تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۸/۲۰ - ۰۷:۵۴ | کد خبر : 4111

بدرود نویسنده سال‌های ابری

سهیلا عابدینی نزدیک خانه‌مان مغازه لوازم تحریری کوچکی بود که کنار مداد و پاک‌کن فروختن، چند قفسه کتاب هم گذاشته بود و پول اندکی برای عضویت می‌گرفت و کتاب امانت می‌داد. از هر چند نفری که خریدار مداد و پاک‌کن بودند، یکی دو نفر هم کتاب امانت می‌گرفتند و آن‌هایی که کتاب می‌گرفتند، یکی دو […]

سهیلا عابدینی

نزدیک خانه‌مان مغازه لوازم تحریری کوچکی بود که کنار مداد و پاک‌کن فروختن، چند قفسه کتاب هم گذاشته بود و پول اندکی برای عضویت می‌گرفت و کتاب امانت می‌داد. از هر چند نفری که خریدار مداد و پاک‌کن بودند، یکی دو نفر هم کتاب امانت می‌گرفتند و آن‌هایی که کتاب می‌گرفتند، یکی دو بار هم شاید چیزی می‌خریدند.
من در ۱۳، ۱۴ سالگی‌ام از آن کتاب‌خانه کتاب می‌گرفتم. در آن سال‌ها برای بچه‌های دهه ۶۰ در عرصه نوجوانی چند نوع کتاب و چند نام نویسنده بیشتر وجود نداشت. هر کتابی را دست می‌گرفتیم، می‎‌گفتند آن را نخوان، آخرش خودکشی می‌کنی، این را نخوان، سیاسی‌نویس است، آن‌که اصلا کمونیست است، این‌که اصلا مبتذل است… برای یک نوجوانِ جویای کتاب، این راهنمایی‌های مدرسه و خانواده و اطرافیان، اخبار خوشایندی نبود.
کتاب‌خانه کوچک محله ما، علاوه بر رمان‌های عامه‌پسند، کتاب‌های نسبتا خوبی داشت که مرا کتاب‌خوان نگه داشت و خیلی‌ها را کتاب‌خوان کرد. حالا در این روزهای آبان‌‌ماهی یاد بعضی از نویسنده‌ها و کتاب‌های آن کتاب‌خانه کوچک افتاده‌ام. خوب یادم است کتاب‌هایی بود که وقتی می‌خواندم و تمام می‌شد، فکر می‌کردم سرما از نوک انگشتانم تا مغز استخوانم نفوذ کرده است. قصه‌هایی را می‌گفت که قصه تو بود، قصه آدم‌هایی که تو می‌دیدی و می‌دانستی که هستند، ولی نمی‌دانستی چه کسی حاضر شده آن‌ها را ببیند و بشناساند تا شاید شرایط بهتری پیدا کنند. کسی حاضر شده بود در این زمانه بی‌های‌وهوی لال‌پرست برای عدالت به گفت‌وگو بنشیند.
علی‌اشرف درویشیان برای ما این‌طور شناخته شد. در سال‌هایی که ما را در مدرسه به صف می‌کردند تا نظم زورکی را یادمان بدهند، معلم‌هایی که داد می‌زدند تا درس را زورکی در مغزمان ببرند، نویسندگانی از معلمی اخراج شده، آینه‌ای می‌گرفتند جلومان و می‌گفتند بیا خودت را ببین. ما در قصه‌های واقعیِ دردناک مردمانی را می‌دیدیم که فراموش شده بودند، گویی که وجود نداشتند. «بعدازظهر پنج‌شنبه بود؛ مثل همه پنج‌شنبه‌ها خاموش و دل‌گیر و کمی هم خوشی تعطیلیِ جمعه. اواخر پاییز بود. اتاق هنوز نم داشت. یک هفته پیش سیل آمده بود. بابام زیر کرسی خوابیده بود. آفتاب روی دیوار کاه‌گلیِ حیاط، رنگ می‌باخت؛ دلم می‌خواست آفتاب نرود. هیچ‌وقت نرود و مشق‌هایم خود به خود نوشته بشوند و بابام از خواب بیدار نشود: هروقت بلند می‌شد، بهانه می‌گرفت و کتکمان می‌زد. دلهره شنبه در دلم بود. آن همه مشق و جدول‌ضرب و معلم نامهربان و صدایِ ماست‌فروش دوره‌گرد در کوچه. چرا هیچ‌کس نبود که دوستمان داشته باشد؟» این‌ها را که می‌خواندیم، بدون معلم خودبه‌خود این‌ها درس می‌شد در مغزمان، بدون ناظم خودبه‌خود آرام می‌شدیم تا با شورش درونمان کنار بیاییم، همان‌طور که خودِ نویسنده را برای آرام کردن شورشش در بند کرده بودند و او هم‌چنان می‌نوشت.
علی‌اشرف درویشیان آن سال‌ها ما را بدون چیزهای زورکی پرورش داد. او قصه‌هاش را می‌دید و می‌زیست.
شاید الان باید او را گریست. او نوجوانیِ ما را رونق بخشید تا بتوانیم به جوانی برسیم. قصه‌هایی که در آن کتاب‌ها و کتاب‌خانه کوچک محله خودشان را نشان دادند، هنوز مرا به سمتی می‌کشند که دست‌هام را ها کنم از سرمای واقعیتِ موجود، از سال‌های سال زندگی سخت، از ۱۱ سال سکوت مغزی، از کوچ نویسنده تلخستانی.
آن‌چه مسلم است، این‌که ما باید سال‌ها پیش او را روی صندلی تقدیر می‌نشاندیم، نه که تقدیر ما را به این‌جا بکشاند. ما هنوز بسیاری کسان را در پستوی ذهن و زبان، پنهان داشته‌ایم و سانسور کرده‌ایم. دنیای ما در کجا سِیر می‌کند که ما آدم‌های خوب و قصه‌های خوب را آن‌چنان‌که باید، در دست نمی‌گیریم و روی سر و شانه نمی‌گذاریم.
حالا در چهارم آبان‌ماه در روزی هستیم که رود ارس به صخره‌های سخت افسانه‌های کُرد رسیده است و ما به تماشا گریسته‌ایم، بدرود نویسنده سال‌های ابری.

شماره ۷۲۱

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟