تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۲/۲۶ - ۱۶:۵۴ | کد خبر : 7801

از شنبه

از شنبه صبح زودتر بیدار می‌شوم. از شنبه درس می‌خوانم، رژیم می‌گیرم، دیگرسیگار نمی‌کشم، اصلا از شنبه یک آدم دیگر می‌شوم. فارغ از اینکه چقدر این جملات را به خودمان گفتیم و انجام ندادیم، این یک روی روز شنبه است،

یادداشت های برای دوروترین روز هفته

سیدمهدی احمد پناه

از شنبه صبح زودتر بیدار می‌شوم. از شنبه درس می‌خوانم، رژیم می‌گیرم، دیگرسیگار نمی‌کشم، اصلا از شنبه یک آدم دیگر می‌شوم. فارغ از اینکه چقدر این جملات را به خودمان گفتیم و انجام ندادیم، این یک روی روز شنبه است، روی دلگرم‌کننده و امیدساز. ما حتی شنبه‌های چلچراغی هم داریم. روزی که نشریه روی دکه‌ها می آید با شعار « شنبه خوب، شنبه چلچراغ». که برای ما همان روی انگیزشی شنبه است. اما شنبه روی دیگری هم دارد. روی دیگری که می‌گوید، «شنبه خر» است. روزی است که دوباره باید به سر کاری که دوست نداریم برویم. روزی است که مزه خواب خوش دیروز را به کاممان تلخ می‌کند. شنبه حتی برای گرفتن مراسم عروسی و رزرو تالار آخرین گزینه انتخابی عروس و دامادهاست. بعضی معتقدند آنقدر نچسب است که تئاتری‌ها دلشان نمی‌خواهد هیچ اجرایی داشته باشند و شنبه‌ها تئاتر را تعطیل کرده‌اند. شنبه روزی است که وقتی از خواب بیدار می‌شویم، بعد از تعطیلی پایان هفته بازار ارز و صرافی‌ها متوجه می‌شویم که ارزش دارایی‌های داشته و نداشته‌مان نصف شده. روزی است که با دیدن قیمت‌ها امیدمان برای تهیه آنچه نقشه‌اش را در سر داشته ایم به باد می‌رود. روزی است که از خواب بیدار می‌شویم و می‌فهمیم که «آن» هواپیمای مسافربری توسط «این» موشک‌ها ساقط شده.

حالا مدتی است که عبارت «از شنبه» از زبان مسئولین و برنامه ریزان کلان کشور هم شنیده می‌شود.

از شنبه ۱۶ ام …

از شنبه ۲۳ ام …

از شنبه ۳۰ ام …

از شنبه …

اما در این عبارت « از شنبه» که از زبان مسئولین شنیده می شود، هر دو روی ماجرا دیده می‌شود. برای عده‌ای روی دل گرم کننده و امید‌بخش شنبه پدیدار می‌شود و تصور می‌کنند قراراست زندگی به روال عادی خود بازگردد و همه چیز تحت کنترل مسئولین عزیز و دلسوز است. ولی برای خیلی‌ها روی دیگر شنبه تداعی می‌شود. رویی که آمیخته با بوی ترس و مرگ و بیماریست. رویی که ممکن است روی شنبه را سیاه‌تر کند.

جمعه شروع هفته‌اس
امیر اردلانی

ابتدایی بودم، دقیقا یادم نیست چه پایه‌ای. هر جمعه پخش می‌شد. این‌که تصویرش چه بود، یادم نیست، اما شعرش را واو به واو و رِ به رِ حفظم.

شنبه شروع هفته‌اس وقت تلاش و کاره

یک‌شنبه و دوشنبه هر کسی کاری داره

سه سه سه سه‌شنبه روز میون هفته‌اس

وقتی که چهارشنبه شد روز سه‌شنبه رفته‌اس

چه خوبه پنج‌شنبه‌ها دوسِش دارن بچه‌ها

شبش رو خوب می‌خوابن به انتظار فردا

وقتی رسید به جمعه هفته دیگه تمومه

هر کی که شاد نباشه هفته اون حرومه

از اول تا آخر این شعر چِرتِ مطلق بود. انگار کُلش را سروده بودند که برسند به آخرش، به جمعه. وگرنه این‌که وقتی که چهارشنبه شد، روز سه‌شنبه رفته است که دیگر گفتن نداشت. مگر تو ۴٠ سال گذشته حتی یک بار اتفاق افتاده که چهارشنبه بیاید و سه‌شنبه هم هنوز باشد. یا مثلا این‌ را که بچه‌ها شب‌های جمعه را دوست دارند، همه می‌دانستند. بچه‌ها که هیچ، پدر و مادرها هم دوست دارند، اموات هم دوست دارند شب‌های جمعه را.

من خودم به آخر این شعر توجه ویژه‌ای داشتم؛ آن‌جاش که می‌گفت اگر جمعه را شاد نباشی، هفته‌ات حرام شده. انصافا هم شاد بودم. اما جمعه من یک روز کامل نبود؛ جمعه من تا ظهر بود، تا ناهار. از ظهر که رد می‌شد، صدای پای شنبه را می‌شنیدی، عصر بویش را حس می‌کردی و غروب که می‌شد، دیگر رسما وارد شنبه شده بودیم و از جمعه هیچ‌چیز به جز اسمش باقی نمانده بود. آن وقت بود که شاد بودن مرد می‌خواست و من نبودم.

همیشه فکر می‌کردم حسِ بدِ نسبت به شنبه به خاطر درس و مدرسه و مشق‌های زیاد آخر هفته و این‌هاست، و مدرسه که تمام شود، تمام می‌شود، اما نشد.

تازه امروز در آستانه ۳۰ و خرده‌ای سالگی فهمیده‌ام که همه شنبه را دوست ندارند، فقط شدت دوست نداشتنشان فرق می‌کند. برای کسی که امتحان دارد، شنبه خر است، و برای کسی هم که چِک دارد، بدتر. اصلا همه این‌ها را بذارید کنار، این شنبه این‌قدر آدم به‌دردنخوری است که هیچ‌وقت حتی یک قرار دوستانه  را هم دَرِش نمی‌گذارند، حالا عروسی و جشن تولد و این‌ها به کنار.

یک دلیل دیگر هم برای دوست نداشتنش دارم. من احساس می‌کنم کل قدرت، پول، اسلحه و امکانات هفته برای شنبه است و باقی روزها مستعمره شنبه هستند. حتی اجازه نداشتند برای خودشان به طور مستقل اسم انتخاب کنند. همه شنبه، با پیشوند یک عدد آن هم احتمالا برای آن‌که جایشان را گم نکنند. یک درصد هم فکر نکنید که جمعه یک نیمچه استقلالی دارد، گول اسمش را نخورید. گمان می‌کنم بدون اجازه شنبه آب هم نخورد. اسم خودش را گذاشته مرد. که چی این‌قدر راحت خودت را تحویل شنبه می‌دهی.

فکر می‌کنم در دنیای روزهای هفته، شنبه یک دیکتاتوری شبیه به سرهنگ قذافی باشد؛ سرشار از رذایل اخلاقی که با تهدید و پول و این‌ها مثلا دختر یک‌شنبه یا همسر سه‌شنبه را به عقد خودش درآورده. تصویری از دیگر روزها ندارم، اما مطمئن هستم پنج‌شنبه جاستین ترودوئه.

کابوس‌های هولوگرافیکِ شنبه‌لوکـــی!
حامد وحیدی

شنبه امر مستقبل است در قبال جمعه؛ اگرچه دائما در دامان روزهای دیگر برای امر اتوپیک احضار می‌شود، اما چه‌ بسیار دفعات که شاهد زوالی محتوم است. برای دلدادگان، رخسارش موقرانه و با تشریفات است و برای میانمایگان ترجمانِ شداید و عسرت. آن‌که می‌گوید «آری» در آوردگاه شنبه میل به «نه» دارد، اگرچه دامن‌کشان خلعت ملون و فریبای مثبت‌اندیشی جابه‌جا می‌کند.

شنبه امر مستقبل است در قبال جمعه؛ اگرچه دائما به سویش می‌شتابیم و در آستانه رواقش از او می‌گریزیم. تسلسلی است ناگزیر که اندیشه‌ای جز ابطالش در دل نپرورند. عاشقی‌‌ است معشوق‌کُش، سفری ا‌ست از سر اجبار، راهی ا‌ست پرسنگلاخ، سیری ا‌ست بی‌آفاق و انفس، مرشدی ا‌ست بی‌سالک و کریه‌المنظر در مخیله آنانی که جمعه را بزک و الباقی را دوزک می‌کنند.

شنبه امر مستقبل است در قبال جمعه؛ اگرچه دائما از زمین و زمان فحش می‌خورد. روز حراج آمال و حوایج و انتظار برای رسیدن به جمعه‌بازاری دیگر. وقت خوش لبیک به احلام، چرت و قیلوله. موسمِ آشتی با «نمی‌توانم» و قهر با «می‌توانم»، هنگامه ارجح دادن بدترها به بدها و فصل طبخ پیتزای قورمه‌سبزی.

شنبه امر مستقبل است در قبال جمعه؛ اگرچه دائما در آن قهوه‌های تلخ آلترناتیو چای‌های شیرین شده باشند. وقت خانه‌نشینی سرخابی‌ها و مسحور شدن به هنرنمایی رونالدو و مسی. روز حرمتِ به تماشا نشستن تئاتر. مجلس ترحیم جدیدترین شماره‌های جراید ابتر روی دکه‌های روزنامه‌فروشی و نگاه‌های مات و مشکوک به قتل عابران به آن‌ها.

شنبه امر مستقبل است در قبال جمعه؛ اگرچه دائما در دادگاه به جرم بدنامی، محکوم به رجم می‌شود. متهم هماره در تعقیبی که تنها ورود برادر ناتنی‌اش، «یک‌شنبه»، می‌تواند منجی‌اش شود. او می‌داند که بالاخره روزی به دست راکبی مسلح ترور خواهد شد، یا به ضیافتی ابدی به صرف خون و نیشتر دعوت خواهد شد. اصلا او ذاتا برای سرکوب شدن و به قتل رسیدن ساخته شده. او آمده تا با نشستن پسوندهای یک، دو، سه، چهار و پنج در کنار نامش معنایی باشد برای اهدافی دیگر.

شنبه امر مستقبل است در قبال جمعه؛ اگرچه دائما مرده‌شوی ترکیبش را می‌برد. فرزندِ سرراهی و بدشگون آقای «هفته» که یادش رفته چگونه روزی فرزند برومند و نخستش را دوست داشت. اصلا شنبه خود کروناست؛ ویروسی که از سر دل‌تنگی دوست دارد در کالبدها سکنا گزیند و در معشوق فنا شود، اما ژل‌اندود و کف‌مال خنجر بر قلبش می‌زنند. او همان فرزندی است که خانواده‌اش هرگز او را درک نمی‌کنند و پیوسته مخالف ازلی او هستند.

شنبه امر مستقبل است در قبال جمعه؛ اگرچه دائما حسرت‌زده برادران ناتنی‌اش در فرنگ است. هفته‌ای یک بار اطراف ما آفتابی می‌شود، اگرچه چشم‌ها شور و سویِ دیدنش را ندارند. او قرن‌هاست مومنانه به عهد هفتگی‌اش پای‌بند است؛ می‌آید تا برود، زنده می‌شود تا بمیرد، می‌سراید تا سروده شود و می‌خندد تا بخندیم. بامداد خمار شنبه می‌آید تا راوی شب شراب عیش جمعه باشد، به یک‌شنبه معنای استمرار دهد و هویت سایر اقاربش را معنا بخشد. مستقبلِ شنبه مضارع می‌شود، اگرچه در ماضی به نسیان سپرده می‌شود.

وارونه‌کار
پانیذ میلانی

وقتی در گروه واتس‌اپ مجله که برای جلسه تحریریه زده شده بود، سوژه شنبه مطرح شد، همه دلشان از شنبه خون بود. همه می‌گفتند وقتی می‌خواهند کاری را انجام دهند و تنبلی‌شان می‌آید، می‌گویند از شنبه شروعش می‌کنم تا با عذاب وجدان وارده مقابله کنند. اما من هیچ‌وقت چنین حسی را تجربه نکردم. شاید فکر کنید می‌خواهم بگویم من خیلی خاصم و یک تیرماهی مغرور چپ‌دستم که کارهایم را همیشه سر وقت انجام می‌دهم، اما اشتباه می‌کنید. مادربزرگ من یک اصطلاحی داشت که برای آدم‌هایی مثل من به کار می‌برد: «وارونه‌کار».

من هیچ‌وقت پیش خودم نگفتم اوه از شنبه شروع می‌کنم به مرتب بودن و گزارش‌هایم را سر وقت می‌فرستم تا دبیر و سردبیر و صفحه‌بند و گرافیست  و سایر دست‌اندرکاران در دلشان فحشم ندهند. من همیشه می‌گویم از همین الان شروع می‌کنم و این همین الان کی است؟ دقیقا ساعت سه صبح.

نمی‌دانم چرا، اما مغز من وارونه‌کار است و در روز که زمان کار و کوشش است، هیچ تلاش و همکاری از خودش نشان نمی‌دهد و تقریبا خاموش است، اما در شب سریع موتورش روشن می‌شود و تند و تند فعالیت می‌کند، به خاطر همین، اگر به ای‌میل دبیر من نگاهی بیندازید، می‌بینید که تمام گزارش‌ها و ای‌میل‌هایی که از من دارد، بین ساعت دو تا چهار صبح به دستش رسیده.

خلاصه که می‌خواهم بگویم امیدوارم خداوند خبرنگارانی مثل من را نصیب هیچ دبیر و سردبیری نگرداند.

* پاسخ سین. دال و دال. بعد از خواندن متن یادداشت خانم میلانی: الهی آمین!

استار دی

 بدری مشهدی

از سال‌ها پیش، مهران شکل شنبه‌های من را عوض کرده بود، یک عصر شنبه بهاری که از دانشگاه برمی‌گشتم و یک‌دفعه به سرم زد موقع پیاده شدن از خطی‌های سید خندان تا مبارک‌آباد را پیاده گز کنم، تصادفی مهران را دیدم. یک گوشه از پارک صدف با چند تا جوان هم‌سن‌وسال خودم حلقه زده بودند و طراحی می‌کردند، یک‌دفعه کشیده شدم سمتشان، به یک نیروی درونی که امروز بعد از گذر این همه سال خیال می‌کنم بیشتر از این‌که تصادف بوده باشد، معجزه بوده. برای منی که از وقت مدرسه رفتنم تا ترم آخر دانشگاه به هر ترفندی متوسل می‌شدم که شنبه بخزم کنج و کناری و مجبور نباشم از خانه بزنم بیرون، حتما معجزه‌ای اتفاق افتاده بود که عصر شنبه به‌ هر حال و روزی که بودم، خودم را می‌رساندم به حلقه هنری مهران که انرژی تا آخر هفته‌ام را یک‌جا ذخیره کنم. خیلی‌ها را دوروبرم دیده بودم که شنبه را روز تنبلی و کرختی می‌شمرند و دست و دلشان به کار نمی‌رود و همین تنبلی اول هفته‌ام را بیشتر توجیه می‌کرد. نمونه‌اش، هما خانم خیاط، از وقتی بچه بودم تا روزی که از محله‌مان رفت، شنبه‌ها خیاط‌خانه‌اش را می‌بست، به سنگینی روز شنبه عقیده داشت، به این‌که نباید توی این روز لباسی برید و دوخت و هیچ کار دیگری را شروع کرد که اگر کاری بکنی، سنگینی این روز نحسی‌اش را سایه می‌کند به نتیجه کار. تا قبل دانشگاه من هم حرف‌هایش را باور داشتم و کسلی شنبه‌هایم را می‌گذاشتم به حساب سنگینی این روز. بعدتر که دانشگاه‌رفته شدم، ورژن باکلاس‌تر این عقیده را از یکی از هم‌کلاسی‌هایم شنیدم. این‌که شنبه‌ها سایه زحل بر زمین مستولی می‌شود و انرژی‌های زمینی را به سوی خودش می‌کشد… خلاصه که به هر شکل و زبانی، من قانع می‌شدم که این کسالت اول هفته‌ای را درمانی نیست، اما مهران همه این باورها را با اصراری که به برگزاری کلاس‌های عصر شنبه‌اش داشت، به هم ریخت. پارک صدف عصر شنبه‌اش پر شد، رفتیم فرهنگسرای اندیشه، بعدتر که جور نشد، رفتیم فرمانیه، بعدتر… خلاصه که دور تهران را چرخ زدیم برای چند متر زمین خدا که عصرهای شنبه‌اش چند نفر مشتاق هنر را کنج دلش جا بدهد. توی این سال‌ها زمین چرخید و چرخید، اما حریف نشد حلقه ما را به هم بزند، هنوز که هنوز است، ما چند نفر عصرهای شنبه، پرانرژی جمع می‌شویم دور هم. مهران به ما باورانده که خداوند عشق را در روز هفتم خلقت آفریده، در روز ستاره.

یک روز یک «شنبه» خوب خواهد آمد
سهیلا عابدینی

هر طور که حساب کنیم، بالاخره یک «شنبه» خوب حق ماست. وقتی‌ که جمعه‌ها از قدیم‌الایام خون جای بارون می‌چکید و پنج‌شنبه هم با اموات سروکار داشت و روز قبلش هم خسته طولِ روزهای کاری هفته بود و همین‌طور تا ابتدا که برگردیم، از هر روزی چیزی پیدا می‌شود که انگار اگر از همان ابتدا، شنبه، همه‌ چیز خوب شروع شده بود، باقی روزها سرشت متفاوتی پیدا می‌کردند. من هم مثل همه شاکیان «شنبه»، روزگارم به گلایه می‌گذشت، تا این‌که قرارداد کار در یک اداره‌ای با عنوان پژوهش‌گر بستم. دو روز حضور فیزیکی در محل کار الزامی بود و باقی روزها این اختیار را داشتم که دورکار باشم. شنبه‌ها بیشتر اوقات من در اتاق تنها بودم. رئیس بخش که با من هم‌اتاق بود و بیشتر کارمندان اداره آن روز در جلسات متعدد بودند. در خلوتی اتاق که میز کار من یک گوشه آن بود و میز کار رئیس بخش در گوشه دیگرش، راحت بودم و راحت هم کار می‌کردم. اجازه داشتم چون موبایل آنتن نمی‌داد، از تلفن خط مستقیم استفاده کنم، خودم بروم چایی بریزم از آشپزخانه بخش و از تمام دم‌نوش‌ها و دیگر بسته‌های کیسه‌ای نوشیدنی روی میز استفاده کنم. کسی کاری به من نمی‌سپرد و من کار مشخص خودم را می‌کردم. ساعت دو و سه هم معمولا مهمان سفره گیاهی‌جات رئیسم بود که به ‌خاطر رژیم او قرار شده بود من غذا نیاورم و شریک باشم. شنبه بهترین روز کاری من بود، از هفت ساعت کار واقعا شش ساعتش مفیدِ مفید بود. روزهای دیگر وضعیت به روال عادی برمی‌گشت. من باید کارهای اداری هم انجام می‌دادم، تلفن‌های کاری و خانوادگی رئیس را هم که با تلفن اتاق انجام می‌شد، مجبور بودم تحمل کنم، چای یا آب جوش را هم باید منتظر می‌ماندم خانم ابراهیمی هر وقت از جلو اتاق ما رد شد و یادش بود، با مزه جوشیدگی و اشتباهی در لیوان همکار دیگری بیاورد. اگر موبایل را شارژ می‌کردم، یا چند دقیقه‌ای از پشت میز بلند می‌شدم، یعنی حواسم به کار نیست. همکارهای دیگر بخش‌ها هم مدام می‌آمدند و می‌رفتند. بعضی ‌وقت‌ها هم با ردوبدل کردن اخبار همکاران بخش‌های دیگر وقتشان می‌گذشت. سالن‌ها دوربین داشت و همه در اتاق‌ها جمع می‌شدند و با یک حساب سرانگشتی از هفت ساعت کار مفید سه ساعت هم کاری انجام نمی‌شد. روزهای دیگر هم به همین منوال می‌گذشت. من معمولا یکی دو روز آخر هفته را از کتاب‌خانه دورکاری می‌کردم. پنج‌شنبه و جمعه هم در خانه درگیر همان اموات و سکوت و خاموشی سپری می‌شد. روزهای «شنبه» چند سال بهترین روز من بود. بعدها برای این‌که بقیه روزها هم مثل شنبه خوب شوند، همان شنبه را هم از دست دادم و همه‌ چیز از سرچشمه گِل‌آلود شد.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟