تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۹/۱۸ - ۰۶:۲۷ | کد خبر : 4250

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد؟!

امید بلاغتی اولین باری که با این ویدیو- ویدیوی پیش از خودکشی دو دختر نوجوان اصفهانی که خودشان ضبط کردند- مواجه شدم، مثل همه ویدیوهای بی‌شمار تلگرامی بود. ویدیوهایی که در وضعیت بستن دانلود اتوماتیک گوشی‌ام یک تصویر محو و فلو است با کپشن‌هایی که حتی اکراه دارم از خواندنشان. نیم‌نگاهی به آن انداختم و […]

امید بلاغتی

اولین باری که با این ویدیو- ویدیوی پیش از خودکشی دو دختر نوجوان اصفهانی که خودشان ضبط کردند- مواجه شدم، مثل همه ویدیوهای بی‌شمار تلگرامی بود. ویدیوهایی که در وضعیت بستن دانلود اتوماتیک گوشی‌ام یک تصویر محو و فلو است با کپشن‌هایی که حتی اکراه دارم از خواندنشان. نیم‌نگاهی به آن انداختم و مثل اندک ویدیوهایی از این حجم دیوانه‌کننده تصویرهایی که مخابره می‌شوند، بی‌حوصله روی تصویر کلیک کردم که دانلودش شروع شود. چند ثانیه اول را که دیدم، متوقفش کردم، نه به این دلیل که متوجه شده باشم درباره چه‌چیزی حرف می‌زنند یا موضوع از چه قرار است، نه همچون روایت یکی از دوستانم که گفت این ویدیو را قطع کرده چون می‌دانسته بعد از این دیگر زندگی‌اش شبیه به پیش از دیدن این ویدیو نخواهد بود و… قطعش کردم چون مثل همه ویدیوهایی که یک، دو، یا چند نفر آدم را در موقعیتی شبیه سلفی گرفتن از خودشان ویدیو می‌گیرند، تماشا نمی‌کنم. قطعش کردم به همین دلیل ساده. همین‌قدر بی‌معنا در مواجهه با چنین بافتاری که این واقعه تلخ در آن رخ داده است.
عباس کیارستمی در زمان اکران یکی از مهم‌ترین فیلم‌های سینمایی‌اش، «طعم گیلاس» در یک نشست مطبوعاتی گفته بود چرا نگاهتان به خودکشی و طبیعتا فیلم من- که موضوعش داستان مردی میان‌سال و سرخورده و عاصی بود که می‌خواست خودکشی کند-چنین تلخ و وحشت‌زده است. چرا این‌طور نگاهش نمی‌کنید که خودکشی درِ خروجی سینماست. رفتید فیلمی را تماشا کنید به اسم زندگی و فیلم به شما نچسبیده و دوستش نداشتید و تصمیم گرفتید از یک جایی دیگر تماشایش نکنید و زودتر سالن را ترک کنید. همین!
حتی زمان شنیدن این حرف‌ها از فیلم‌ساز محبوبم باورش نمی‌کردم. درواقع اصلا فکر نمی‌کردم که حتی خود کیارستمی این کلمات را باور داشته باشد. نه صرفا به دلیل نگاه سراسر متصلش به زندگی، گیرم با یک شوخ‌طبعی تلخ که حتی روند روایت و قصه در خود «طعم گیلاس» با این حرفش جور درنمی‌آمد. مرد میان‌سال سرخورده که با آن شکل و شمایل همایون ارشادی به نظر متعلق به بخش مشخصی از جامعه می‌آمد- با وجود این‌که فیلم از او اطلاعاتی نمی‌داد- هم حتی برای گرفتن آن تصمیم نهایی و خودکشی در تمام لحظات فیلم مردد بود. مواجهه‌اش با آدم‌ها و تقلایش برای یافتن کسی که اگر مرده بود، رویش خاک بریزد، انگار تلاش‌هایی جدی و تقلایی واقعی بود برای یافتن معنای زندگی. برای یافتن معنا حالا هرچه باشد. سکانس پایانی فیلم که درواقع تصویری از پشت صحنه فیلم بود که ارشادی از کیارستمی سیگاری می‌گرفت و پک می‌زد هم انگار تاکیدی بود بر این‌ور زندگی‌خواه کیارستمی.
اما اصلا این قطعه در متن من چه می‌کند؟ چرا واقعه خودکشی دو دختر نوجوان در اصفهان باید مرا به یاد «طعم گیلاس» بیندازد و آن شکل جذاب مواجهه کیارستمی با خودکشی در کنفرانس مطبوعاتی‌اش؟
این آغاز دو دلیل دارد. دلیل اولش زاییده احساسات و موقعیت حسی من به این واقعه تلخ است. با خودم فکر می‌کنم دو دخترک نوجوان اصفهانی اصلا هنوز تماشای فیلم را شروع نکرده بودند. هنوز تیتراژ ابتدایی به پایان نرسیده و هنوز چیزی شروع نشده که دوستش داشته باشند یا نه! دلم می‌خواهد برای آقای کیارستمی بنویسم که خودکشی اگر روزی پدیده‌ای بود در قرائت کامویی از زندگی که نوعی عصیان در برابر نظم موجود بود یا در قرائت شاعرانه خود شما چیزی آرام و آسان همچون ساده‌ترین رویدادهای زندگی، اما حالا می‌تواند صحنه‌ای زمخت و عریان و آزارنده باشد در یک وسیله الکترونیکی که همه زندگی آدمیزاد معاصر شده، ضبط شده است.
اما دلیل دوم یافتن نسبتی است میان آن مرد میان‌سال مایوس و عسرت‌زده و این دو دختر نوجوان در ظاهر شاد و سرخوش. میان یک فیلم و داستان و یک واقعیت مستندِ برهنه.
واقعیت این است که به جای داستان و خیال، نام فیلم «طعم گیلاس» که نهایتا اشارتی است به زندگی و  خود سینما و فاصله همیشگی‌اش با مخاطب، بستر این نوشته یک تصویر رئالیستی ثبت‌شده با موبایل و یک واقعه فاجعه‌بار است. اما به شکل تلخ و قابل تاملی باور من این است که همین حالا و درست زمان نوشته شدن این متن این فاجعه در دورترین سلول‌های مغز بخش بزرگی از جامعه ما جایی ندارد. اگر «طعم گیلاس» فیلم مهم کیارستمی درباره خودکشی در حافظه جمعی سینمادوستان همیشه زنده است، این تصویر واقعی و آشکارکننده ته و توهای جامعه ایرانی به سرعتی کمتر از یک ماه فراموش خواهد شد. یک واکسینگی عمومی در برابر هر فاجعه‌ای اما دلیلش تنها ماییم و این نسیان‌زدگی‌مان، یا چیزی در خود واقعه و این ویدیو هست که آن را تشدید می‌کند.
یک بار با دقت این ویدیو را تماشا کردم. میل به ثبت کردن خودشان، خنده‌های معمولی و طبیعی‌شان بیش از آن‌که نشانی باشد از عزم و اراده راسخشان به انجام این کار که حاصل نوعی آگاهی مدرن انسانی است زاییده بی‌خبری، ناآگاهی و تلقی نادقیقشان از موقعیتی است که در آن هستند. شادی و شادمانی نه از سر یک آگاهی که نوعی خنده عصبی حاصل بی‌خبری و ناآگاهی است. انگار کسی برای شما جوکی تعریف کند، نکته‌اش را نگیرید و چون دیگران می‌خندند، شما بخندید.
بی‌رحمانه اگر نگاه کنم و در سطرهای بعد تمام ویدیو را به یک موقعیت زیبایی‌شناسانه تقلیل دهم، این میلشان به ثبت کردن چنین موقعیتی، شکل و ادبیات حرف زدنشان، آن‌چه می‌گویند و… دقیقا چیزی شبیه بی‌شمار ویدیویی است که کاربران اینترنتی شبکه‌های اجتماعی در ایران هر روز منتشر می‌کنند. همان استتیک، همان دستور زبان و همان میل افسارگسیخته برای نمایش دادن همه چیز.
دلیل ارجاعم به «طعم گیلاس» و گفته‌های کیارستمی این است که اگر کیارستمی در توضیح «طعم گیلاس» از موقعیت در خروجی سینما به مثابه خودکشی و تماشای فیلم و خود سالن سینما به مثابه زندگی و انسان به مثابه تماشاگر فیلم سخن می‌گوید، این موقعیت بیشتر شبیه به یک بازی، آدم‌ها به مثابه بازیکن-خوره‌های گیم- و خودکشی به مثابه گیم‌اُور شدن است. به همین صراحت می‌خواهم بگویم فیلم منتشرشده از دو دخترک اصفهانی بیشتر از این‌که آن‌ها را در ذهن من دو موجود سرخوش، شاد و شادمان نشان دهد، یا دو نوجوان را در وضعیت پسامصرف موادمخدر، تصویر دو نوجوان است که به سبک و سیاق نوجوان‌های امروزی که کودک‌اند، انگار دارند یک بازی را تجربه می‌کنند. انگار خودشان را در جهان یک بازی کامپیوتری تصور کرده باشند که بعد از رد کردن این مرحله اگر برنده شوند، به مرحله بعد می‌روند و اگر بازنده شوند و گیم اُور، دوباره از اول آغاز خواهند کرد. همین قدر معناباخته و فاقد ارزش‌هایی که ستایش‌برانگیز باشد. مرد میان‌سال فیلم کیارستمی مردد است و دو دخترک اصفهانی انگار ذره‌ای تردید ندارند. دلیلش ساده است. مرد میان‌سال چیزهای زیادی از زندگی می‌داند و دو دخترک هیچ چیزی از زندگی نمی‌دانند.
کمتر از دو هفته از فوت مادربزرگ ۸۲ ساله‌ام نمی‌گذرد. تا آخرین روزهای زندگی و با وجود خداباور بودن و تدین مثال‌زدنی و زندگی سراسر معنوی و روح پاکش باز هم با همه وجود دلش زندگی را می‌خواست. آخرین بار عید نوروز دیدمش که با صراحت گفت دوست دارد تا ۹۰ سالگی عمر کند. لحظه‌ای  نبوده که هم‌زمان به موقعیت مادربزرگم و این دو دختر نوجوان فکر نکنم. دارم مفهوم‌سازی می‌کنم، اما بین زادگاه مادربزرگم و اصفهان نسبت‌های نزدیکی است. ارزش جغرافیا را می‌دانم و عمیقا باور دارم جغرافیا تاثیر غریبی در نظام ارزشی و فرهنگی آدم‌ها دارد، اما چه بر سر نظام ارزشی ما آمده است؟ به روایتی جهان امروز دیگر محدود به مرزهای جغرافیای عرفی نیست. دیگر نوجوانی در اصفهان را نمی‌توان صرفا نوجوانی اصفهانی/ ایرانی دانست متصل به ارزش‌های این گوشه از جهان. این حرف‌های کلی را همه‌مان بلدیم، همه می‌دانیم یک نظام ارزشی جهانی در حال بلعیدنمان است و وقت بلعیدنمان به تفاوت‌ها، نقاط تمایز و همه آن مرزها و تفاوت‌های فرهنگی/ اجتماعی‌مان نگاه نمی‌کند. اصلا بحران همین‌جاست و ماجرا از همین‌جا آغاز می‌شود. همه این‌ها را می‌دانم و باز وقت نوشتن ذهنم می‌رود سمت خانه‌ای کوچک در داراب که محل زندگی بی‌بی-مادربزرگم- بود. در داراب نوجوانی و کودکی من مثل بسیاری نقاط دیگر ایران همه چیز برای اختلاف‌های ایدئولوژیک و سیاسی، همه چیز برای اختلاف، دوری، جدایی و جدال آماده بود. همه چیز برای این‌که ما همچون بی‌شمار خانواده و آشنا و… در پی اختلاف‌های حاد ایدئولوژیک و البته مهم‌تر از آن شیوه‌های متفاوت نگاه به زندگی و اساسا خود شیوه‌های زندگی به‌غایت دورمان از هم به یک گسست و جدایی دائم مبتلا شویم. یک نظام ارزشی بزرگ‌تر و یک دستورالعمل کلی انگار برای زندگی کردن- نظام‌هایی که در جامعه مدام خودشان را تبلیغ و تعریف می‌کردند. هرکدام برای خود پایگاه‌های اجتماعی و رسانه داشتند و هرکدام مدام بر این محق بودن پای می‌فشردند- وجود داشت که قدرت بلعیدن خانواده‌ها را داشت. بی‌بی اما مانع همه این‌ها شد. غیرمستقیم و بدون این‌که بخواهد چنین نقشی را بازی کند، حلقه اتصال همه ما، همه این اختلاف‌ها بود. بلد زندگی بود و دانا بود که عوض دمیدن به اختلاف یا نشانه رفتن تفاوت‌ها، ضعف‌ها و حساسیت‌ها، شباهت‌ها، توانایی‌ها و یکی بودن‌ها را تصویر کند. می‌خواهم بگویم در برابر آن نظام ارزشی اجتماعی بیرون با قرائت‌های غالبش، او روایت خودش را از زندگی حاکم کرده بود.
چرا بی‌بی ذهنم را وقت نوشتن این متن رها نمی‌کند؟ چون فکر می‌کنم نهاد خانواده در ایران بیمار و منفعل شده است. دیگر کسانی با ارزش‌‌های عمیق قابل تامل، زاییده زندگی کردن و میل به حفظ زندگی وجود ندارند. تغییرات مناسبات جهانی و همه این‌ها را می‌دانم، اما نهاد خانواده در ایران زیر یک هجمه غریب قرار گرفته است. این میل بیمارگونه برای پیوستن به جامعه جهانی در کشور انگار در نهاد خانواده تبدیل به میلی بیمار برای پیوستن به تک تک ارزش‌های اجتماعی بیرون شده است.
بگذارید مثال ساده‌اش را بگویم: چند خانواده را می‌شناسید که به نخریدن تبلت برای کودکانشان یا تشویق و ترغیب کودکانشان به کتاب خواندن مصرانه تاکید می‌کنند؟
خانواده انگار آن شکل پناهگاه بودنش را از دست داده؛ جایی که می‌شود از دل پلشتی‌های بیرون به آن پناه برد. چطور می‌شود به جایی پناه برد که نظام ارزشی‌اش چیزی مشابه بیرون از خودش است؟
مقاله‌های بسیاری خوانده‌ام درباره خودکشی این دو دختر نوجوان اصفهانی. در یکی از بهترین‌هایش به‌دقت درباره این سخن گفته شده که ما معمولا در برابر بیماری‌هایی همچون افسردگی یا پارانویید و… در کودکانمان حساسیم و آن را پنهان کرده یا به‌کل انکارش می‌کنیم، عوض این‌که درمانش کنیم و عوض پنهان کردن و انکارش به رسمیت بشناسیمش. اما مسئله من چیز دیگری است. مسئله این است که نهاد خانواده همچون مدرسه، دانشگاه و… باید نظام ارزشی روشنی برای خودش تعریف کند. بارها به کودکان و نوجوانان دهه ۸۰ نگاه کردم و به نظرم آمده برخلاف ما که کودکان و نوجوانانی بزرگ‌تر از سنمان بودیم، این‌ها کودکان و نوجوانانی هستند که به‌غایت از خود واقعی‌شان کم‌سن‌وسال‌ترند. انگار آن نظام دگم تربیتی که در گذشته مدام «نه» می‌گفت، حالا مدام «آری» می‌گوید. آن نظام ارزشی که در دهه ۶۰ از کودکان سربازانی وظیفه‌شناس می‌خواست، در دهه ۸۰ انگار به مهدکودکی تبدیل شده که هیچ وظیفه و مسئولیتی از کودکش نمی‌خواهد. این کودک وقت مواجهه با اولین تلاطم‌های روحی و ذهنی جز گریستن، افسردگی و ناتوانی چه سیستم دفاعی خواهد داشت؟ همه چنین می‌کنیم، چون این منطق حاکم تربیتی در جامعه است و مای خانواده نظام ارزشی متفاوتی نداریم.
هر چه تلاش کنم که با یک جور پرسه‌زنی ذهنی به ابعاد دیگری از ماجرا اشاره کنم و به سراغ یکی از مهم‌ترین سرفصل‌های این ماجرا نروم، نمی‌شود. وقتی در یک معنا همه چیز به یک نقطه ختم می‌شود؛ مدرسه. از هر سمت و سویی که به ماجرا نگاه کنید، می‌رسید به بی‌شمار آدم که کودکی و نوجوانی‌شان زیر نگاه فشل آموزشی، تربیتی تباه شده است. سیستم آموزشی که خروجی آن دانش‌آموزانی نیست که مهارتی داشته باشند، خلاق و خوش‌فکر باشند و مهم‌تر از آن آموزش‌های ابتدایی اما پایه‌ای درست برای مواجهه با زندگی را آموخته باشند. خروجی‌اش در اشکال اغراق‌آمیز به چنین فاجعه‌ای و در شکل‌های کوچک‌ترش به آدم‌هایی افسرده، بدون اعتمادبه‌نفس و ضعیف ختم می‌شود. وقتی آموزش مهارت و خلاقیت هنوز هم در حاشیه است، وقتی یافتن استعدادها و توانایی‌های هر فرد کماکان در حاشیه ستایش توانایی‌های عرفی و عمومی است، وضعیت آدم‌های این جامعه که مهم‌ترین دوران زندگی‌شان دقیقا همین دوره است، چه خواهد بود؟ نظام آموزشی دهه ۶۰ و ۷۰ اگر هزاران بیماری لاعلاج داشت که حاصلش کودکی و نوجوانی تحقیرشده بسیاری از ما بود، اما رد آن اصول‌گرا بودن و آرمان‌خواهی بدون شک تاثیری شگرف بر ذهن ما داشت. جایگزینش اما در دهه‌های ۸۰ و ۹۰ چیست؟ این وضعیت حاد اجتماعی، این مصرف‌گرایی بیمار، این جامعه له‌شده زیر سیطره گوشی‌های هوشمند و تبلت و… این بیماری لاعلاج شیفتگی به تلویزیون و این روش غریب کسب اطلاعات از طریق تلگرام و درنهایت نظام آموزشی که هنوز هم رقابت، تحقیر، فقدان خلاقیت و فقدان آموزش فن و مهارت در آن حاکم است، چه جوانانی را به این کشور تحویل خواهد داد؟ مسئله این است در بسیاری کشور‌ها دریافتند که کودکان و نوجوانان به دلایل متعددی پیش از دیگران در معرض خطراتی همچون اعتیاد تا هر بحران دیگری هستند. پیش از اولین تجربه‌های پرخطر این نوجوانان وظیفه مدرسه پیش‌گیری و حل آن است، نه پس از آن. این نظام آموزشی رک و پوست‌کنده تنها زمانی احساس خطر می‌کند که کودکان و نوجوانان ما به خط قرمزهای دهه شصتی‌اش نزدیک شوند. وقتی موی سرشان بیرون است، ناخنشان را لاک می‌زنند و…
من تحلیل‌گر و مفسر اجتماعی نیستم، اما در قامت یک نویسنده که سال‌ها به تماشا و مشاهده جامعه نشسته است و با تواناییِ حاصل از نگاه کردن به جزئیات این وضعیت اجتماعی و تازه با درونی همیشه امیدوار وضعیت را فراتر از موقعیت خطر می‌بینم. چنین وقایعی با ابعاد دهشتناکش بیدارمان می‌کند؟ تلنگری خواهد بود برای نظام آموزشی بی‌دروپیکرمان یا مسبب تجدیدنظری خواهد شد بر ارزش‌ها و الگوهایی که در نهاد خانواده در این نزدیک به دو دهه ایران تعریف شده است؟ چنین گمانی نمی‌کنم. تا زمانی که رسانه، تلگرام و شبکه‌های اجتماعی بی‌شمار تصویر برایمان مخابره می‌کنند، تا زمانی که «جم فمیلی» و «من و تو» و تلویزیون مثلا ملی خودمان ارزش‌های یک زندگی سراسر مصرف‌گرا و فاقد هرگونه عدالت اجتماعی را برایمان تعریف می‌کنند، تا زمانی که در یک موقعیت تیمارستانی قرار داریم و برای مداوا کاری نمی‌کنیم، وضعیت همین خواهد بود. ما شبیه نهنگ‌هایی هستیم که از بیرون به نظر قدرتمند‌تر، تواناتر و آگاه‌تر شده‌ایم، عظیم‌تر و باشکوه‌تر از گذشته به نظر می‌آییم، اما درونمان یک ماهی ترسوی نحیف زندگی می‌کند که مدام خودش را به ساحل نزدیک می‌کند، نه برای خودکشی، نه برای رهایی از این وضعیت تلخ که صرفا برای این‌که معنایی در دریا نیافتیم و به امید یافتنش در ساحل هستیم، بی‌خبر از این‌که اگر دریا غرقمان نکرده، ساحل پیش رو غرقمان خواهد کرد. حالا چه فرقی می‌کند این نهنگ آبی باشد یا قرمز، یا سیاه یا هر رنگ دیگری.

شماره ۷۲۲

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟