تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۱۱/۰۵ - ۱۶:۵۹ | کد خبر : 8565

آقایان بفرمایند کی اولین بار کت‌وشلوار پوشیدند؟

سهیلا عابدینی یادم نیست که موضوع را کدام‌یک از آقایان پیش کشید، ولی خاطره «اولین بار کت‌وشلوار پوشیدن» وقتی شکل و شمایل جدی‌تری به خودش گرفت که شمس لنگرودی و حمید جبلی، در ویژه‌نامه عید ۱۴۰۰، از خاطرات اولین باری که کت‌وشلوار رسمی پوشیدند، گفتند. ما هم پرس‌وجو کردیم، ببینیم چه کسانی یادشان هست اولین […]

سهیلا عابدینی

یادم نیست که موضوع را کدام‌یک از آقایان پیش کشید، ولی خاطره «اولین بار کت‌وشلوار پوشیدن» وقتی شکل و شمایل جدی‌تری به خودش گرفت که شمس لنگرودی و حمید جبلی، در ویژه‌نامه عید ۱۴۰۰، از خاطرات اولین باری که کت‌وشلوار رسمی پوشیدند، گفتند. ما هم پرس‌وجو کردیم، ببینیم چه کسانی یادشان هست اولین بار کی این پوشاک رسمیِ کت‌وشلوار را پوشیدند! به قول نظام قاری در دیوان البسه، «میان ما و مُرَقّع محبت ازلی است/ گواه، مُلَمّعِ رنگین و خرقه‌ عسلی است».
از طرف دیگر، از آن‌جایی که «من نمی‌گم تموم عالم می‌گن» ایران اولین خاستگاه کت‌وشلوار بوده، موضوع کمی حیثیتی شد و به دوستان و هنرمندان بیشتر اصرار کردیم که یادشان بیاورند کی اولین بار کت‌وشلوار پوشیدند. آقای روت ترنرویل کاکس، از پژوهش‌گران برجسته تاریخ پوشاک، در کتابی که با عنوان «تاریخ لباس» به فارسی ترجمه شده، آورده: «پوشاک ایرانیان درحالی‌که ادامه لباس بابلیان و آشوریان بوده، خود اشکالی گونه‌گون و قابل‌ توجه داشت. کندیس از پشم، کتان و ابریشم تهیه می‌شد که ابریشم آن از مشرق‌زمین می‌آمد. کندیس موجود در این دوران لباسی بود با آستین‌های گشاد که به‌ صورت پیلی‌هایی منظم در پشت بازو قرار می‌گرفت. دامن این لباس در جلو شکم، یا در پهلوها چین می‌خورد و به ‌شکل پیلی‌هایی منظم (شبیه به لباس مصریان) درمی‌آمد. در زیر این لباس، پیراهن و شلوار زیر و جوراب می‌پوشیدند. این، در تاریخ، نخستین بار است که لباس زیر، آن هم نوعِ دوخته‌شده آن، مطرح شده است… بعدها کندیس جای خود را به کتی داد که روی شلوار پوشیده می‌شد و به ‌طور یقین منشأ کت‌وشلوار استاندارد امروزی مردان است.» این‌ها نشان می‌داد که موضوع آن‌قدرها هم الکی نیست و برای خودش موضوعی است.
از همین‌جا برای کسانی که نرسیدند، یا نبودند، یا نتوانستند اولین باری را که کت‌وشلوار پوشیدند، برای ما تعریف کنند، یک ستون به ‌اندازه همان آویز کت‌وشلوار جا نگه می‌داریم که هر وقت خواستند، اعلام آمادگی بکنند که به قول نظام قاری «از بامداد پیرهن نو حیات ماست/ امروز باز خش‌خش مخفی چه دلرباست».
پی‌نوشت: بعضی از دوستان حاضر در این پرونده مثل آلفردخان یعقوب‌زاده که از بچگی کت‌وشلوارپوش بوده، عکس کلاس دوم دبستانش را به ما داد که یک کت تک تنش بود، چون در زمان ثبت عکس برای شاگرد اولی‌اش مدال گرفته بود، دلمان نیامد عکس بچه مدال‌گرفته را نگذاریم. از بعضی‌ها مثل آقای رحماندوست دو تا عکس پیدا کردیم و گذاشتیم که مخاطبان باور کنند همیشه کت‌وشلوارپوش بوده. بعضی‌ها هم مثل مجید سعیدی عکسی از کت‌وشلوارپوشی‌ا‌ش نداشت که با فتوشاپ برایش بریدیم و دوختیم. اولش گفتیم یک کت‌وشلوار را از همین‌جا انتخاب کنیم و بقیه را روی آن مونتاژ کنیم. همین‌طوری قرعه به نام ساعد نیک‌ذات افتاد، ولی چنان روی کت‌وشلوار دامادی‌اش غیرتی شد که نزدیک بود با ۲۸ تا آویزِ سنگین لباس ما را نشانه بگیرد. در آخر هم جناب صمدیان یک خاطره از اولین باری که کت‌وشلوارپوش شد، برایمان گفت، ولی عکس یک دوره دیگر را داد و آخرش هم اضافه کرد فعلا خاطره پالتوپوش شدنش را نمی‌گوید و عکس پالتوپوشی‌اش را فرستاد. خلاصه که «دل ما به وصل اُرمَک، ز قبا فراغ دارد/ که به دگمه پای‌بند است ز درز داغ دارد».

خانواده صمدیان‌: ایستاده از سمت چپ: سیف‌اله (فرزند چهارم) که تنها پالتوپوش جمع است، اسداله (پسر پنجم که در ۵۲ سالگی فوت کرد) همان کت‌وشلواری را پوشیده که خیاط برای هر دو ما دوخته بود و در خاطره مفصل توضیح داده شد، نعمت‌اله (پسر دوم) که پشت اسد ایستاده، حاج‌اسکندر صمدیان آهنگر (پدر اهل ارومیه)، ربابه نوبهاری (مادر از خوی)، سودابه (خواهر بزرگ و فرزند ششم) که ژاکت پوشیده، شهین (دختر کوچک و فرزند هفتم که آن زمان بینا بود)، عبداله (فرزند اول که کراوات زده، عکاس، شاعر و ویراستار تصویر سال از ۳۰ سال پیش تا الان)، حسین (یا ایرج، فرزند هشتم که در ۴۲ سالگی فوت کرد)، یداله (فرزند سوم) که اولین نفر با کت مشکی از سمت راست است. این عکس ۱۳۴۴ توسط عبداله صمدیان روی سه‌پایه در حیاط خانه پدری در ارومیه ثبت شده است

بزرگ شدن با کت‌وشلوار سورمه‌ای براق و کراوات کشی خیلی براق‌تر!

فریدون عموزاده‌خلیلی
حرف مرا فقط پسربچه‌هایی می‌فهمند که اهل یک شهرستان نسبتاً کوچک باشند، مثل سمنان، اهل یک خانواده متوسط شهری که خانه‌شان در خیابان ایستگاه راه‌آهن باشد، تا بفهمند یکدست کت‌وشلوار می‌تواند چه نقش تعیین‌کننده‌ای در بزرگ شدن آدم‌ها داشته باشد. من به‌شخصه دو بار در زندگی‌ام بزرگی شده‌ام، یک‌بار در پنج – شش‌ سالگی و بار دیگر در ۱۳ -۱۴ سالگی.
اولین روز بزرگ شدنم باید اسفند سال ۴۳-۴۴ بوده باشد که من تازه پنج- شش‌ ساله بودم و خانواده را مجاب کرده بودم که برای عیدم کت‌وشلوار بخرند.
کت‌وشلوارش سورمه‌ای براق بود، خیلی براق، رویش هم خطوط نازک نقره‌ای براق‌تری داشت که وقتی مادرم از کیسه درشان آورد اول آن خطوط را دیدم که مثل نقره می‌درخشیدند! ذوق‌زده کت‌وشلوار را پوشیدم و چون آینه‌ای نبود که خودم را تویش نگاه کنم، هی به کت‌وشلوارم نگاه کردم و هی به مادرم، و گفتم: خوبه؟ قشنگه؟ خوبه؟
مادرم برای آنکه خوشحالی بزرگ شدنم را کامل کند، رفت و چهارتا کراوات کشی رنگی که دل آدم را می‌برد، آورد و گفت: کدومشو می‌خوای؟ من اول کراوات نارنجی براق را انتخاب کردم و گفتم: ‌این…
ولی بعد دیدم کراوات آبی براقی که به سبز می‌زد و رویش مثل کت‌وشلوارم از همان خط‌های نقره‌ای براق داشت، انگار قشنگ‌تر است، آن را برداشتم و گفتم:‌ این…
باز دیدم کراوات زرد براق (خوبی‌اش این بود که همه‌شان براق بودند)، که رویش دایره‌های براق‌تری داشت که مثل خورشید می‌درخشیدند، انگار قشنگ‌تر است، آن را برداشتم و گفتم: این… ولی بعدش کراوات سفید که رویش توپ‌های رنگی‌رنگی قرمز و سبز و آبی و بنفش باز هم براق داشت، چشمم را گرفت و دیگر نگفتم این، به‌جایش بغض کردم و گفتم: من همه‌شو می‌خوام… و این‌طوری با یکدست کت‌وشلوار سورمه‌ای براق و چهارتا کراوات رنگی‌رنگی براق در پنج‌سالگی، برای اولین بار بزرگ شدم.
بزرگ شدن مرحله دومم کمی فرق می‌کرد، باید اهل سمنانِ دهۀ چهل بوده باشی تا فرق لباس دوختن پیش عبدالعلی خیاط، که خیاطی‌اش در خیابان شاه آن‌موقع بود که بهش می‌گفتند «خیابان» و عبدالمحمد خیاط که خیاطی‌اش در بازار قدیم نزدیک تکیه ناسار بود که بهش می‌گفتند «بازار» را بفهمی.
در خانۀ ما رسم بود که پسرها تا کلاس هفتم نرسیده، برای لباس عیدشان باید می‌رفتند خیابان پیش عبدالعلی خیاط که دوست پدربزرگم بود و همیشه موقع اندازه‌زدن با آن متر پارچه‌ای عهد دقیانوسش، سیگار گوشۀ لبش بود و گاهی خاکسترش می‌ریخت زمین و من همیشه دل‌شوره داشتم که نکند وقتی دارد از پشت، دور شانه‌ام را اندازه می‌گیرد خاکستر سیگارش بیفتد توی موها یا یقه‌ام. همین بود که همیشه آرزو می‌کردم زودتر زمانش برسد که برای لباس‌هایم بروم پیش عبدالمحمد خیاط. اما برای من به این سادگی‌ها نبود. مشکل این بود که برادرهایم نوبت به‌نوبت به کلاس هفتم رسیدند و با غروری که حرصم را درمی‌آورد، رفتند بازار پیش عبدالمحمد خیاط و لباس‌هایشان را دوختند و آمدند، من اما هیچ‌وقت به کلاس هفتم نمی‌رسیدم، چون از دورۀ ما نظام جدید آموزشی شروع شد و من بعد از کلاس پنجم باید می‌رفتم اول راهنمایی. برای مادرم اما مجوز لباس دوختن پیش عبدالمحمد خیاط، ثبت‌نام در کلاس هفتم بود. از همان تابستان سال ۵۱ که باید مهرش می‌رفتم کلاس اول راهنمایی، شروع کردم که: «مادر من، من دیگه دبستان نمی‌رم، من دارم می‌رم دبیرستان. حالا یه جور دیگه‌ست دبیرستانش، خلاصه من برای لباس عید می‌رم پیش عبدالمحمد خیاط ‌ها! دیگه نمی‌رم پیش عبدالعلی خیاط.» اما با حساب مادرم من تازه کلاس ششم بودم و هنوز یک سال مانده بود به عبدالمحمد خیاطی شدنم! اینکه هنوز عبدالعلی خیاطی هستم، غصه‌ عالم را ریخته بود به جانم. این دفعه هم دیگر نمی‌شد مثل پنج‌سالگی‌ام با گریه و قهر و این بازی‌ها حرفم را به کرسی بنشانم.
اما گاهی معجزه درست زمانی رخ می‌دهد که فکرش را نمی‌کنی! با مادرم رفته بودیم مدرسه راهنمایی داریوش برای ثبت‌نام. مدرسه داریوش خیلی دور بود از خانه‌مان. اینکه می‌گویم خیلی، یعنی واقعاً خیلی. خانه ما خیابان ایستگاه بود. تقریباً در جنوب غربی شهر و مدرسه داریوش در محله شاهجو در شرق. مادرم به ناظم گفت: آقای مدیر، این مدرسه خیلی دوره برای ما. این بچه یک ساعت طول می‌کشه تا ظهر بیاد خونه و برگرده (مدرسه‌های ما آن‌موقع دو نوبتی بود. ظهر می‌آمدیم خانه غذا می‌خوردیم و دوباره برمی‌گشتیم مدرسه)! آقای فامیلی، که ناظم بود و خدا خیرش بدهد ناظم خوبی بود، بلافاصله به من اشاره کرد و گفت: «این بچه است؟! شما به این جوون می‌گین بچه؟! نخیر خانم، مثل‌اینکه باورتون نشده این آقا پسرتون دیگه بزرگ شده، اینجا هم دیگه دبستان ابتدایی نیست، مدرسۀ راهنماییه، یه نوع دبیرستان! برین خودش می‌دونه ظهر چطوری بره و برگرده!» این زیباترین جمله‌ای بود که تا آن روز به عمر سیزده‌ساله‌ام شنیده بودم. لبخندی زدم و به مادرم نگاه کردم، او هم خندید و از همان‌جا من بااینکه هرگز پایم به کلاس هفتم نرسید، ولی عبدالمحمد خیاطی شدم!

کت و شلوار عید

حمید جبلی

لباس نو برای عید از نان شب هم واجب‌تر بود. از اول زمستان، حرفش را پیش کشیدم. آن‌قدر گفتم تا پدرم گفت:
-تو کت و شلوار نو داری.
مادرم هم گفت: لباس پارسال‌ات را قایم کردم. مگر چند بار پوشیدی!
بالاخره لباس را آوردند و من تنم کردم. بوی نفتالین می‌داد. جلو آینه قدی خودم را نگاه کردم. بدبختی هم حدی دارد. آستین کت نو پارسال تا آرنجم می‌رسید و پاچه‌های شلوارش هم کمی پایین‌تر از زانویم بود. پدرومادرم به هم نگاه کردند. چقدر بزرگ‌شدن مکافات دارد. من داشت گریه‌ام می‌گرفت. پدر بیشتر از من غصه می‌خورد که چرا لباس‌ها به اندازه بچه‌ها بزرگ نمی‌شوند!
پدرم دوستی داشت که برادرش خیاط بود و هر سال برای بچه‌های او لباس می‌دوخت. بچه‌ها که با من هم دوست بودند، پز می‌دادند عمویشان لباس آنها را اندازۀ تنشان می‌دوزد نه گشادتر و بزرگتر از خودشان. من هم آن‌قدر اصرار کردم تا بالاخره پدرم به دوستش سپرد که حمید را هم با اصغر و اکبر پیش برادرت بفرست تا برایش کت و شلوار بدوزد.
خوشبختی‌ بزرگی بود. چند بلیط اتوبوس به اکبر دادند که بزرگ‌تر از ما بود. سه نفری از ایستگاه پل چوبی سوار ماشین دوطبقه قرمز لیلاند شدیم و سریع رفتیم طبقه بالا و جلو پنجره نشستیم. من و اصغر رانندگی می‌کردیم و اکبر به ما می‌خندید. سر درِ سینما (ب/ ب) عکس ناجوری داشت. اگر پدرم بود، می‌گفت نگاه نکن ولی چون آن روز، بزرگِ ما اکبر بود، خود او صورتش را به شیشه اتوبوس چسباند و به سردر سینما زل زد. من و اصغر هم رانندگی را ول کردیم و پشت شیشه رفتیم. بعد از مدتی که از سینما دور شدیم اکبر ما را دعوا کرد که سرجاهاتان بنشینید.
خیابان فردوسی خیلی شلوغ بود. فروشگاه کوروش را دیدیم با دو شیر بزرگ جلو بانک ملی. بالاخره در میدان توپخانه پیاده شدیم. اکبر سفارش کرد دست همدیگر را بگیریم، گفت:
-اگر شماها گم بشوید من باید جوابش را بدهم.
خیابان باب همایون پر از کت‌وشلوارفروشی بود. وارد پاساژی شدیم؛ آنجا هم لباس می‌فروختند و هم چندین خیاطی بود. بوی خاصی در فضا بود که قبلا آن را جایی حس نکرده بودیم. من یاد وقت‌هایی افتادم که مادرم یک عالمه لباس اتو می‌کرد. ما سه نفر به طبقه دوم پاساژ رفتیم. چند تا کت و شلوار تن مانکن‌ها بود. وارد مغازه‌ایی شدیم که صدای چرخ‌های خیاطی با هم قاطی می‌شد و یک دستگاه بزرگ مثل اتو گوشه‌ای بود که بخار ازش بلند می‌شد. چند کارگر مشغول کار بودند و هیچ کدامشان کت و شلوار نو نداشتند. مردی که شبیه پدر اصغر و اکبر بود، جلو آمد و ما را کلی تحویل گرفت. بعد هم با متری که دور گردنش بود همه را اندازه زد. پسر جوانی هم اندازه‌های ما را در دفتری می‌نوشت.
عکس‌های زیادی از مردان کت و شلوارپوش به دیوار بود. از من پرسیدند:
-کت و شلوار چه مدلی می‌خواهی؟‌
من عکسی را نشان دادم که شبیه راجر مور هنرپیشۀ «دو صفر هفت» بود و گفتم:
-شبیه این. پاچه‌اش ولی گشاد باشد و کمرش هم تنگ، مثل خواننده‌های تلویزیون.
آن‌ آقا خندید و شماره عکس را یادداشت کرد. خودم می‌دانستم قیافۀ الانم که بچه‌ام، زیاد خوب نیست ولی مطمئن بودم بعدا که بزرگ شدم شکل راجر مور می‌شوم.

بعد از آن روز، ما سه نفر دو بار هم برای پرو رفتیم. دفعه آخر خیاط گفت هفته دیگر لباس‌ها آماده است. بالاخره من صاحب کت و شلواری شدم که خودم دوست داشتم. برای تحویل لباس من و اصغر و اکبر همراه پدرهایمان رفتیم و کت‌وشلوارهایمان را گرفتیم. در راه برگشت در اتوبوس پدر من و پدر اصغر و اکبر راجع‌به دستمزد خیاط حرف می‌زدند. ما بچه‌ها هم از خوشحالی بین صندلی‌ها می‌دویدیم.
بالاخره عید رسید و لباس نو را به تن کردیم. موها با آب و شانه مرتب شد. همه لباس عید پوشیدند و دور هفت سین نشستیم یا مقلب القلوب و الابصار… رادیو آغاز سال نو را اعلام کرد. همه همدیگر را ماچ ‌کردند. آقا بزرگ از لای قرآن به ما دو تومنی تعارف می‌کرد. عزیز به من گفت:

  • حمیدخان شما برو بیرون.
    گفتم: عزیز یعنی من عیدی نگیرم؟
    دست مرا گرفت و با هم از اتاق آمدیم بیرون. در حیاط را باز کرد و من که وارد کوچه شدم، در را روی من بست. با ناراحتی و تعجب در زدم. عزیز گفت: شما کی هستید؟
  • منم. حمید. خودت مرا بیرون کردی.
    -نه نگو حمیدم. چون قدمت خوب است بگو من خوشبختی هستم.
    -اگر بگم در را باز می‌کنی؟
  • بگو.
  • من خوشبختی هستم.
  • برای ما چه آوردی؟
    گفتم: شما که نگذاشتی آقا بزرگ دوتومنی هم به من بدهد، حالا باید برای شما چی بیاورم؟
    گفت: بگو مهر، محبت، سلامتی، برکت. هرچه فکر می‌کردم من که دو تومنی اولین عیدی را هم نگرفتم، حالا این‌ها را از کجا بیاورم. عزیز از تو حیاط به در کوبید و گفت:
    -چرا نمی‌گویی؟
    گفتم: مهر، محبت، سلامتی، برکت. حالا بیام تو؟
  • رزق و روزی و شفای بیماران را نگفتی…
    گفتم: عزیز اینها را که نگفته بودی. رزق و روزی و شفای بیماران.
    -هروقت که گفتی در را باز می‌کنم تشریف بیاورید.
    من هم دوباره گفتم و بعدش در باز شد. عزیز با چشمانی پر از اشک‌ مرا بغل کرد و بوسید.اسکناس پنج تومنی به من داد و توی جیبم آبنبات ریخت. خیالم راحت شد که هنوز مرا دوست دارد و از خانه بیرون نمی‌کند. به سمت اتاق دویدم تا دو تومنی‌ام را هم از آقا بزرگ بگیرم. یکهو همه ریختند و مرا ماچ کردند و گفتند خوش‌قدم آمد. از عزیز هم تشکر کردند که چه خوب کردی حمید را قبل از آمدن عصمت خانم بدقدم بیرون فرستادی که او اول درِ خانه را بزند و بیاید. من اصلا سر در نیاوردم. اینکه خوش قدم بودن به کفش آدم مربوط است یا به قَدَم آدم. مادرم به من گفت:
    -حالا هرکه می‌خواهد بیاید، بیاید. فقط تو بگو خدایا نفرین و چشم بد و بیماری و ذلت را از این خانه دور کن. چار زانو هم نشین. شلوارت چروک می‌شود.
    من بلند شدم و ایستاده همۀ این حرفها را تکرار کردم. می‌دانستم با گفتن این حرفها عیدی بیشتری در کار است. دست به سینه ایستادم و همه این جملات بی‌معنی را به خواستۀ بزرگترها به زبان آوردم. پدرم گفت:
    -زیاد دست به سینه نباش. آستین‌ات چروک می‌شود.
    صدای زنگ در بلند شد و عصمت خانم وارد شد. همه خوشحال بودند که قبل از او من وارد خانه شدم. باز به من خوراکی دادند و پدرم دوباره یادآوری کرد:
    -تو جیب کت و شلوار نو نباید چیزی بگذاری فرمش به هم می‌خورد.
    پدربزرگ چون بزرگ فامیل بود؛ روز اول عید خیلی‌ها به دیدنش می‌آمدند. من به بهانه تعارف کردن شیرینی بلند می‌شدم تا کت و شلوارم دیده شود. یکی از مهمان‌ها که فقط سالی یک بار خانه ما می‌آمد از من و لباسم تعریف کرد. من تا آمدم خودم با خوشحالی چیزی بگویم پدرم راجع‌به دستمزد خیاط برای دوخت کت و شلوار بچه‌ها سخنرانی کرد.

فردای روز عید منزل خاله منیر رفتیم. من با کت و شلوار و کراوات کشی خیلی مودب نشسته بودم. او هر سال یک اسکناس دو تومنی به ما عیدی می‌داد. آن قدر پدرم و دیگران راجع‌به کم شدن ارزش پول گفتند که خاله خجالت کشید همان دو تومن را هم به ما بدهد و دوباره حرف کشید به قیمت دوخت کت و شلوار من. وقتی داشتم شیرینی خامه‌ای می‌خوردم مادرم پارچه بزرگی روی پایم انداخت تا شلوارم کثیف نشود. همه بچه‌ها در حیاط بازی می‌کردند و از پشت پنجره مرا صدا می‌کردند. مادرم ابرو بالا انداخت و به کت و شلوارم اشاره کرد که یعنی کثیف می‌شود. من مانده بودم پیش بزرگترها که همه‌اش دربارۀ ‌ گرانی حرف می‌زدند و از اموات و رفتگان می‌گفتند. بچه‌ها در حیاط بلندبلند می‌خندیدند و از تو حوض به هم آب می‌پاشیدند.

یادم نیست روز چندم عید بود که منزل آقای مهندس رفتیم. او به جای عیدی همیشه کاغذهای چهارخانه و مدادرنگی به ما می‌داد. زنش هم با ما خیلی مهربان بود. می‌گفت همه شیرینی‌ها را خودش درست کرده. خیاط‌خانه هم داشت ولی خودش مزون می‌گفت و اسم کسانی که برایشان لباس دوخته بود، تک‌تک می‌گفت ولی من هیچ کدامشان را نمی‌شناختم. البته پدرومادر از شنیدن همه اسم‌ها که برایشان لباس دوخته شده بود، تعجب می‌کردند. آن روز و آنجا اولین بار بود که پدرم از لباس من حرفی وسط نکشید. ولی وقتی صحبت‌های جمع رفت سر دستمزد خیاط و مدل لباس مشتری، پدرم هم از کت و شلوار من گفت. خانم مهندس با مهربانی رو به من گفت:
-کت و شلوارت را ببینم.
من با خوشحالی بلند شدم و وسط سالن قدم زدم. گفت:
-پسرم من هم مثل مادرت هستم. لباست را دربیاور ببینم. میخواهم آسترش را هم ببینم.
من با خجالت و از روی ناچاری فرار کردم و رفتم توی توالت که روبروی سالن بود. خانم مهندس آمد و در توالت را باز کرد و با صدای بلند گفت خجالت نکش پسرم. لباس زیر که داری. بعد هم با زور و زحمت کت و شلوار مرا در آورد و برد. من ماندم با پیراهن سفید و کراوات کشی و یک شورت مامان‌دوز.
از لای در یواشکی داخل سالن را نگاه می‌کردم. او لباس مرا متر می‌زد و مدام حرف می‌زد. همه جمع هم داشتند به من می‌خندیدند. بالاخره مادرم آمد و از لای در لباسم را داد که بپوشم. دیگر دلم می‌خواست زودتر از آنجا برویم. خودم را پشت مادرم قایم کردم. وقتی که از خانه آنها بیرون آمدیم من ‌خداحافظی نکردم.

چهاردهم فروردین همه با لباس‌های نو مدرسه می‌رفتیم. همه‌مان می‌دانستیم چه بدبختی در پیش داریم. معلم‌ها این مدت خودشان در مهمانی‌ها بودند و آجیل عید خورده بودند، ولی به ما کلی مشق گفته بودند که از اول تا آخر کتاب فارسی را بازنویسی کنیم و تمام کتاب حساب را دوباره حل کنیم. اصلا عید مال بچه‌ها بود یا معلم‌ها! ما بچه‌ها هم شب سیزده بدر خسته و کوفته تازه می‌خواستیم آن همه را مشق‌ شروع کنیم به نوشتن ولی مگر ممکن بود.
روز چهاردهم فروردین در مدرسه هرکدام از بچه‌ها یک دروغی می‌گفت. بعضی‌ها می‌گفتند دفترشان را در شهرستان جا گذاشته‌اند. خیلی‌ها هم مثل من می‌گفتند دفترمان در جوی آب افتاده. معلم هم که سالها این قصه‌ها را شنیده بود با مهربانی دست‌های مرا را چوب می‌زد و می‌گفت: «پس دو برابر این مشق‌ها را تا یک ماه دیگر همه‌تان می‌نویسید». این عیدی ما بود از طرف معلم عزیزمان.
با اینکه بهار شروع شده بود و وسط‌ ماه بودیم ولی هنوز هوا سرمای زمستان را داشت. یکی از بچه‌های کلاسمان با پیراهنش بازی‌بازی می‌کرد. او هم مثل من دستانش از پیراهنش درازتر شده بود. داشت از سرما با پیراهن کوچکتر از اندازه خودش می‌لرزید. وقتی زنگ تفریح شد، من قبل از اینکه زنگ کلاس بخورد، رفتم و آن کت لعنتی‌ام را که تمام عید آبرویم را برده بود، از تنم درآوردم و در جامیزی آن همکلاسی‌ام گذاشتم.
بعد از چند دقیقه زنگ خورد و همه به کلاس رفتیم او بدون تعجب کت را برداشت و پوشید. زنگ آخر وقتی از مدرسه بیرون آمدیم، با کت جدیدش به همه پز می‌داد درحالی که شلوار آن کت پای من بود. با خوشحالی یکی، دو خیابان را ‌دویید و سمت قهوه‌خانه میدان عشرت‌آباد رفت. پدرش کارگر بود و مثل بیشتر روزها، آن روز هم سر کار نرفته بود. من پشت پنجرۀ دودگرفتۀ قهوه‌خانه که رسیدم، دیدم همکلاسی‌ام جلو پدرش ایستاده و می‌چرخد و به کت جدیدش می‌نازد. پدرش هم می‌خندید. من دیگر به سمت خانه‌مان راه افتادم.
در راه برگشت تازه نگران شدم که حالا به پدرومادرم برای از دست دادن کت به آن مهمی چه بگویم. وقتی به پشت در خانه‌مان رسیدم، جرئت نکردم در بزنم. همانجا پشت در نشستم. توی خانه هم همه نگران شده بودند که نکند من گم شده‌ام. بالاخره مادر در خانه را باز کرد و بیرون آمد. مرا که دید خوشحال شد و دستم را گرفت برد توی خانه. انگار دیگر نبودن کت من برای کسی مهم نبود. همه خدا را شکر می‌کردند که من طوری نشده‌ام و حالم خوب است.

خاطرات تخم‌مرغ‌هایی که در جیب‌مان می‌شکست

شمس لنگرودی

اولین عیدی‌ام را کی گرفتم و اولین بار به کی عیدی دادم، یادم نیست اما روزهای عیدی‌گرفتن یادم هست. در لنگرود هوا تقریبا سرد و بارانی بود. در محیط کوچک آنجا همه همدیگر را می‌شناختیم. در روزهای عید لباس نو می‌پوشیدیم. در آن باران ریزریز جمعِ بچه‌ها ریسه می‌شدیم و اول می‌رفتیم منزل فامیل‌های نزدیک. آن‌موقع پولِ کمی به ما عیدی می‌دادند. بعد از اینکه فامیل‌های درجه یک حالا به هرتعدادی که بود، تمام می‌شد، می‌رفتیم به سمت فامیل‌های درجه دو. آنها هم عیدی به ما یا پول می‌دادند یا تخم‌مرغ. رسم معمول این بود که تخم‌مرغ پخته یا خام می‌دادند. تخم‌مرغ پخته که مشکلی نداشت اما معمولا تخم‌مرغ‌های خام وقتی از دو تا بیشتر می‌شد در جیب‌های ما می‌شکست و کت تازه و نونوار ما، به‌ویژه وقتی‌که باران هم می‌بارید، حسابی کثیف می‌شد و بدبو. البته این مانع نمی‌شد که خانۀ بقیه کسانی که سرِ راهمان بود، نرویم. یعنی همه می‌رفتند. بچه‌های کوچک هر دری که باز بود می‌رفتند تو. مثل الان نبود؛ بیشتر خانه‌ها درشان باز بود، زمین‌ها گِلی بود و کوچه‌ها هم بی‌سرانجام یعنی سر و ته نداشت. عید هم بود و کسی به کسی سخت نمی‌گرفت. عید بود و درِ خانه‌ها باز بود و همه در دیدوبازدید. بچه‌ها هم هر دری باز بود می‌رفتند تو. این خانه‌ها دیگر قطعا تخم‌مرغ می‌دادند.
اولین کت و شلواری که از پدرم عیدی گرفتم، یادم هست چون خیلی ویژه بود. چند روز به عید مانده بود و پدرم پارچه فلانل گرفته بود به رنگ خاکستری راه‌راه. اولین بار واژه جنتلمن را از پدرم شنیدم. یادم هست که من را از خواب بیدار کرد و گفت این پارچه جتلمن‌های انگلستان است که برات گرفتم. آن پارچه خاکستری راه‌راه را دادیم کت و شلوار دوختند. یادم نیست کلاس چندم بودم ولی خیلی کوچک بودم شاید مدرسه هم نمی‌رفتم. این اولین عیدی است که گرفتم و یادم مانده.

لباسی برای پسر حاجی

سیف‌اله صمدیان

با بچه‌های کوچه به‌ قول معروف از اون شیطان‌های اصل کوچه بودیم. معمولا هم مسابقه شمشیربازی با شمشیرهای چوبی رو من راه می‌انداختم. بچه‌های کوچه که از من بزرگ‌تر بودن، وقتی مدرسه‌ها باز شد، دیگه همگی رفتن مدرسه. به منم گفتن تو چرا نمی‌ری، تو هم برو دیگه. فردا صبح که مدرسه‌ها باز می‌شه تو هم برو. منم به حرف اون‌ها فرداش رفتم، ولی لباس مدرسه‌ای نپوشیده بودم و با یه تنبون مشکی از اون ننه‌حسنی‌ها رفتم لای بچه‌ها تو صف وایسادم. ناظم که تو صف‌ها می‌چرخید، یهو اومد منو بیرون کشید که این چه شلواریه پوشیدی و اومدی، چند سالته! گفتم شیش سال. دیگه فهمید که کلا اشتباه شده و منو بیرون کرد. سال بعدش خیلی رسمی رفتم مدرسه. دبستان محمدرضاشاه پهلوی تو میدان گندم ارومیه. دو سه سال اول رو گذروندیم تو احوالات یه دانش‌آموز رسمی. فکر کنم چهارم یا پنجم دبستان بودم که یه روزی دم عید منو خواستن اتاق مدیر مدرسه. یه سری سوالاتی کردن.

  • اسم بابات چیه؟
  • حاج‌اسکندر صمدیان آهنگر.
  • حاجیه واقعا؟
  • آره دیگه. رفته مکه. آهنگری‌ام داره تو میدون مرکز ارومیه تو خیابان مهاباد.
    خلاصه بعدش گفتن باشه برو. فراش مدرسه که با من رفیق بود، تو حیاط مدرسه اومد دنبالم و گفت:
  • پسرجون می‌دونی تو رو برای چی خواسته بودن! می‌خواستن برات کت‌وشلوار بخرن. بچه‌های بی‌بضاعت رو می‌خوان شناسایی کنن و آدرس بگیرن و لباس عیدی بخرن و بفرستن.
    حالا قضیه منِ پسرحاجی چی بود که باید این‌ها به این شک اقتصادی غریب بیفتن. داستان این بود که تو خونواده‌ای که شش تا پسر داشت و دو تا دختر تو خونه، رسم این بود که لباس خوب می‌خریدن، ولی این لباس‌ها با یه ترتیب زمانی به دومی می‌رسید، بعد به سومی می‌رسید، بعد من که چهارمی بودم. خب طبیعتا تا به من می‌رسید، دیگه ازش تار و پودی مونده بود تا بالاخره یادشون بیفته بچه‌ای دارن و مدرسه‌ای و فلان. خلاصه این سوال رو به وجود آورده بود که حتما ما وضع مالی وخیمی داریم و باید کمکمون کنن. ما هم رفتیم اینو تو خونه گفتیم و بابام غیرتی شد و منو برد پیش خیاط. همون‌جا برامون بریدن و دوختن. یه کت‌وشلوار تقریبا شکلاتی‌رنگ برای من و اسد خدابیامرز، برادر کوچکم. چند روز دیگه‌اش آماده شد و تن ما کردن. دوتایی عین دوقلوها شده بودیم. برای اولین بار لباس تن خودمون رو گرفتن. من که رفتم مدرسه، با همون لباسم یه تئاتر مدرسه‌ای بازی کردیم و چون لباس نو تنم بود، یه نقش آبرودار در حد آقا دوماد و همچین چیزهایی بهم دادن به گمونم. اولین کت‌وشلوار پوشیدن من به چه قیمتی بوده و با چه خاطره‌ای. چون پرسیدی، یادم افتاد که بعد از سال‌ها با حسی که بهم دست داد، تعریف کردم. حالا دیگه قضیه پالتو رو نپرس و منم نگم که اون داستان طولانی‌تری داره و به این زودی‌ها تار و پود خاطره‌اش به هم بافته نمی‌شه. یه پالتوی خاصی بود که یقه‌اش رو دادم بالا و تو یه عکس خونوادگی عین این هنرپیشه‌های هالیوودیِ اون موقع وایسادم.

بچه‌هایی که کت نداشتند، کت مرا قرض می‌کردند و می‌رفتند سرکلاس‌

آلفرد یعقوب‌زاده

من از بچگی کت‌وشلوار می‌پوشیدم. از موقعی هم که دبستان جمشید جم می‌رفتم، همه هم‌شاگردی‌ها خیلی تروتمیز بودیم. مدرسه زرتشتی‌ها بود. دبستان و بعد دبیرستان همیشه کت‌وشلوار داشتیم. استاد نقاشی ما هم استاد نقاشی رضا پهلوی بود، بنابراین ما مجبور بودیم همیشه تروتمیز باشیم. یک شلوار کوتاه بود و کت و کراوات و پیراهن تمیز. موقعی که بچه‌ایم، هر کاری آدم می‌کند، دوست دارد. اگر هم کار اشتباهی بکند و بابا و ننه بگوید که نکن، می‌گوییم خب نمی‌کنیم، ولی باز همان کار را می‌کنیم و بابا و ننه هم یک اردنگی، چکی چیزی حواله می‌کند. (می‌خندد) لباس دوران بچگی هم همین‌طوری است دیگر. بیشتر به انتخاب بزرگ‌ترهاست، ولی من دوست داشتم این تیپ را. جالب بود. پدرم هم بعضی موقع‌ها کراوات می‌زد. وقتی هم جشن تولد و عروسی و مهمانی مثلا می‌رفتیم، کت و کراوات و پیراهن قشنگ می‌پوشیدیم. در مدرسه هم که تا دبیرستان کت‌وشلواری بودیم. برای بعضی کلاس‌ها هم حتما باید کت می‌پوشیدیم. بچه‌هایی که کت نداشتند، کت مرا قرض می‌کردند و می‌رفتند سرکلاسشان. بعدش می‌آوردند و پس می‌دادند. بعضی معلم‌ها می‌گفتند حتما باید با کت بیایید و پیراهن تمیز.
آن موقع خیلی از بچه‌ها دوست داشتند کت‌وشلوار بپوشند. در خانواده هم تقریبا رسم بود. در مهمانی‌ها خیلی‌ها کت‌وشلواری و کراواتی بودند. خانه ما پیچ شمرون بود. من باید پیاده می‌رفتم تا منوچهری. بعد از منوچهری مدرسه فیروز بهرام بود. این راه را با کت و کراوات و شلوار کوتاه و پیراهن تمیز عادت کرده بودم که بیایم و بروم. شکایتی نمی‌کردم. بچه‌ها هم خیلی مرا تشویق می‌کردند، چون من کت داشتم و از من کت می‌گرفتند سر کلاس‎هایشان. مخصوصا استاد نقاشی‌مان خیلی دیسیپلین داشت. معلم موسیقی‌مان هم همین‌طور بود. ویولن می‌زد و ما سرود می‌خواندیم و نت می‌نوشتیم. باید منظم و تروتمیز می‌رفتیم. موها را شانه می‌کردیم و دست‌ها را صاف و مرتب جلویمان می‌گرفتیم و خیلی مودب می‌بودیم. من از این کارها و ژست‌ها خوشم هم می‌آمد. به قول معروف فیلم هم می‌آمدم. اولین بارم نبود، قبلش در خانه‌مان دیده بودم.
یادداشت مجله: وقتی به آلفردخان گفتیم عکس با کت‌وشلوار از همان دوران بچگی‌اش بدهد، گفت چه نوع بچگی می‌خواهید، تپل، لاغر، بزرگ یا کوچک! بگردم یک بچه خوشحال و تروتمیز برایتان پیدا کنم. وقتی گفتم عکس با کت‌وشلوار به ما ندهد، خودمان مونتاژ می‌کنیم، گفت این کار را در مصر برای من کردند. رفتم عکس با کت‌وشلوار و کراوات بگیرم روی کارت خبرنگاری بزنند که بروم با رئیس‌جمهور مبارک مصاحبه کنم و عکس بگیرم. عکاسی آن‌جا گفت اووو هوا گرم است. کت‌وشلوار را ولش کن. نمی‌خواهد بپوشی. بعدش از من یک عکس گرفت و کله‌ام را برید و گذاشت روی یک کت‌وشلوار دیگر. حالا شما هم می‌خواهید از این کارها برایمان بکنید. (می‌خندد) پرونده را که توضیح می‌دهم، می‌پرسد آقای صمدیان هم مگه کت‌وشلوار می‌پوشید بچگی‌هاش؟

کلاس دوم دبستان شاگرد اول شدم و به من مدال دادند. تا مدال گرفتم، مادرم مرا برد استودیو که از من عکس بگیرد

از شانه کُت ما کاه در می‌آمد، انگار پالان‌دوز آن را دوخته بود

اکبر اکسیر

ما یک خانواده پراولاد بودیم. رسم بود که شلوار پدر را اول برای برادر بزرگ اندازه می‌کردند، بعد از یک سال هم به من می‌دادند. تا به برادر کوچک‌تر برسد، اندازه یک شلوارک شده بود. البته باز هم این را دور نمی‌انداختیم. مادر ازش چند تا کیسه حمام درست می‌کرد. بعدها یک‌سری کت‌وشلوار هم بود که برای مدرسه می‌پوشیدیم. سرشانه این کت‌ها داستانی داشت. سر کلاس معمولا دانش‌آموز میز پشتی با خودکار شانه نفر جلویی را سواخ می‌کرد. از آن‌جا هم یعنی از شانه کت ما کاه درمی‌آمد، انگار پالان‌دوز آن را دوخته بود. آن‌موقع‌ها به خاطر این‌که هزینه دوخت‌ودوز گران تمام نشود، به ‌جای آستر و این چیزهایی که شانه را راست نگه می‌دارد، اِپُل کت را از کاه می‌دوختند. این کت‌وشلوار کودکی من بود. بعدا دیگر اسپرت پوشیدم تا این‌که رسیدم به عروسی. ملیحه برایم یک کت‌وشلوار انتخاب کرد که رنگش سبز تیره بود. آن‌موقع من برای اولین بار دیدم کت‌وشلوار چقدر می‌تواند تمیز و راحت باشد. خیلی مواظب این کت‌وشلوارم بودم، ولی متاسفانه در یک مجلسی خوردم به این میزهای فلزی که آن‌ موقع‌ها در مراسم مرسوم بود و لباسم از پایین جر خورد و از چشمم افتاد دیگر.
درنهایت کت‌وشلوار ایده‌آلم را عمویم برایم گرفت. او که از جوانی به کویت رفته بود، وقتی برای دیدار آمد آستارا، من در دانشسرای رشت درس می‌خواندم. به من گفت خیلی کار خوبی می‌کنی که ادامه ‌تحصیل می‌دهی. پارچه کت‌وشلواری کِرم‌رنگی برایم انتخاب کرد و به خیاط داد که بعد از یک هفته آماده شد. این را من نگه داشتم برای اولین روز کاری‌ام که معلمیِ مدرسه بود. اولین سال ورودم به مدرسه راهنمایی به ‌عنوان معلم، سال ۵۶ بود در روستای خانبلاغی؛ روستایی بود بین آستارا و گردنه حیران. لذت این‌که دارم اولین روز معلمی‌ام را تجربه می‌کنم، باعث شد حتی رفتم خانه یکی از دوستانم و شب را آن‌جا خوابیدم که فردا صبح با هم حرکت کنیم به سمت خانبلاغی. کت‌وشلوار کرم‌رنگ با یک کفش تازه پوشیدم و راه افتادم. خیال می‌کردم به یک مجلسی می‌روم، یا یک مدرسه‌ای که گل و بلبل دارد. هوا هم بارانی بود. وقتی از مینی‌بوس پیاده شدم، کفش‌هایم حدود ۲۵ تا ۳۰ سانت توی گِل و شِل رفت. یکی را با زحمت درآوردم و یکی ماند توی گِل. خم شدم کفشم را دربیاورم، کتم از پشت خورد به گل‌ولایی که کناره پرچین بود. بالاخره تا خودم را آماده کنم و به کلاس بروم، کاملا کت‌وشلوارم گِل‌مالی شده بود. وقتی وارد کلاس شدم، بچه‌ها برایم دست زدند. نگو این‌ها از پنجره کلاس مرا دیدند که از مینی‌بوس پیاده شدم و توی باتلاق افتادم. من هم متعجب بودم که این‌ها مرا نمی‌شناسند، پس چرا تشویق می‌کنند، از کجا فهمیدند معلم ادبیات خوبی هستم! نگو این‌ها به سرووضع گِلی من و برای رسیدنم به کلاس دست می‌زدند. از آن روز توبه کردم که دیگر کت‌وشلوار نپوشم. تا این‌که یک سال بعد در عروسی‌ام ملیحه کت‌وشلوار سبز تیره را انتخاب کرد. من هم فورا راضی شدم، چون به سرم آمده بود که کت‌وشلوار روشن چه مشکلاتی درست می‌کند. بعد هم که آن کت‌وشلوار عروسی‌ام پاره شد، دور نینداختم. شلوارش را به ‌جای مایو کنار دریا استفاده کردم و کُتش را که برایم تنگ شده بود، به یکی از برادران کوچک‌تر دادم. او هم شب اولی که پوشیده بود و رفته بود مسجد، چون دو شماره برایش بزرگ بود، تعدادی از اهالی کت را به فرش مسجد سنجاق کرده بودند. وقتی بعد از مراسم، برادرم بلند می‌شود، فرش مسجد هم به دنبالش راه می‌افتد. خلاصه آن کت‌وشلوار هم مثل کفش‌های میرزا نوروز با ما بود تا این‌که بالاخره از شرش راحت شدیم و دادیم رفت.
(ملیحه، همسر اکبر اکسیر، گوشی تلفن را از او می‌گیرد و بعد از سلام و احوال‌پرسی می‌گوید خانم عزیزم، این آقای اکبر اکسیر خیلی هم خوش‌تیپ است و خیلی هم شیک‌پوش. این‌هایی که برای شما تعریف کرد، همه‌اش طنز بود. اکبر اکسیر گوشی را می‌گیرد و می‌گوید: نه، خدا شاهده طنز نبود این‌ها. اولا کت‌وشلوار کرمی را چون هنوز ازدواج نکرده بودیم، شما ندیده بودید و داستانش واقعی بود. این یکی برای عروسی‌مان هم حالا شاید کمی پاره شدنش را زیاد گفته باشم، ولی واقعی بود.)
یادداشت مجله: وقتی به آقای اکسیر گفتم که با همان کت‌وشلوار عروسی‌اش عکس بهمان بدهد، گفت همه عکس‌هایشان با ملیحه است و ما هم احتمالا باید فکری برای لباس عروس بکنیم. مثلا لباس سفید را گل‌منگولی کنیم. ایشان با خنده ادامه دادند: «این بدبختی کت‌وشلوار با ما ادامه داشت. از شانس بد ما در عروسی‌مان هم که عکاس آوردیم از ما عکس بگیرد، همه را بیرون کرد و گفت شما دو نفر بمانید که عکس‌های بسیار احساسی و عاشقانه از شما بگیرم. کلی ما را این‌ور کرد، آن‌ور کرد که تو خم شو، تو بلند شو و فلان. وقتی عکس‌ها ظاهر شد و آورد، دیدیم هیچ‌کدام از عکس‌ها سر نداشتند، خدا شاهده. تمام عکس‌های عروسی ما ناقص بود. نگو این لامصب فکرش جای دیگری بوده.»

وقتی آدم شدی، باید کراوات بزنی

اسماعیل امینی

زمانی که من دانش‌آموز ابتدایی بودم، یعنی اواخر دهه ۴۰، برای رفتن به مدرسه، پسرها باید سرشان را با ماشین نمره چهار اصلاح می‌کردند. کت‌وشلوار می‌پوشیدند و روی یقه کتشان یک پارچه سفید می‌دوختند و آن پارچه سفید باید هر روز عوض می‌شد تا تمیز باشد. دخترها هم علاوه بر لباس فرم مدرسه باید یقه سفید توری روی یقه لباسشان می‌بستند. بقیه مقررات دخترها را از خودشان بپرسید، چون من نه آن زمان که بچه بودم، نه الان که پیر شده‌ام، از رفتار و پسند دخترها چیزی نمی‌دانستم و نمی‌دانم و نخواهم دانست.
باری برای گرفتن عکس دانش‌آموزی همراه پدرم به عکاسی محل رفتیم. آقای امینی، عکاس محلمان، با پدرم دوست بود و اسم مغازه‌اش هم همین بود؛ عکاسی امینی. البته این تشابه فامیلی تصادفی بود، چون آقای عکاس اهل گیلان بود و پدر من اهل آذربایجان.
عکاس گفت: این کت‌وشلوار مدرسه به درد نمی‌خورد، خیلی بچگانه است. یک کت شیک به تن من کرد و یک کراوات شیک واقعی (نه از این کراوات‌های بچگانه که کش دارد و دور گردن آویخته می‌شود) دور گردن من بست و گره زد و من احساس کردم دارم خفه می‌شوم. مخصوصا وقتی که سرم را بالا می‌گرفتم، نفسم تنگ می‌شد. عکس را انداخت و دو روز بعد که عکس را گرفتم، دیدم چنان سرم را در تنم فرو برده‌ام که انگار گردن ندارم.
مادرم گفت: این چه طرز نشستن است؟
گفتم: مادر جان! کراوات داشت خفه‌ام می‌کرد.
مادرم گفت: وقتی بزرگ شدی و برای خودت آدم شدی، باید کراوات بزنی تا در اداره راهت بدهند.
اما نشان به آن نشان که وقتی بزرگ شدم، اگر کسی کراوات می‌زد، به هیچ اداره‌ای راهش نمی‌دادند و حتی ممکن بود تذکر بشنود و دستگیر شود. یک بار هم در اواخر دهه ۶۰، کارم افتاده بود به وزارت کار که در خیابان آزادی است. نگهبان گفت: نمی‌شود داخل بروی، چون لباست آستین‌کوتاه است.
گفتم: یعنی هیچ راهی ندارد؟
گفت: یکی از آن پیراهن‌های روی چوب‌رختی را بردار بپوش. این‌ها را با پول خودم خریده‌ام که کار مردم راه بیفتد.
بدبختی هیچ کدامشان اندازه من نبودند که لاغرمردنی بودم و آن پیراهن‌ها گشاد بودند. ناچار نگهبان بامعرفت، کت خودش را تنم کرد و با این‌که کت به تنم زار می‌زد، با همان وضعیت اسف‌بار رفتم دفتر مدیر کل و کارم که تمام شد، گفتم: چرا چوب در آستین مردم می‌کنید؟
مدیر کل گفت: چطور؟
گفتم: آستین کوتاه و بلند چه فرقی دارد که من باید با این وضعیت خنده‌دار خدمتتان برسم؟
خندید و گفت: ما هم گرفتاریم. برای من فرقی ندارد. اما خب می‌دانید که در ادارات چه خبر است. گزارش می‌دهند و برای‌ ما دردسر درست می‌کنند.
هنوز هم پس از گذشت ده‌ها سال دوست دارم آدم‌های آن روزگا را ببینم و از آن‌ها بپرسم:

  • چرا باید بچه‌های مدرسه کت‌وشلوار بپوشند؟
  • چرا باید سرشان را با نمره چهار اصلاح کنند؟
  • چرا باید کارکنان ادارات کراوات بزنند؟
  • چرا باید کراوات در ادارات ممنوع باشد؟
  • چرا اگر کسی لباس آستین‌کوتاه پوشید، برایش گزارش رد می‌کنید؟
عکس‌های قدیمی من اغلب با سر تراشیده است و یقه سفید در کت کودکی

وصله‌های آرنج کت و زانوی شلوار یادم است

مصطفی رحماندوست
ما از بچگی خیلی ژیگول بودیم و همیشه کت‌وشلوار می‌پوشیدیم. قبل از سن دبستان برای ما کت‌وشلوار می‌دوختند. این کت‌وشلوارها همیشه به تنمان زار می‌زد، چون قاعده این بود که کت‌وشلوار را یک شماره بزرگ‌تر بگیرند تا به درد سال آینده هم بخورد. ولی تا قبل از رسیدن به سال آینده کت‌وشلوار همیشه پاره‌وپوره شده بود. از بس افتاده بودیم زمین و زانو زده بود. هیچ موقع کت‌وشلوار به سال بعد نمی‌رسید، ولی سال بعد هم این موضوع تکرار می‌شد که یک شماره بزرگ‌تر می‌گرفتند که به سال بعدتر بخورد. کت‌وشلوار به تن ما زار می‌زد و به دست و پایمان گیر می‌کرد و زمین می‌خوردیم، زانوش پاره می‌شد، آرنجش پاره می‌شد. وصله‌های آرنج کت و زانوی شلوار را یادم است. بعد از آن در مدرسه‌ها هم لباس فرم داشتیم. مال مدرسه ما کت‌وشلوار طوسی بود. اوایل دبیرستان دیگر کراوات می‌زدیم. در دبیرستان هم اجازه داشتیم موهایمان بلند باشد و هم کراوات می‌زدیم. سه سال دوم دبیرستان که حتما کراوات می‌زدیم.
من پسر بزرگ خانواده بودم و این مشکل را نداشتم که کت‌وشلوار بزرگ‌ترها به من برسد. ولی خیاطی‌هایی بود که لباس بزرگ‌ترها را اندازه کوچک‌ترها درست می‌کرد. ما این‌قدر بازی می‌کردیم که لباس پاره‌وپوره می‌شد و اصلا به برادر کوچک‌تر نمی‌رسید. هر وقت هم می‌خواستیم فوتبال بازی کنیم، چهار تاش می‌کردیم و می‌گذاشتیم این طرف و آن طرف و می‌شد تیر دروازه.
معمولا کت‌وشلوارهای ما را نزدیک عید می‌دادند خیاط بدوزد. خرید کت‌وشلوار غیرمعمول بود و همیشه می‌دادند دوخته شود. نزدیک عید برایمان می‌دوختند و تا عید سال آینده تنمان بود و درب‌وداغان می‌شد. فکر کنم دوم دبستان بودیم و کت‌وشلوار سرمه‌ای راه‌راه داشتم. رفته بودیم عیددیدنی خانه همسایه‌هایمان. در عیددیدنی به غیر از شیرینی‌های خانگی یک خوراکی دیگری می‌گذاشتند به اسم شیرشیره. انگور سیاه را در شهریورماه می‌گذاشتند در خمره و رویش کمی سرکه و آب می‌ریختند و بعد خمره را می‌کردند در خاک. برف هم که می‌آمد، تا ماه‌ها رویش برف بود. نزدیک عید می‌رفتند برف‌ها را می‌زدند کنار و خمره را بیرون می‌آوردند. خوشه‌های انگور هم‌چنان سالم توی خمره بود و فقط کمی ملس شده بود. من این را خیلی دوست داشتم. وقتی آن روز رفتیم خانه همسایه‌مان این‌ها در ظرف‌های سفالی کوچک و آبی‌رنگ شیرشیره گذاشته بودند. مرحوم مادرم می‌دانست که من عاشق شیرشیره‌ام یواشکی گفت اون‌چه که جلوت گذاشتن، می‌خوری. نری خودت برداری. یک کاسه لعابی بزرگی بود توی آن شیرشیره گذاشته بودند. آن‌چه جلوم بود، خوردم و دیدم نخیر! این علاقه‌مندی مرا پر نکرد. تا سرشان گرم شد، یک خوشه بزرگ‌تر برداشتم و گذاشتم تو جیب کتم. رفتیم به طرف خانه یک همسایه دیگر. آن موقع هنوز برف زیاد بود و فقط یک راه باریکی در کوچه برای عبور درست کرده بودند. برف تمام کوچه را گرفته بود. همین ‌که ما بیرون آمدیم، یک نفت‌فروشی که پیت‌های نفتش را گذاشته بود روی الاغش و داد می‌زد آی نفتی، نفتی نشی، از روبه‌رو آمد تو این راه باریک. ما باید یک جایی پیدا می‌کردیم و از مسیر عبور او بیرون می‌رفتیم. مرحوم پدرم رفت به سمت در خانه‌ای که آن نزدیکی باز بود. من تا به خودم بجنبم، الاغ رسید. خودم را چسباندم به دیواره‌های برفی که به الاغ نخورم. خلاصه به هم خوردیم و من زمین افتادم. بعد که بلند شدم و رفتم خانه، چند تا رسوایی داشتم. یکی این‌که شیرشیره له شده بود و قابل خوردن نبود دیگر. یکی دیگر هم این‌که کت‌وشلوارم شیرشیره‌ای شده بود و همه فهمیدند که من چه کاری کردم.
یادداشت مجله: آقای رحماندوست وقتی خاطره را پشت تلفن تعریف می‌کردند، وسط مکالمه گفتند من قطع کنم و برای شنیدین خاطره جیب کت‌وشلوار چند دقیقه بعد زنگ بزنم. دوباره که تلفن کردم، گفتند راستش من و همسرم گرفتار کرونا شدیم و در خانه می‌مانیم. دخترم که تازه از آلمان آمده، می‌آید از پشت شیشه‌ دای‌دای می‌کند با ما. از همین‌جا و با لبخند‌های خاطره‌های این پرونده برایش انرژی مثبت می‌فرستیم و سلامتی با طعم شیرشیره آرزو می‌کنیم برایشان.

۱۱ سالگی
۱۳سالگی

کت‌وشلوار برق‌برقی که آدم شبیه ماهی قزل‌آلا می‌شه، پوشیده بودم


مجید سعیدی
من اصلا کت‌وشلوار تنم نمی‌کنم و خوشم هم نمیاد. الان تو خونه‌ام فکر کنم دو تا کت تک دارم، یعنی کت‌وشلوار به معنای واقعیِ کت‌وشلوار ندارم. یادم میاد یه بار برای ازدواج خودم کت‌وشلوار تنم کردم، یه بار برای ازدواج برادرم و یه بار برای ازدواج برادر دیگه‌ام. دیگه کت‌وشلوار تنم نکردم. البته برای گرفتن عکس پرسنلی چند بار کت‌وشلوار تنم کردم. اصولا معتقد بودم که وقتی کت‌وشلوار می‌پوشی، خیلی رسمی می‌شی. من چون عکاسی می‌کردم، همیشه این تو ذهنم بوده که کت‌وشلوار جلوی اون راحت بودن و اون ژستی رو که باید بگیرم، می‌گیره.
فکر کنم تو عروسی‌ام بود که از این کت‌وشلوار برق‌برقی‌ها که مد بود و آدم شبیه ماهی قزل‌آلا می‌شه، پوشیده بودم. بعدا هم همیشه بهش می‌خندیدم که شبیه ماهی قزل‌آلا شده بودم. اسم پارچه‌اش یادم نیست، ولی یه جوری بود که خیلی عجیب برق می‌زد و شبیه پوست ماهی می‌شد آدم. خاطره خاصی از کت‌وشلوار ندارم. البته کت تک گه‌گاه می‌پوشیدم. خیلی کم می‌پوشیدم. یه‌ وقت‌هایی که هوا سردتر می‌شد، مخصوصا برای جایی نمی‌خواستم کاپشن بپوشم، کت تک می‌پوشیدم. یادمه تو روزنامه ایران بودم و یه بار کت تک پوشیده بودم. گفتن که اسلامشهر شلوغ شده و من برم گزارشی بگیرم. سال ۷۳ بود. اون‌موقع به من گفتند برو، منم رفتم. دوربینم پشت کتم بود و مثل اسلحه زده بود بیرون. منم اون ‌موقع کت می‌پوشیدم، شمایل خاصی پیدا می‌کردم. هیچی دیگه. ریختن سرم و دوربینم رو شکوندن و می‌خواستن آتیشم بزنن. اگه اون راننده شریف روزنامه ایران نبود، قطعا من الان زیر خروارها خاک بودم.
یادداشت مجله: به مجیدخان سعیدی گفتیم که همان عکسش با کت‌وشلوار برق‌برقی را بهمان بدهد، گفت: «باور کن ندارم. تو از یه عکاس، عکس می‌خوای ها، باید برم آرشیوم رو بگردم. نمی‌دونم کجاست اصلا!» ما هم دیدیم بدون عکس پرونده ناقص می‌شود، گفتیم خب، کله مجید سعیدی را می‌گذاریم در کت‌وشلوار یک نفر دیگر. هر کار کردیم، مونتاژ خوبی نشد. با این‌که جناب سعیدی هم با لبخند، رضایت به این کار داشت، درنهایت یک عکس دیگر از اینترنت پیدا کردیم که همچین مخاطب‌کُش باشد.
یادداشت مجله: به مجیدخان سعیدی گفتیم که همان عکسش با کت‌وشلوار برق‌برقی را بهمان بدهد، گفت «باور کن ندارم. تو از یه عکاس، عکس میخوای ها، باید برم آرشیوم رو بگردم. نمی‌دونم کجاست اصلا!» ما هم دیدیم بدون عکس پرونده ناقص می‌شود گفتیم خب، کله مجید سعیدی را می‌گذاریم در کت‌وشلوار یک نفر دیگر. جناب سعیدی هم با لبخند، رضایت به این کار داشت، در نهایت ما چنان کت‌وشلواری به تنش کردیم که همچین مخاطب‌کُش باشد.

مجید سعیدیِ مونتاژشده در کت‌وشلوار برق‌برقی ۲۰۲۱

ساعد نیک‌ذات یک کُت تَک اسپرتِ شیک لازم دارد

ساعد نیک‌ذات
اولین باری که کت‌وشلوار پوشیدم کلاس پنجم دبستان بود. تازه از بوشهر مهاجرت کرده بودیم به مشهد. در جنوب واقعاً نمی‌شود کت‌وشلوار پوشید با آن هوای گرم. من هم خیلی اهلش نبودم. در مشهد برای رعایت بهداشت یقه لباس‌ها را یک پارچه سفیدی می‌دوختند. تصور کنید یک کت شیک برات خریدند حالا باید یک یقه سفید دورش بدوزند. آن‌موقع بحث شپش و این چیزها هم مطرح بود. اول سال هم باید موها را می‌زدیم. قیافه مرا در کت‌وشلوار باید می‌دیدی کلۀ کچل با آن یقۀ سفید که مشهدی‌ها بهش می‌گفتند یَقَنی. احساس می‌کردم یک‌سری بازداشتی هستیم که باید همه شبیه هم لباس بپوشیم و کله‌مان را کچل کنیم و یَقَنی هم بگذاریم. خلاصه این اونیفورم مدرسه چون شق‌ورق بود دوستش نداشتم.
من دیگر کت‌وشلوار نداشتم تا اینکه بزرگ شدم و وارد حرفه سینما شدم. پدرم گفت این همه مراسم و اینور و آنور می‌روی یک کت‌وشلوار بگیر. من همیشه با تیپ شلوار جین و کتانی بودم. هیچ وقت در یک قالب رسمی نرفتم. می‌گفت باید شأن یک‌سری جلسات را نگه داری. ما هم زیر بار نرفتیم. تا اینکه مهدی بمانی خواهرش را داد به ما. (ساعد نیک‌ذات غش‌غش می‌خندد… همین‌جا از خواهر مهدی بمانی که می‌شود همسر ساعد نیک‌ذات برای بار دوم خواهش می‌کنم بیاید و به ماجرای خودش با این دو مرد که در فضای خارجی-واقعی: با هم کل‌کل دارند و در فضای داخلی- مجازی: نوکرم و چاکرم و استادمی و عالیجنابی و… پایان بدهد. به ساعد گفتم باید از این موضوع یک پرونده دربیاورم گفت باید با خانمم صحبت کنی. من هم پیشنهاد دادم او باشد و مهدی بمانی باشد و خواهرش که می‌شود همسر ساعد و خواهر مهدی).
موقع ازدواج که رسید من برای اولین بار در زندگیم کت‌وشلوار خریدم. ۳۲ ساله بودم و تا آن موقع کت‌وشلوار نپوشیده بودم یعنی از پنجم دبستان دیگر کت‌وشلوار نداشتم. البته با کراوات. کت‌وشلوار بدون کراوات و فقط با پیراهن را اصلاً دوست ندارم. از نظر کار ما باید یک کمپوزیسیونی در ترکیب لباس باشد. وقتی کت می‌پوشی با یک پیراهن زیرش، این پیراهن اگر دکمه‌اش را ببندی تا بالا، باید کراوات هم ببندی چون اگر کراوات نباشد خیلی زشت است و یک قیافۀ حماقت‌آمیزی به آدم می‌دهد. یا اینکه فرم لباس را عوض کنی. این‌طوری که الان مد شده و مدل یقه را عوض کردند که آن هم بامزه است ولی قیافه‌ را مدیری می‌کند قیافه آدم اجتماعی و معمولی نیست. همه متوجه می‌شوند که تو وابسته به آن نوع نگاه ایدئولوژیک هستی یا مدیری، مسئولی، چیزی هستی. قبل از انقلاب یادم می‌آید پدرم معاون مخابرات خراسان بود وقتی اداره می‌رفتی آبدارچی را از مدیرعامل تشخیص نمی‌دادی چون همه کراوات داشتند و کت‌وشلوار. همه منظم بودند. الان دوست دارم در بهار و تابستان تیشرت بپوشم با کت اسپرت، کت‌وشلوار نه. کت تک با شلوار کتان یا جین. یا اینکه یقه اسکی زیر کت باشد. کت با پیراهن اصلاً دوست ندارم. مگر اینکه مراسمی چیزی باشد. آنجا هم پیراهن با کراوات دارم که خیلی جلب‌توجه می‌کند. همه آدم را تشویق می‌کنند و آدم فکر می‌کند واقعاً بهش می‌آید.
به‌هرحال اولین کت‌وشلوارم را در دوارن نامزدی گرفتم. آن سال هم کت‌وشلوارها یک رنگ خاصی بود؛ آبی فیروزه‌ای. این کت‌وشلوار را پوشیدیم. بعد دیدم برادرم هم برای ازدواج ما آن را خریده (می‌خندد) ولی خب داماد مشخص بود کی هست. (ما از ساعد پرسیدیم که احیاناً نقشه مهدی بمانی نبوده که بخواهد کت داماد را از رونق بندازد؟ ساعد معتقد هست که نه. مهدی بدجنس هست ولی اینقدر دیگر نه). خلاصه که این کت‌وشلوار را هم با یک پیراهن آستین کوتاه پوشیدم. توی عروسی هم کت را درآوردم و با پیراهن و کراوات بودم. بعد از عروسی یکی دو تا مهمانی هم با آن کت‌وشلوار رفتم بعد کت‌و‌شلوار و لباس عروسی ماند در کمد تا اینکه یک زوج جوانی می‌خواستند ازدواج کنند ما دادیم به آنها.
بعد از آن دیگر من فقط یک کت خریدم که دوروبریها هم بهش می‌گویند کت میرزا نوروز. از بس که پوشیدمش. اینقدر هم لعنتی جنسش خوب است که هر بلایی سرش می‌آورم همچنان خوش‌فرم است. همان یک کت اسپرت را دارم که در کمد است. اگر چلچراغ می‌خواهد برای ما چیزی بگیرد حتماً شما مشاور باش و بگو که ساعد نیک‌ذات یک کت تک اسپرت شیک لازم دارد.
خب، من چون عکاسی و فیلمبرداری می‌کردم می‌خواستم آزاد و رها باشم. از این شلوارهای کوهنوردی که انعطاف بیشتری داشته باشد، بیشتر می‌پوشم. ده دوازده سال پشت دوربین بودن این راحتی را لازم دارد. در کل خیلی تیپ رسمی ندارم. حس آزادی عمل را باید داشته باشم. شلوار پارچه‌ای هم مثل پیژامه است برایم. این است که اکثرا با جین باید باشم که برای بعضی صحنه‌ها که روی زمین دراز کشیدم مثلا، بتوانم کارم را انجام دهم. خلاصه که شاید شغلم باعث شده که تیپم این طوری باشم.

شاه‌داماد ساعد نیک‌ذات. دلیل جدی بودن داماد: تو روز عروسی داشتم کار می‌کردم و حسابی خسته شدم. مثلا مرد شده بوده. تصور کن صمدیان چی می‌شه!


چلچراغ۸۲۰

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: سهیلا عابدینی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟