام از این خبر نوشته شده‌ است.

نسیم بنایی

بوی سوخته تکه گوشتی که برای فهیمه کف ماهیتابه پهن کرده ‌بود و روی گاز گذاشته بود ناگهان در مشامش پیچید. به خودش آمد و با سرعت ماهیتابه را از روی شعله برداشت. اما گوشت دیگر جزغاله شده‌ بود، مثل بدن فرهاد؛ پسر نُه‌ ساله‌اش. از این‌که گوشت سوخته او را یاد سوختگی‌های روی بدن پسرش انداخته بود، حالت تهوع گرفت. ۱۲ روز بود که زندگی‌اش همین جهنم شده ‌‌بود. روی هیچ‌چیز تمرکز نداشت؛ یک فکرش فرهاد بود در بیمارستان، یک فکرش فهیمه در خانه و فکر دیگرش داریوش در زندان. دیگر جایی برای فکر کردن به گلایه‌ها و زخم‌ زبان‌های بقیه نداشت. حتی دل‌داری‌های الکی‌شان را هم نمی‌خواست. آن لحظه فکرش فهیمه بود. با خودش می‌گفت: «این دختر چه گناهی کرده؟ باید چیزی برای ناهار این طفل معصوم آماده کنم.» تکه گوشتِ دیگری برداشت و کف ماهیتابه پهن کرد. همینطور که گوشت را تفت می‌داد یاد حرف‌های پرستار افتاد: «۵۵درصد سوختگی از ناحیه صورت، کمر و دست‌ها…». بعد صدای زجه‌های فرهاد در گوشش پیچید: «سوختم! مامان، سوختم!» دوباره یاد فهیمه افتاد؛ دخترک چهارساله‌اش گرسنه بود. یک بار دیگر گوشت را کف ماهیتابه چرخاند تا تفت بخورد. لقمه‌ای بزرگ گرفت و دست دخترک داد.

هر چه توان داشت در پاهایش گذاشت و به اتاق‌خواب رفت. مانتوی آبی کاربنی‌اش را از لابه‌لای لباس‌هایش بیرون کشید و به تن کرد. فرهاد اولین‌بار که بر تنش دیده بود، چشم‌هایش برق زده و گفته بود: «چه مامان خوشگلی دارم من!» فرهاد عاشق رنگ آبی کاربنی بود. شاید با همان صورت و چشم‌های سوخته هم می‌توانست رنگ مورد علاقه‌اش را ببیند و ذوق کند. دلش برای صدای شاد پسرش تنگ شده‌ بود. ۱۲ روز گذشته و هنوز صدایش را نشنیده بود. با خودش خیال می‌کرد شاید فرهاد با دیدن مانتو آبی کاربنی به حرف بیاید. شاید صدای دلنشین پسرش دوباره گوش‌هایش را نوازش بدهد. فرهاد در بیمارستان می‌سوخت و کاری از دست مادر بر نمی‌آمد. همان‌طور که فهمیه لقمه‌اش را گاز می‌زد، کفش‌های دخترک را پایش کرد و راهی بیمارستان شدند.

مستقیم رفت درِ اتاق فرهاد؛ تختش خالی بود؛ تخت خالی را که دید دلش هم داشت خالی می‌شد اما با خودش گفت حتما بهتر شده و او را به بخش دیگری برده‌اند. چند ثانیه نشد که پرستار آمد؛ زن مهربان و محکمی که هر روز سعی می‌کرد به مادر قوت ‌قلب بدهد اما امروز به‌رغم مهربانی خبری از محکم بودن در نگاهش نبود. دست مادر را گرفت و دهانش را باز کرد چیزی بگوید اما نتوانست. کلمات نوک زبانش می‌آمدند اما دوباره آن‌ها را قورت می‌داد. مادر آنقدر تیز بود که بفهمد چه خبر شده. نگاهی به مانتوی آبی کاربنی‌اش انداخت؛ نمی‌خواست آن را عوض کند و مشکی بپوشد.

حرف‌های خانواده در گوشش پیچید؛ یکی بعد از دیگری: «این مرد ارزش نداره»، «ولش کن، خودتو بچه‌هاتو آزاد کن»؛ «پای چیِ این آدم وایسادی؟». یاد حرف‌های پدرش افتاد: «داریوش آدم نیست. خودم برای بچه‌هات پدری می‌کنم.» حالا پدر بود اما خبری از پسر نبود. حالا دیگر کار از کار گذشته بود؛ مثل همان موقعی که از راه رسیده‌ و فهمیده بود داریوش پیت بنزین را روی سر و صورت فرهاد پاشیده و پاره تنش را به آتش کشیده؛ همان‌موقع که مواد مخدر مثل همیشه مغزش را از کار انداخته بود؛ این‌بار اما مادر فقط کمی دیر رسیده ‌بود.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. فاطمه خردمند
    24, آبان, 1397 21:43

    ممنون نسیم جان هم زیبا و هم غم انگیز بود ?

  2. 40cheragh
    26, آبان, 1397 10:25

    با سلام خدمت شما
    متشکرم از پیام دلگرم کنندتون
    حتما نظرتون رو برای نویسنده مطلب ارسال میکنیم

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟