تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۹/۰۲ - ۱۹:۳۱ | کد خبر : 8043

برج مورنینگ ساید

نویسنده: ته‌آ اوبرت مترجم: نسترن فتحی خیلی وقت پیش، زمانی که همه شهر را ترک کرده‌ بودند، ما در برجی به نام مورنینگ ساید زندگی می-کردیم. آن موقع زنی به نام بزی دوراس هم در آن برج بود. به نظرم پیر بود، اما حالا که خودم به همان سن و سال رسیده‌ام، می‌بینم آن‌قدر هم […]

نویسنده: ته‌آ اوبرت
مترجم: نسترن فتحی

خیلی وقت پیش، زمانی که همه شهر را ترک کرده‌ بودند، ما در برجی به نام مورنینگ ساید زندگی می-کردیم. آن موقع زنی به نام بزی دوراس هم در آن برج بود. به نظرم پیر بود، اما حالا که خودم به همان سن و سال رسیده‌ام، می‌بینم آن‌قدر هم پیر نبوده است. مردمی که برج برای آن‌ها ساخته شده‌ بود، از شهر رفته ‌بودند و آپارتمان‌ها خالی مانده بود. تا این‌که یک نفر از مقامات فکر کرد اگر افرادی در چند واحد برج ساکن شوند، جلوی غارت‌گرها گرفته می‌شود. پدر تازه مرحومم،‌ وفادارانه خدمت‌ زیادی به شهر کرده‌ بود. بنابراین به من و مادرم اجازه دادند که با تخفیف خوبی به برج برویم. وقتی شب‌ها از نانوایی به خانه برمی‌گشتیم، مورنینگ ساید مثل یک عمارت تاریک بود که چراغ‌های کم‌سویی روی آن مثل نوت‌های یک ترانه مرموز چشمک می‌زدند. من و مادرم در طبقه دهم زندگی می‌کردیم. بزی دوراس در طبقه چهاردم بود. این را از آن‌جایی فهمیدیم که بعضی وقت‌ها او هم‌زمان دکمه آسانسور را می‌زد و ما به طبقه او می‌رفتیم و با او پایین می‌آمدیم. بوی شدید تنباکو می‌داد و دم غروب بند قلاده سه سگ خیلی بزرگ را می‌گرفت و دوروبر محل قدم می‌زد.
صورت استخوانی و‌ کوچکی داشت. مردم زیاد در مورد بزی حرف می‌زدند. او بعد از جنگی که خیلی وقت پیش درگرفته بود و هیچ‌کس حتی مادرم جزئیات آن را به یاد نمی‌آورد، به این شهر آمده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست او این لباس‌های خوب را از کجا آورده، یا با چه زد و بندی توانسته به مورنینگ ساید بیاید. با سگ‌ها به زبانی حرف می‌زد که هیچ‌کس آن را نمی‌فهمید. پلیس هر چند وقت می‌آمد گشت می‌زد تا ببیند سگ‌ها بالاخره او را خورده‌اند یا نه. می‌گفتند سگ‌ها یک بار همین بلا را سر کسی آوردند که قصد داشته از بزی دزدی کند. البته این فقط یک شایعه بود. ولی همین کافی بود که بهانه را برای اهالی ساختمان جور کند تا یک نامه بنویسند و از او بخواهند که سگ‌ها را به این ساختمان نیاورد.
دوستم آرلو به من گفت: «خب عمرا این اتفاق نمی‌افته.» او با طوطی‌اش در پارک زندگی می‌کرد.
«چرا؟»
«عزیزم چون سگ‌ها برادرهاشن.»
یک لحظه هم فکر نکردم که منظور آرلو یک مفهوم استعاری باشد. در واقع او این را از طوطی‌اش شنیده بود که او هم خودش از سگ‌ها شنیده بود. زمانی پسرهای زیبا و همه‌چیزتمامی بودند، اما در بین راه سفر بزی از سرزمینش به سرزمین ما، زندگی جوری گذشت که دیگر نتوانستند به شکل آدمیزادی همراهی‌اش کنند. بنابراین، آن‌طور که آرلو می‌گفت، او با موجودی معامله‌ای کرد و آن‌ها به شکل سگ درآمدند.
پرسیدم: «اون سگ‌ها؟» و دهان‌های کف‌کرده و صورت‌های شیاردارشان جلوی چشمم آمد.
«ادا درمی‌آرن،‌ اما فکر کنم همین نکته‌شه.»
«ولی چرا؟»
«خب این‌جا سگ‌ها رو نسبت به آدم‌ها بهتر قبول می‌کنند.»
من در مورد خیلی چیزها آرلو را جدی نمی‌گرفتم، اما حرفش را در مورد سگ‌ها باور کردم. بیشتر به خاطر این که هشت سالم بود و فکر می‌کردم طوطی‌اش نمی‌تواند دروغ بگوید. ضمن این‌که برای ادعایش کلی مدرک داشت. آن سگ‌ها بهتر از ما غذا می‌خوردند. عصرها بزی با یک پاکت از قصابی برمی‌گشت و بعد کل ساختمان بوی استخوان کبابی می‌گرفت. هیچ‌وقت بلند با سگ‌ها حرف نمی‌زد و همیشه پچ‌پچ می‌کرد. سگ-ها هر شب موقعی که از ساختمان بیرون می‌رفتند، کنار و پشت سرش مثل یک V راه می‌رفتند. تا صبح فردا پیدایشان نمی‌شد. بزی با عجله در خیابانی که خورشید دم طلوع آن را سرخ کرده‌ بود، جوری راه می‌رفت که انگار چند ثانیه مانده تا تمام زندگی‌اش از هم بپاشد. نقشه آپارتمانش که چهار طبقه بالاتر بود، شبیه آپارتمان ما بود. راحت می‌شد تصور کرد که سگ‌ها کجای غارش می‌گردند و آن‌طور که من خیال می‌کردم، کرباس سفید کف زمین را بو می‌کشیدند.
چیزهای زیادی را در مورد بزی می‌شد استنباط کرد که مردم از آن غافل بودند. این‌که مشخص بود نقاش است. روی ژاکت‌ها و چکمه‌های چرم مرغوبش همیشه یک لکه رنگ بود. ناخن‌هایش کبود بود و لکه روی مژه‌هایش افتاده‌ بود. آن‌قدر واضح بود که من از زیر درختی که آن طرف محوطه بود، به‌راحتی آن را می‌دیدم. بعضی وقت‌ها آن‌جا می‌ایستادم و او را تماشا می‌کردم. سگ‌هایش دور تنه درخت می‌چرخیدند و بو می-کشیدند و غرغر می‌کردند تا سروکله بزی پیدا می‌شد و جلوی من با آن زبان زهواردررفته‌‌ سرزمینش شروع به حرف زدن می‌کرد.
یک بار از دوستم اِنا پرسیدم:‌ «می‌فهمی چی می‌گه، نه؟» او هم از یک جایی شبیه همان سرزمین بزی به نیویورک آمده بود.
اِنا اخم کرد و گفت: «نه، کلا یه زبون دیگه‌ست.»
«انگار شبیه‌اند.»
«خب نیست.»
اِنا و خاله‌اش پارسال به طبقه چهارم آمدند. بعد از این‌که خانواده اِنا در انبار هفت ماه قرنطینه بودند، همان‌جا اِنا مریضی گرفت- نه آن مریضی‌ای که به خاطرش آن‌ها را قرنطینه کرده بودند تا مشخص شود مریض‌اند یا نه، یک مریضی جدید گرفت- و نصف وزن بدنش را از دست داد. برای همین وقتی در خیابان راه می‌رفتیم، من احساس وظیفه می‌کردم که دستش را بگیرم تا او را باد نبرد و کنار رودخانه بیندازد. خودش انگار متوجه نبود چقدر کوچک است. عبوس و چشم‌سبز بود و توی اردوگاه یاد گرفته بود که قفل باز کند. (من همیشه فکر می‌کردم منظورش اردوگاه تابستانی است. اما همیشه می‌گفت اردوگاه و بعدا فهمیدم منظورش چیز دیگری است.) به‌هرحال، قفل باز کردنش ما را به بخش‌هایی از مورنینگ ساید کشاند که من هیچ‌وقت به آن‌جا نرفته ‌بودم؛ استخر زیرزمین مثلا، با موزاییک‌هایی که نقش پری دریایی داشتند، یا پشت بام که از آن‌جا می‌توانستیم جان‌پناه‌های تاریک وسط شهر را ببینیم.
کنجکاوی اِنا او را به یک شکاک تبدیل کرده بود. او باور نمی‌کرد که برادرهای سگی بزی از طلوع تا غروب به آدم تبدیل می‌شوند. حتی وقتی که مدارکم را برایش رو کردم و برایش «دریاچه قو» زدم.
می‌خواست بداند: «کی تبدیلشون کرده؟»
«چی؟»
«کی به سگ تبدیلشون کرده؟»
«نمی‌دونم، جایی که ازش اومدی، کسی نیست از این کارها بکنه؟»
اِنا قرمز شد. «بهت می‌گم من و بزی دوراس از یک جا نیومدیم.»
تمام تابستان میانه من و او سر همین ماجراها شکرآب می‌شد و به هیچ توافقی هم نمی‌رسیدیم. چون هر وقت که بزی توی خیابان به سمت قصابی می‌رفت، دوباره بحث ما شروع می‌شد.
یک روز عصر اِنا گفت: «اگه خودمون بریم خونه‌ش رو ببینیم، چی می‌شه؟ سخت نیست ها.»
گفتم: «ولی احمقانه‌ست. چون می‌دونیم یه مشت سگ دارند تو خونه‌ش نگهبانی می‌دن.»
اِنا پوزخند زد. «البته اگه حق با تو باشه، آدم‌اند نه سگ.»
من فکر کردم آدم‌ها خطرناک‌ترند. «دیگه بدتر.»
احتمال رفتن به خانه بزی همین‌طور توی سرمان وول می‌زد تا این‌که یک روز عصر متوقف شد. روی دیوار پارک نشسته بودیم که بزی به اِنا زل زد و گفت: «تو دختر نِوِن هستی، نه؟»
«درسته.»
«می‌دونی اون‌جایی که من ازش می‌آم، به بابات چی می‌گفتند؟»
اِنا شانه بالا انداخت. هیچ‌چیز نمی‌توانست پریشانش کند؛ نه اسم پدرش که مرده بود، نه آن چیزی که بزی به یک زبان دیگر گفت و من نفهمیدم. همان‌طور با پاهای باریکش بالای دیوار نشسته ‌بود و وقتی بزی بالاخره ساکت شد، گفت: «ببخشید، نمی‌فهمم چی می‌گید.»
باید حدس می‌زدم این اتفاق کاری می‌کند اِنا تصمیمش را بگیرد و به خانه بزی برود. اما ساده بودم و او را هم دوست داشتم. آن‌قدر توی خیالم در آن خانه گشته بودم که وقتی هفته بعد اِنا به جای دکمه پایین آسانسور، دکمه بالا را زد، به نظرم چیز عجیبی نبود. فکر کنم گفتم: «بیا نریم!» فقط یک بار. آن هم موقعی که اِنا قفل را باز کرده بود. به خاطر این گفتم که تازه آن موقع برای اولین بار فکر کردم ما بچه‌ایم.
آپارتمان دقیقا مثل خیالم بود؛ راهروهای سفید، یک آشپزخانه خیلی بزرگ با اوپن سنگ مرمر به ضخامت یک کیک. بوی رنگ می‌آمد. دنبال هم رفتیم تا به اتاق پذیرایی رسیدیم. احتمالا قبلا آن‌جا یک پیانو بود. تابلوی بزرگی به دیوار تکیه داده شده بود و دوروبرش پر از بوم‌های کوچک‌تر بود. پر از رنگ بود و بزرگ‌ترین نقاشی‌ای بود که توی عمرم دیده‌ بودم. ضربه قلم‌موها محکم و درشت بود، اما راحت می‌شد از نقش آن سردرآورد. زنی بود که در شهر کوچکی داشت از روی پلی روی رودخانه عبور می‌کرد. دور زن سه جای خالی بود که به نظر می‌رسید پاک شده‌اند. حدس زدم این‌جا جایی است که سگ‌ها وقتی به آدم تبدیل می‌شوند، از آن بالا می‌روند. اما حالا به حالت آدمیزادی نبودند. داشتند از چرت عمیقشان بیدار می‌شدند و یکی‌یکی روی آن کرباس رنگی می‌نشستند و فکر کنم یکی‌یکی با دیدن ما تعجب می‌کردند.
نمی‌دانم اگر همان موقع بزی برنگشته‌ بود، چه اتفاقی می‌افتاد. احتمالا به یکی از همان آمار و تراژدی‌هایی تبدیل می‌شدیم که در روزنامه می‌نویسند تا به شما یاد بدهند چه کارهایی بی‌خطرند و چه کارهایی نیستند.
بزی گفت: «خب دختر نِوِن. نتونستی دل بکنی… چه عجیب.»
اِنا همان‌طور که اشک می‌ریخت، گفت: «برو به جهنم.»
مامان من هیچ وقت سر درنیاورد و فکر کنم مامان اِنا هم همین‌طور بود. سال‌ها به همین صحنه فکر می-کردم. اول صبح و موقع خوابیدن در تاریکی شب، جلوی چشمم بود. آن لحظه که فقط ما سه نفر آن را درک کرده بودیم. مطمئن بودم هر روز زندگی‌ام دوباره آن را می‌بینم. حتی بعد از این‌که مورنینگ ساید را ترک کردیم. بعد با گذشت زمان مدتی به آن فکر نمی‌کردم. چند روز بعد یادم می‌آمد که به آن فکر نکرده‌ام و البته دوباره رشته پاره‌شده را گره می‌زدم. با پرت شدن توی آن اتاق و نقاشی بزرگ و سگ‌هایی که منتظر بودند به دنیایی برگردند که از آن آمده‌ بودند، حس آرامش می‌کردم. اما بعد آن هم کم‌رنگ شد. شبیه هذیان شده بود. از‌ آن چیزهایی که اگر به کسی می‌گفتم، آرزو داشتم فراموشش کند.
تا این زمان که خواستم این قصه را روی کاغذ بیاورم، سال‌ها بود که به آن فکر نکرده‌ بودم. تابستان پارسال نقاش معروفی در شهر مرد. مسئله این بود که نمی‌شد بدنش را از خانه خارج کرد، چون یک مشت سگ روتوایلر گرسنه مواظب او بودند و اگر کسی به در دست می‌زد، حمله می‌کردند. از همه شهرهای اطراف کارشناس آورده بودند، اما هیچ‌کس نمی‌توانست رامشان کند. تصمیم گرفتند که آن‌ها را با تیر بزنند و یک تک‌تیرانداز ماهر از پنجره بالا رفت. اما وقتی داخل خانه را دید، تنها یک زن بی‌جان را دید که دست به سینه پای یک تابلوی بزرگ نقاشی روی یک کرباس دراز کشیده است. نقاشی یک شاهزاده و سه مرد جوان بود. دقیقا به چه چیزی باید تیر می‌زد؟ به گزارشگر گفت: «گیج‌کننده‌ست. ولی من این‌جا کاری ندارم.» وقتی تک‌تیرانداز وسایلش را جمع کرد،‌ پلیس سعی کرد دوباره در را باز کند و سگ‌ها غرش‌کنان برگشتند.
بالاخره بعد از یک هفته کش پیدا کردن این ماجرا، زنی که آن اطراف کار می‌کرد، به اداره پلیس رفت و گفت: «من قبلا این‌جا زندگی می‌کردم. می‌تونم کمک کنم.» گزارشگر اسمی از او نیاورد، اما این‌طور توصیفش کرد که هیکل باریک و چشم‌های درشت سبزرنگی داشت. برای همین فهمیدم که اِنا بوده و یک روز عصر به آن‌جا رفته است. باقی‌مانده‌ شهر در حیاط همان برج جمع شده ‌بود. اِنا بیرون در ایستاد و یادبودی از دورانی که گذشته بود و مکانی که دیگر وجود نداشت، زیرلب زمزمه کرد. به همان زبانی که می‌دانست سگ‌ها متوجه آن می‌شوند. تا وقتی که مطمئن شد از جلوی در کنار رفته‌اند. بعد دستگیره در را چرخاند و گفت: «نگران نباشید پسرها، همه چی مرتبه. همه چی مرتبه.»
منبع: نیویورک تایمز

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟