تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۴/۱۱ - ۱۱:۰۸ | کد خبر : 6617

اگر مردی…

این نوبت مصطفی رحماندوست
(متولد سال ۱۳۲۹، معروف به شاعر «صد دانه یاقوت»، شاعر، نویسنده و مترجم کتاب‌های کودکان و نوجوانان)

این نوبت مصطفی رحماندوست
(متولد سال ۱۳۲۹، معروف به شاعر «صد دانه یاقوت»، شاعر، نویسنده و مترجم کتاب‌های کودکان و نوجوانان)

سهیلا عابدینی

اگر مردی، بیا سنگ شیر
دوره اول دبیرستان بودیم. در مدرسه نمی‌توانستیم دعوا کنیم، به ‌خاطر این‌که بلافاصله یقه ما را می‌چسبیدند و می‌بردند دفتر. برای همین در مدرسه برای هم خط‌ونشان می‌کشیدیم و می‌گفتیم «اگر مردی، بیا سنگ شیر». آن‌ موقع ما در همدان زندگی می‌کردیم و مجسمه سنگ شیر، که الان در شهر است، قبلا خارج شهر بود و مدرسه ما هم خیلی با آن فاصله نداشت. مدرسه که تعطیل می‌شد، مثل دو تا بچه خوب راه می‌‌افتادیم و طرفدارهای هر کس هم دنبالش راه می‌‌افتادند و یک اکیپ ۱۰، ۲۰ نفری بی‌سروصدا و بدون دعوا و خیلی مودب می‌رفتیم به سنگ شیر. آن‌جا که می‌رسیدیم، کتاب و دفترها را پرت می‌کردیم زیر مجسمه سنگ شیر. ولی خب، حالا آن مسائل اتفاقی که در مدرسه پیش آمده بود و می‌خواستیم سر آن با همدیگر دعوا کنیم، نبود دیگر. فاصله زمانی افتاده بود و غضب‌ها خاموش شده بود. اما خب باید غضب را آتش می‌زدیم دومرتبه. این بود که می‌گفتیم: «خب حالا چی می‌گی تو؟» طرف مقابل هم جواب می‌داد: «تو چی می‌گی؟»و این مقدمه باعث می‌شد می‌زدیم تو سر و مغز هم. بعدش هم همان‌ها که آمده بودند طرفداری ما را بکنند، ما را از هم جدا می‌کردند و همگی مودب برمی‌گشتیم خانه‌هایمان.

بخاری تخم‌مرغی آب‌پز
زمستان‌ها همدان برف زیادی می‌آمد و هوا به‌شدت سرد می‌شد. من محصل دوره ابتدایی بودم. صبح زود که می‌خواستیم برویم مدرسه، واقعا سردمان می‌شد. به ‌نظرم سال ۱۳۳۹-۱۳۴۰ بود. خلاصه هوا به‌ قدری سرد بود که نمی‌توانستیم تحمل کنیم دوری راه و برف و… گاهی به‌ خاطر انبوه برف به ‌قدری راه‌ها تنگ بود که زیر برف‌ها تونل می‌زدند برای رفت‌وآمد. آن‌ موقع‌ها یک وسیله گرمایشی خاصی ما داشتیم که خیلی دلم می‌خواهد امروز هم باشد؛ یک تخم‌مرغ پخته آب‌پز را از سماور بیرون می‌آوردند و در آخرین لحظه مادرم می‌داد دست من و می‌گفت برو. تا مدرسه این دست ما را گرم نگه می‌داشت. در مدرسه هم می‌شکستیم و می‌خوردیم و صبحانه‌ای بود برایمان.

سنگر برفی و گولّه‌های سنگی
در همین زمستان‌ها که برف شدید می‌آمد، ما در محله برای جنگ و دعوا یک وسیله خوبی پیدا کرده بودیم که آن هم گولّه برفی بود. تقریبا دو، سه ساعت طول می‌کشید تا ما سنگر برفی درست کنیم، گولّه‌های آماده درست کنیم، بعد اعلام جنگ کنیم، بعد گولّه‌ها را پرت کنیم به طرف هم. من الان وسط پیشانی‌ام یک خطی هست که این خط مال نامردی یکی از بچه‌هاست که وسط گولّه‌اش سنگ گذاشته بود و وقتی پرت کرد، خورد به پیشانی من و پیشانی‌ام زخم شد. فکر کنم آن‌ موقع سوم، چهارم دبستان بودم. جنگ و دعوایمان هم با دخالت بزرگ‌ترها تمام می‌شد. فردا هم با همدیگر رفیق بودیم و می‌رفتیم مدرسه تا درباره جنگ بعدی و سنگر بعدی و این‌که چه ساعتی باشد و این‌ها برنامه‌ریزی می‌کردیم.

انگلیسی می‌خوانیم، پس بزرگ شدیم
در دوره دوم دبیرستان من خیلی مودب بودم؛ دیگر شاعر بودم و نقاش بودم و موسیقی کار می‌کردم. سعی می‌کردم فکل‌هایم را خوب درست کنم، کفشم را واکس بزنم و از این کارها. شیطنت‌ها همگی مال دوره اول دبیرستان بود. در دوره دوم دبیرستان ما کار گروهی مثل تئاتر، موسیقی، شب شعر،… انجام می‌دادیم. احساس می‌کردیم خیلی بزرگ شدیم دیگر. معمولا هم کتاب انگلیسی‌مان را روی دستمان می‌گرفتیم و کتاب‌های دیگر را زیر آن قرار می‌دادیم که وقتی در خیابان راه می‌رویم، همه، به خصوص همسایه‌ها و مخصوصا دخترهای همسایه، بفهمند ما انگلیسی می‌خوانیم و بزرگ شدیم.

هم نان‌وپنیر خوردیم هم کتاب خواندیم
در دوره دوم دبیرستان من دیگر پول توجیبی داشتم، یک ریالی. آن را هم هیچ موقع به پدرم نمی‌گفتم که بدهد. گاهی مرحوم پدرم یادش می‌رفت به خواهرم می‌گفتم و او یادآوری می‌کرد. قاقالی روزگار ما نان و پنیر و نان و ارده بود که در بوفه مدرسه می‌فروختند و ما می‌خریدیم. نان و پنیر یک‌ونیم ریال بود. نیم ریال یا ده شاهیِ آن روزگار اضافی می‌‌آمد. درحالی‌که من یک ریال احتیاج داشتم، چون کتاب کرایه می‌کردم که شبی یک ریال بود. ما یا باید صبر می‌کردیم پس‌اندازمان بشود یک ریال که یک شب کتاب کرایه کنیم، یا این‌که از نان و ارده بگذریم. هر دو تا هم نشدنی بود. من با مرحوم رضا شریفی، که فیلم‌بردار خیلی مشهوری بود و دو، سه سال پیش فوت کرد، هم‌کلاس بودم. با همدیگر فکر خوبی به ذهنمان رسید؛ این‌که یک روز من کرایه کتاب را بدهم و یک روز او، اما کتاب را با هم بخوانیم. به این صورت که نصف رمان و داستانی را که می‌خواستیم بخوانیم، مثلا تا صفحه ۶۰ آن را من می‌خواندم، بعد می‌بردم می‌‌دادم در خانه‌شان. تا آن موقع هم او به درس‌هایش رسیده بود، بعدش هم که من برمی‌گشتم به خانه به درس‌هایم می‌رسیدم. فردا صبح که به مدرسه می‌‌آمدیم، من تا آن‌جا که خوانده بودم، برای او تعریف می‌کردم و او هم بقیه‌ داستان کتاب را برای من تعریف می‌کرد. خلاصه این‌جوری هم کرایه زیاد کتاب نمی‌‌دادیم و هم این‌که به نان و پنیر یا نان و ارده‌مان می‌رسیدیم و هم این‌که کتاب می‌خواندیم. چون ما کتاب‌خانه نداشتیم و باید می‌رفتیم کتاب کرایه می‌کردیم. البته این را هم بگویم که نه کتابِ مورد درخواستمان را، یعنی آن اواخر که دیگر چندین کتاب کرایه کرده بودیم، کم‌کم می‌توانستیم کتاب‌های مورد درخواستمان را هم کرایه کنیم. اولش این‌جوری بود که آن کتاب‌فروشی، که به ما کتاب کرایه می‌‌داد، یک کتابی می‌انداخت جلویمان و می‌گفت بردار ببر، این هست. ما هم ناچار هرچه بود، برمی‌داشتیم و می‌‌آوردیم و می‌خواندیم.
پی‌نوشت: از فریدون عموزاده‌خلیلی، مصطفی خرامان و افسانه شعبان‌نژاد دعوت می‌کنم که بیایند از خاطرات پشت‌نیمکتی مدرسه‌شان بگویند.

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟