تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۷/۱۹ - ۰۹:۰۹ | کد خبر : 1038

با ابر گیسوانش در باد

فریدون عمو زاده خلیلی به مناسبت تولد استاد شفیعی کدکنی کتاب نبود، جزوه نبود، پلی کپی نبود… چیزی بود که مشابهش را سال هاست ندیده ام، مشابهش را دیگر نمی توان دید… تکرار نمی شود، تکرار نمی شد… با دوستم سیدمسعود از پله های زیرزمین خانه شان پایین می رفتیم. قلبمان می تپید. صدای قلب او را من […]

فریدون عمو زاده خلیلی

به مناسبت تولد استاد شفیعی کدکنی

کتاب نبود، جزوه نبود، پلی کپی نبود… چیزی بود که مشابهش را سال هاست ندیده ام، مشابهش را دیگر نمی توان دید… تکرار نمی شود، تکرار نمی شد…
با دوستم سیدمسعود از پله های زیرزمین خانه شان پایین می رفتیم. قلبمان می تپید. صدای قلب او را من شنیدم و صدای قلب مرا لابد او. به نفس نفس افتاده بودیم…
– خش… خرش… خش…
– کی اون جاست؟
صدای زنی بود، مادرش شاید، خواهرش، مادربزرگش یا هر زن دیگر…
دستش را گذاشت روی لبهایش به علامت هیس. سکوت کردم. باید سکوت میکردیم. بی صدایی محض!
سال های سکوت بود و اضطراب تنفس، پچپچه های یواشکی. پچپچه نبود حتی. بی صدایی محض. با هرم نفس هامان حرف می زدیم، نه با فرکانس حنجره مان یا لرزش زبانمان. از پله ها پایین رفتیم. زیرزمینشان تاریک بود، تاریک و نمور، با خش خشه های یک سوسک پنهان یا قرچ قرچ یک موش گریخته یا جیرجیرکی بیدار.
دکمه پیراهنش را باز کرد مسعود. یک چیز لوله شده کاغذی آورد بیرون. با چنان احتیاط که گویی مقدس ترین گوهرهاست…
گوهری نبود اما. کتاب هم نبود، کتاب نبود، جزوه نبود، پلی‌کپینبود… چیزی بود که مشابهش را سال هاست ندیده ام.
مسعود با نفس آمیخته به تمام اضطراب جهان گفت: بیا بخون…
و چیزی را که نه کتاب بود، نه جزوه و نه پلی کپی، باز کرد…
در نور کم رنگ زرد لامپ ۴۰ واتی زیرزمین، من تصویری دیدم با خط های نازک مشکی از مردی که گویی اولین بار از درون آینه‌ای بیرون می‌آمد؛ «ابر گیسوانش در باد… »
مردی که اگرچه جلو و وسط سرش مو نداشت، اما باد موهای پشت سرش را با خود برده بود…
تصویر با کلمه های سحرآمیز شعری عجیب آمیخته بود؛ شعری که هر کلمه اش انگار نه سروده، که مثل گلوله مسلسل شلیک می شد: «تو در نماز عشق چه خواندی که سال هاست/ بالای دار رفتی و/ این شحنه های پیر / از مرده ات هنوز / پرهیزمیکنند… »
گفت: دکتر شریعتیه…
من نفس هایم به شماره افتاد و چشم‌هایم دوران گرفت…
این اولین تجربه زیرزمینی من با شعر م. سرشک بود، که در آن سال های سکوت محض، در آن زیرزمین نمور با نور زرد لامپ ۴۰ واتی، با خط های سیاه نازکی تصویر شریعتی را تداعیمیکرد، برای من، نوجوان ۱۸ – ۱۷ ساله پاییز ۵۶ ، نماد همه خوبی های زمانه بود. این تجربه ناب به شیرینی اضطراب زاده شدن تمامی جهان یک مبارز بود…
***
بعد، بعدتر این واژگان جادویی م. سرشک بود که ناب ترین لحظه های دانشجویی ما را رقم زد:
«تو خامشی که بخواند؟ تو می روی که بماند؟ که بر نهالک
بی برگ ما ترانه بخواند؟… »

برای روزهای وداع عزیزترین یاران.با

«چون روح بهاران آید از اقصای شهر مردها جوشد ز خاک آن سان که از باران گیاه … »
برای روزهای ناامیدی و غربت با
«ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای
ببخشای اگر صبح را ما به مهمانی کوچه دعوت نکردیم
ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر است
به پایان رسیدیم/ اما نکردیم آغاز.
فرو ریخت پرها/ نکردیم پرواز… »
برای روزهای احساس گناه، عذاب وجدان و خانه‌نشینی…
***
و امروز وقتی بعد از ۴۰ سال به آن روز جادویی زیرزمین دوستم مسعود بازمیگردم، میبینم زیباترین تجربه درونی شعر برای من همان‌جا رخ داده است؛ از کشف چیزی که کتاب نبود، جزوه نبود، پلی‌کپی هم نبود…
با ابر گیسوانش

شماره ۶۸۱

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟