تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۰/۲۳ - ۰۸:۱۷ | کد خبر : 1919

آیت‌اللهِ مردم

امیرموسی کاظمی سربالایی خیابان جماران را به‌سختی بالا می‌روم. تا این‌جا آمده‌ام، اما هنوز هم باور نکرده‌ام. به مردمی که بالا می‌روند نگاه می‌کنم، به مردمی که پایین می‌آیند. بیش از آن‌که دهان‌ها سخن بگویند، چشم‌ها حرف دارند. حرف‌هایی از جنس نگرانی. به گذشته باز می‌گردم. به ۱۹ سال پیش. در خیابان شریعتی ایستاده‌ام، در […]

امیرموسی کاظمی

سربالایی خیابان جماران را به‌سختی بالا می‌روم. تا این‌جا آمده‌ام، اما هنوز هم باور نکرده‌ام. به مردمی که بالا می‌روند نگاه می‌کنم، به مردمی که پایین می‌آیند. بیش از آن‌که دهان‌ها سخن بگویند، چشم‌ها حرف دارند. حرف‌هایی از جنس نگرانی.
به گذشته باز می‌گردم. به ۱۹ سال پیش. در خیابان شریعتی ایستاده‌ام، در میان جمعی که گذر از دوران سازندگی و ورود به دوره اصلاحات را به شادمانی نشسته‌اند. کسی نمی‌داند سال‌ها بعد این شادمانی جای خود را به افسوس می‌دهد. آخرین سردار…
کمی جلوتر می‌آیم. به ۱۱ سال پیش. در خیابان بهشتی ایستاده‌ام، در میان رأی‌دهندگانی که در رقابت مرحله دوم انتخابات ریاست جمهوری، نام او را به صندوق‌ها می‌ریزند. کسی نمی‌داند این آخرین رقابت او برای پوشیدن ردای ریاست جمهوری است. آخرین رقابت…
تاریخ را ورق می‌زنم. به هفت سال پیش. در خیابان طالقانی ایستاده‌ام، در میان جمعیتی انبوه که شاید اولین بار است جمعه خود را در حوالی دانشگاه تهران به ظهر می‌رسانند. کسی نمی‌داند این آخرین جمعه‌ای است که دانشگاه تهران او را به خود می‌بیند. آخرین خطبه…
باز هم جلوتر می‌آیم. به سه سال پیش. در خیابان فاطمی ایستاده‌ام، در میان خبرنگارانی که آخرین لحظات ثبت نام نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری در وزارت کشور را به امید حضور او این پا آن پا می‌کنند. مهلت رو به پایان است که از راه می‌رسد، با احساس تکلیفی که نتوانسته بر آن غلبه کند. کسی نمی‌داند این آخرین تکلیف با مانع رد صلاحیت ناکام می‌شود. آخرین تکلیف…
به امروز می‌رسم. به سه ساعت پیش. در خیابان قائم مقام فراهانی ایستاده‌ام. در میان همکارانی که برای عقب نماندن دنیای کاغذی از دنیای مجازی به جلسه نشسته‌اند. و همان لحظه دنیای مجازی آبستن خبری هولناک می‌شود: «آیت‌الله به علت عارضه قلبی در بیمارستان بستری شد.» بلند می‌شوم. می‌گویم حال آیت‌الله وخیم است و بیرون می‌آیم. کسی نمی‌داند این آخرین لحظه حضور او در دنیای فانی است. آخرین نفس…
حالا پیاده‌روی خیابان باهنر را پشت سر گذاشته‌ام، سربالایی خیابان جماران را به‌سختی بالا آمده‌ام و در کوچه منتهی به خانه امام ایستاده‌ام، در میان جمعیتی که روی سنگ‌فرش خیس کوچه رقابت زودتر رسیدن را استارت زده‌اند. قهرمانی ندارد اما این ماراتن. راهی برای عبور بیشتر نیست. این کوچه روزهای این‌چنینی به خود زیاد دیده تا امام بود. بعد از امام اما تنها یار دیرین اوست که می‌تواند خاطرات کوچه‌های جماران را چنین زنده کند. فشار جمعیت ماموران را وادار به باز کردن در حسینیه می‌کند. تابوتی سبز گوشه حسینیه زیر بالکن امام آرام گرفته. تابوتی خالی. آخرین تابوت…
حالا حتی اگر نخواهم هم، مجبورم باور کنم. باور کنم که در فاصله یک ساعت آخرین سیاستمدار معاصر ایران و خاورمیانه سکته قلبی کرد، به بیمارستان منتقل شد، تلاش پزشکان نتیجه نداد، و مرد. و باور کنم یک ساعت برای هضم مرگ تاریخ زنده انقلاب نه‌تنها کم نیست، که زیاد هم هست. باور کنم که باور نمی‌کنم مرگ تاریخ را!

شماره ۶۹۳

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟