مریم عربی
قلممو را روی صورتم تکان میدهد و رنگ میپاشد روی گونههایم. در آینه نگاه میکنم و از قیافه بزککرده خودم خندهام میگیرد. صد بار به این دختر گفتم من را مثل این عروسهای خلیجی آرایش نکن؛ به گوشش نرفت که نرفت. میگوید با این صورت رنگپریدهای که تو داری، غیر از این باشد، کسی نگاهت هم نمیکند. بعد هم طبق معمول چهار تا جمله اضافه میکند که این بدبخت هم که گناه نکرده باید تو را با این اخلاق و بر و رو تحمل کند. اینها را میگوید و بلافاصله بعد زیر لب قربان صدقهام میرود. مشغول پچپچ کردن و هره کره هستیم که او با کت و شلوار جدید اتوکشیدهاش سر میرسد. زیرچشمی نگاهم میکند و نگاهش روی قرمزی ماسیده روی گونههایم خیره میماند. اخمهایش که در هم میرود، تازه حساب کار دستم میآید که باز ماجرا داریم؛ باز هم جنگ اعصاب و بگومگو.
با حالتی عصبی میکروفون را توی دستش میچرخاند و لبهایش را گاز میگیرد. با نگاهش برایم خط و نشان میکشد که این دیگر آخرین اجراست و باید قید کار را بزنی و از همین حرفهای همیشگی. توی نگاهش ولی اینبار یک چیزی عوض شده؛ نمیدانم چرا، اما حس میکنم این دفعه میخواهد سفت و سخت پای حرفش بایستد. ترس از دعوا و خانهنشینی زبانم را بند آورده. توی آینه زل میزنم و با کف دستم قرمزی روی لبها و گونهام را پاک میکنم. لبه سفید آستینم قرمز میشود. میبینمش که تیز نگاهم میکند، سعی میکنم لبخند بزنم، اما نگاهش عجیب سرد است. لبخند روی لبهایم میماسد.
آرام و مطمئن پشت میکروفون حرف میزند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. به قرمزی سرآستینم نگاه میکنم و صدایم میلرزد. دنبال کلمه میگردم و پیدا نمیکنم. حرفها انگار یکجایی ته گلویم گیر کرده و هرچه زور میزنم، بالا نمیآید. میکروفون را از دستم میقاپد و با یک لبخند تصنعی جملاتی را پشت هم ردیف میکند. پیش خودم فکر میکنم این همه حرف و جمله را از کجا میآورد و چطور میتواند در هر شرایطی این لبخند تصنعی را روی لبهایش نگه دارد. تصنعی بودنش را من میفهمم، بقیه که نمیدانند. خوش به حالش.
بعضی وقتها که مثل امروز خرابکاری میکنم، زبانم نمیچرخد و صدایم میلرزد، با خودم میگویم شاید راست میگوید که به درد این کارها نمیخورم. اصلا من را چه به بزک کردن و جلوی دوربین ادا اصول درآوردن. من که از بچگی خجالت میکشیدم جلوی بیشتر از چهار نفر آدم حرف بزنم، حالا اینجا چه کار میکنم. این کار ارزش این همه جنگ و دعوا را ندارد؛ مرگ یک بار و شیون یک بار. تا میآیم خودم را راضی کنم که یک بار برای همیشه از این کار دل بکنم، غم عالم میریزد توی دلم. زندگی بدون بالا و پایینهای اجرا، بدون این نگاههای قایمکی به دختر بزککرده توی آینه و لبخندهای یواشکی از نگاه پر از تحسین آدمها فایده ندارد؛ حتی اگر صدایم بلرزد، حتی اگر کلمهها توی گلویم گیر کند.
اجرا تمام شده؛ کت و شلوارش را عوض کرده و شلوار جین و تیشرت پوشیده. حلقه نامزدی را از جیب کتش درمیآورد و دستش میکند. شال روی سرم کمی عقب رفته. با اخم چشمهایش را بالا میاندازد که یعنی شالت را بکش جلوتر. یک مشت دستمال کاغذی از جعبه بیرون میکشد و میدهد دستم که آرایشم را پاک کنم. دستمالها را روی صورت تبدارم فشار میدهم و قرمزی پخش میشود روی صورتم. گوشه شال کرمرنگم مثل لبه سرآستینم قرمز شده. نگاه سنگینش مثل پتک فرود میآید روی سرم. دزدکی به آینه نگاه میاندازم و بغض میکنم. کلمهها توی گلویم گیر کرده، سعی میکنم الکی لبخند بزنم. تصویرش را در آینه میبینم. نگاهش عجیب سرد است. لبخند روی لبهایم میماسد.
شماره۷۱۰