تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۵/۳۰ - ۰۸:۳۲ | کد خبر : 529

به رمان پناه آورده ام/با احمد رضا احمدی درباره شعرها،آدمها و آخرین رمانش

گفتگو:ابراهیم قربانپور تصویرگر:مسعود رئیسی «من از آن آدمهای خوش قول تمیزم. از صبح امروز ساعت هشت و نیم با این هیبتی که میبینید، اینجا نشسته‌ام. ساعت پنج بلند شدم، رفتم حمام، ریش زدم و آماده شدم. از انضباط خیلی خوشم می‌آید. بدون انضباط نمیشود اینقدر کار کرد. » اینها را لابه‌لای حرفهای دیگرش میگوید تا یادمان بماند که […]

گفتگو:ابراهیم قربانپور

تصویرگر:مسعود رئیسی

«من از آن آدمهای خوش قول تمیزم. از صبح امروز ساعت هشت و نیم با این هیبتی که میبینید، اینجا نشسته‌ام.
ساعت پنج بلند شدم، رفتم حمام، ریش زدم و آماده شدم. از انضباط خیلی خوشم می‌آید. بدون انضباط نمیشود
اینقدر کار کرد. »
اینها را لابه‌لای حرفهای دیگرش میگوید تا یادمان بماند که آن نیم ساعت تأخیری که برای بیشتر ما پایتخت نشینها
طبیعی شده، هنوز برای او غریبه است. تا یادمان بماند که برای شاعر بودن، برای به قدر احمدرضا احمدی شاعر بودن، برای آن همه سرودن و نوشتن به چیزی بیشتر از نبوغ نیاز است. اگر با دلنگرانی بعد از خواندن خبرهای بستری شدنش در بیمارستان به سراغش رفته باشی، حتما غافلگیر میشوی.شاعر از ساعت هشت‌ونیم با «این هیبت » یعنی با صورت تراشیده، رخت اتو کشیده و صلابتی دیدنی روی صندلی راحتی‌اش نشسته است و منتظر است تا همکلامش شویم. اهل مصاحبه نیست، این را هم ما میدانیم و هم خودش یادآوری میکند:

«حوصله مصاحبه ندارم، اینم به‌ خاطر چلچراغ بود و این آقای عموزاده خلیلی نازنین، نویسنده مورد علاقه من، که تا گفت، من نتونستم بگم نه… »
طنز سرکشی در حرفهایش هست که در نوشته‌هایش غایب است. خودش میگوید: «وقتی مینویسمش، بی‌مزه میشود. »
همراه آن طنز سرزندگی عجیبی در صداست که اگر صحبت از تازه‌ترین نوشته‌اش پایمان را به آن سمت نمیبرد، هیچکس جرئت نمیکرد درباره بیماری‌اش از او سوال کند. رمانی که همان شب پیش از مصاحبه آخرین فصلش را نوشته بود و میگفت منتظر است کار ما تمام شود تا آن را پرینت بگیرد و بفرستد برای ناشر. حدس میزند باید چیزی حدود دویست صفحه چاپی باشد. «مردم هم حوصله خواندن بیشتر از این را ندارند. کی حوصله خواندن یک کتاب اینقدری را دارد؟ » و بهیکی از کتابهای روی میز جلویش اشاره کرد. وقتی خواستیم درباره نوشته اش کمی برایمان حرف بزند، اینطور گفت:
«درواقع زندگی خودم است. ماجرا این بود که ۱۱ شب دکتر به زنم تلفن کرد که بیایید مطب. زنم رفت و برگشت. گفتم چی بود؟ الکی گفت: «دواهاتو عوض کرد و پرهیز غذا و… » تا سه روز به من نگفت ماجرا چیست. بعد از سه روز معلوم شد ماجرا این است که قلب من فقط ۱۵ درصد کارایی دارد که یعنی مرگ. باتری دو حفرهای قبلی را باید برداشت و سه حفرهای جایش گذاشت. قیمتش چقدر است؟ ۴۵ میلیون. همه همیشه میگویند چه خدمتی از ما برمی‌آید، اما بحث پول که میشود غیب میشوند. یک روز خود دکتر با من تماس گرفت که خیال نکنید که علت اینکه من به شما زنگ نمیزنم به خاطر مسائل مالی است. اصلا شما مهمان من. نه تنها هزینه عمل را از ما نگرفت که پول ۴۵ میلیون باتری را داد و ما فقط پول بیمارستان را دادیم. خیلی هم به من اصرار کرد که جاییاز او اسم نبرم و این کار را از روی رفاقت کرد. اما من دوست دارم حتما اسمش را بگویم: آقای دکتر رمضان بخشیان که من آخرین کتاب شعرم را هم به او تقدیم کرده‌ام. دخترش هم از شعرهای من خوشش می‌آید و حالا با هم رفیق شده‌ایم. دوشنبه ۱۶ آذر پارسال بود که من را بردند اتاق عمل. برف هم می‌بارید. من را به خاطر شرایط قلبم نمیتوانند بیهوش کنند و فقط دور اینجا را (به قلبش اشاره میکند) با آمپول بی‌حس میکنند. یعنی من درست حس میکردم دارد بدن رامی‌شکافد. باتری قبلی پنج سال کارش را کرده بود و تقصیری هم نداشت. آن را درآورد و باتری جدید را گذاشت سر جایش و مرا بردند ریکاوری و بعد هم سی.سی.یو. بعدا به من گفتند عملکرد قلبم برگشته است به ۳۲ درصد. اما اگر با آن عمل فقط یک درصد هم بیشتر شده بود، باز خوب بود. »
میانه‌تان با بیمارستان چطور است؟
عالی است. اینقدر بیمارستان رفته‌ام که دیگر ترسم از عمل ریخته. موقع عمل شوخی میکردم و جوک میگفتم. ۱۸ بار رفته‌ام بیمارستان. از پیشخدمت دم در من را میشناسند تا بالا. برای زنم کباب و ته‌دیگ جدا می‌آورند. خلاصه به من گفتند او ضاعت خوب است و میتوانی زندگی عادی را شروع کنی. فقط از قلبت کولی نکش. من هم همین که آمدم خانه، گذاشتم پشتش و یک ضرب کار کردم تا همین دیشب که رمانم تمام شد! رمان من هم از لحظه بعد از اتاق عمل شروع میشود. یعنی از جایی که زندگی عادی شروع میشود. شخصیت رمان یک دکه روزنامه فروشی در پاریس دارد و شاعری کار دومش است. زنی را هم در گذشته دوست داشته که حالا پیدایش میشود و دکتر هم هست. اسمش را گذاشته‌ام «قطار .»
هیچ جایی از فرایند عمل بود که بترسید؟
نه اصلا. قبول کرده‌ام. موقعی که خانمم میگوید برویم، فقط دور خانه با چشمهایم یک تراولینگ میکنم. عکسهای دور خانه را، عکسهای شهره و بچه‌ها را نگاه میکنم و خداحافظ شما… حتی به مرگ هم مثل یک چیز خیلی عادی فکر میکنم. خیلی عادی. مرگ هم جزئی از زندگی است. ترس از آن احمقانه است، چون کاری اش نمیشود کرد. به‌خاطر همین عادی شدنش است که اشعار ۲۰ سال اخیر من معمولا حول بیمارستان‌اند. لوکیشن هر ۱۲نمایشنامه‌ای که نوشته‌ام بیمارستان است. این حرفها و ترس از مرگ و اینها به خاطر این است که ما داریم زیادی عمر میکنیم. پدرهای ما کم عمر میکردند. این مشکلات را نداشتند. اصلا دنیای آینده مشکل پیرها را دارد. یعنی نگران‌اند که مثلا بعدها دنیا تبدیل به جایی شود که تعداد زیادی پیر ازکارافتاده روی ویلچر در آن اینور و آنور بروند. دنیا مثل تئاتری است که صندلیهای محدودی دارد. عده‌ای باید بروند تا بعدیها بیایند به جایشان.مرگ ساده‌ترین چیز است. تو نمیفهمی! فقط خدا کند آدم عاقبت‌به‌خیر شود. خدا کند به قول گلستان به فس و فوس نیفتیم. الان اصلا دلشوره ندارم. فقط آدم به این وضع نیافتد که ورثه بدبخت شوند و بخواهند تر و خشکش کنند. سابق مردم خیلی خوب میمردند. پدر خود من در حمام عمومی مرد. آوردندش خانه و کسبه هم تا ظهر تشییع و دفنش کردند و تمام شد و رفت. خیلی وضع بدی است که بیفتی روی تخت بیمارستان و دو تا شیلنگ بکنند توی دماغت، از یکی آب پرتقال بریزند تو از یکی کوبیده!
در لحظه خروج از خانه به چه فکر میکنید.کارهای نکرده و…؟
نه، نمیگذارم کار نکرده دوروبرم باقی بماند. من که نیما نیستم و در زمان ما هم دیگر سیروس طاهبازی نیست که بیاید بعد از مرگ کارهایمان را جمع کند. من کارم را تمام میکنم. معمولا اینطور است که دو سه کار را با هم جلو میبرم. داستان کودک و شعر و رمان و…. وقت تلف نمیکنم، نه اهل مهمانی هستم نه اهل خلافهای دیگر. امسال چهار کتاب شعر من درمی‌آید. اهل چانه زدن هم نیستم. نه با ناشر نه با ادیتور و… نه یک ذره بالا و پایین شدن پول برایم مهم است، نه یک کلمه کم و زیاد کردن نوشته. فقط دوست دارم کارهایم تا وقتی زنده هستم،دربیایند و ببینمشان و خیالم راحت شود..
پس حسرت کار نکرده یا کاری که نشده یانگذاشته‌اند، ندارید؟
نه ندارم. نمیگویم همه کارهایم خوب بوده. حتما کار متوسط و ضعیف هم بینش بوده، اما حسرتی ندارم. نیرویی دارم که کاری که میخواهم را میکنم. کسانی که همه چیز را گردن سانسور می‌اندازند، چیزی برای گفتن ندارند. من قبل از انقلاب این را میگفتم و با این حرف کلی هم برای خودم دشمن تراشیدم که امیدوارم این حکومت شاه برود تا ببینیم که ادبای ما چیزی نداشتند بگویند واقعا.
نشستن پای حرفهای احمدرضا احمدی نازنین این حسن را دارد که نیازی به پرسیدن از او نیست. رشته زلال کلام روان است و بی هیچ کوششی از مصاحبه کننده حرفها جان میگیرند و پیش میروند. این است که پرسیدن سوال گاه کمی احساس گناه هم میدهد. اما دوست داشتیم کمی هم از شاعرانگی شاعر بپرسیم و از زبان شاعرانهای که حتی در نثرش هم جاری است. زبانی که انگار نه سابقه‌ای در ادبیات ما دارد و نه هنوز کسی توانسته است به آن شبیه شود. کلامی که به اندازه زندگی خود شاعر منحصربه فرد است و یکتا. با خنده از خانمی گفت که از پاریس زمانی برایش نوشته بود که کار او غیرقابل تقلید است، درست مثل اینکه کسی نمیتواند از صورت کسی تقلید کند و البته در کلامش گلهای هم بود.

«این را هم بگویم که من با رنج و مرارت زیاد به اینجا رسیدم. از همان اول هم همدوره ای‌هایم با من مخالف بودند و هم قبلیها اصلا من را قبول نداشتند. خیلیهایشان هنوز هم هر وقت فرصت کنند، بدشان نمی‌آید سیخی به ما بزنند. »

خواستیم درباره این بگوید که سوژه کارهایش را از کجا پیدا میکند که حتی ثانیه‌ای هم نیاز به درنگ نداشت:
از زندگی خودم است. شعرهای من بیوگرافی خودم است. این کلمه «تو » که من آن را به جای «او » در شعرم جایگزین کرده‌ام، یک زن نیست. زنهای مختلفند و همه واقعی‌اند. من زمان جوانی عاشق زنی شده بودم که چشمهایش آبی بود. مد شده بود آن زمان که همه درباره معشوق چشم‌آبی شعر میگفتند. من بهشان میگفتم آقاجان من اگر میگویم به‌این خاطر است که واقعا یک عشق چشم‌آبی دارم. مال من موجود است. میتوانم نشانتان بدهم!
چرا همه رمانهایتان در پاریس میگذرد. تصادفی انتخابش کرده‌اید، یا دلیلی دارد؟
من عاشق دو شهرم. اصفهان و پاریس. اصفهان شهر عزیزی است. مصاحبه‌ای داشتیم با آقای پیرنیا، معمار سنتی، که میدان نقش جهان را آمد و مقایسه کرد با دستگاه شور در موسیقی. حیرت میکنید از این کاشیها. این گنبد دوار که به یک نقطه ختم میشود اینها حساب دارد. پشتش فلسفه است.معماری قدیم اینطور است.اما پاریس به‌این خاطر است که عاشق دختری بودم که هی به‌خاطر او رفتم پاریس و آمدم و آخر سر هم بینتیجه ماند. آن زمان به اندازه الان گران نبود و میشد با هشت هزار تومان رفت پاریس. آن دختر هم آخر سر زن یک یهودی پولدار شد!
هیچ شده است به مهاجرت از ایران فکر کنید؟
بدم می‌آید. ببین شاعر سلاحش «زبانش » است. من اگر بروم، ارتباطم قطع میشود با این زبان. من این زبان را هر روز تمرین میکنم با مردم اینجا. با دریانی سر کوچه‌مان. با باغبان این خانه. بروم، اینها تمام میشود. بعدش هم تو نمیتوانی به یک زبان خارجی فکر کنی. من به این زبان فکر میکنم. تازه الان تازه بعد از این همه سال با این زبان یاد گرفته‌ام صیقلش بدهم، ساده‌اش کنم. الان در شعرم به یک سادگی رسیده‌ام کهمثل شیشه‌ای شده که هی هم پاکش میکنم و تو آن طرفشرا میبینی.
جایی گفته بودید مردم دیگر حوصله شعر خواندن ندارند و به همین خاطر تصمیم گرفته اید رمان بنویسید.
بله بله. من به رمان که پناه آوردم، به این خاطر بود که دیدم مفر تازه‌ای است. دیدم تجربه تازه‌ای است و من هم همیشه دنبال تجربه تازه بوده‌ام. بماند که یک نفر گفته بود فلانی در ۶۷ سالگی تازه رمان‌نویس شده، انگار که برای رمان نوشتن باید از ایشان اجازه گرفت. البته من نمایش را زودتر از رمانشروع کردم. ۱۲ نمایشنامه نوشتم و همه را در چهار ماه که البته با توطئه سکوت روبه‌رو شد. این را هم بگویم که براینمایشنامه‌ها مدیون محمد چرمشیرم که آنها را ادیت کرد و من هم با او هیچ بحثی نکردم که چرا این کار را کردی و چرا این صحنه را درآوردی و این حرفها. گفتم قلم را بی‌رحمانه دست بگیر و حذف کن. ما باید باور کنیم تئاتر یک علم است،مثل شیمی و فیزیک که برای خودش قواعدی دارد و باید آنها را یاد گرفت.
کارهایتان را بازنویسی هم میکنید؟
اصلا اهل بازنویسی نیستم. هوشنگ کامکار یک شوخی‌ای دارد با من که زنگ میزند یک شعری را میخواند و مثلا میگوید مال یک شاعر «آمریکای لاتین است. من میگویم هوشنگ چقدر زیبا بود این شعر. بعد میخندد و میگوید فلانی این مال خودت است! اصلا یادم نمیماند شعرهایم را. یارو یک شعر مینویسد و ۴۰ سال درباره همان یک شعر حرف میزند. من مینویسم و میگذرم.
برای ما که تاریخ ادبیات معاصر را فقط از روی کاغذها خوانده ایم، شنیدن تاریخ شفاهی از زبان کسی که آن را زیسته است، حلاوت خاصی دارد. شنیدن درباره «یارو »یی که فقط یک شعر گفته و عمری را درباره‌اش حرف زده یا «ادبا »ی ما که همه چیز را به گردن سانسور می‌انداختند اما واقعا چیزی نداشتند. همین اشاره‌اش را بهانه کردیم برای شنیدن از روابطش با دیگر شاعران و هنرمندان معاصرش…

از آنهایی که زنده‌اند، الان فقط با ابراهیم گلستان ارتباط دارم. ببینید، من برای زندگی فرصت کمی دارم، چون یک باتری در قلبم دارم که هر لحظه ممکن است از کار بیفتد. آشنایی‌ام با فروغ برمیگردد به زمانی که کتاب اولم، «طرح ،»درآمده بود. آقایی بود که همکلاسی ما بود و در امیریه هم با فروغ همسایه بود. یک شب ما رفتیم خانه فروغ در خیابان مزین الدوله بهار. خانه ساده‌ای بود با یک گلیم و یک تابلو از سپهری روی دیوار. کتاب من را گرفت خواند و گفت هفته بعد با من تماس بگیر! هفته بعد تماس گرفتم و خیلی خوشش آمده بود. حتی جسارت عجیبی کرد و در کتابی که درآورد به نام «از نیما به بعد »، اسم من را هم زد کنار اسم نیما و شاملو و اخوان. همیشه هم گفته‌ام درواقع پاسپورت ادبی من را فروغ صادر کرد. خیلی تشویقم کرد بروم سربازی و از محیط روشنفکری دور شوم.
آشنایی با گلستان از آنجا بود که بعد از مرگ فروغ او در خانه‌اش نامه‌های من را دیده بود. من آن موقع با مادرم زندگی میکردم. یک روز مادرم گفت آقایی به نام گلستان زنگ زده و کارت دارد. شماره‌اش را گرفتم و این شد شروع رفاقت ۵۰- ۶۰ ساله ما. الان هم به تنها کسی که در تهران زنگ میزند،منم. او هم پایش را از بین برده‌اند و در آخرین تماس به من میگفت تأسف‌برانگیز است که الان شش ماه است در یک اتاقم و راه ارتباطم با بیرون یک پنجره است. اما روحیه‌اش عالی است و هی من را نصیحت میکند که فلان کتاب تازه درآمده است، آن را بگیر و بخوان و این چیزها. من خودم از یک خانواده فرهنگی بودم. پنج جدم روحانی بودند. سواد هم آن زمان پیش روحانیها بود! به قول سعدی «همه قبیله من عالمان دین بودند ». آقای عبدالرحیم احمدی پسرخاله من است که در کودکی و نوجوانی خیلی روی من اثر گذاشت. عبدالوهاب احمدی، مترجم آثار فلسفی و جامعه‌شناسی پسردایی من است. هوشنگ عبدالرضایی مهدوی، نویسنده و سیاستمدار، مادرش دخترعموی پدر و مادر من بود. دکتر محمدعلی احمدی رئیس دانشکده بازرگانی یکی از اقوام من بود که حالا هم پسرش صمصام احمدی از بهترین
جراحان قلب است و در عین حال از باشرفترین جراحان این مملکت است که از خودش مطب ندارد و فقط در بیمارستان دولتی کار میکند.
آدم اهل سینما دوروبرتان زیاد بوده است. ازکیمیایی و قریبیان گرفته، تا همین ابراهیم گلستان. چطور شد که جذب آن فضا نشدید؟
یکی دو تا تجربه کردم که خوب نبود. من وسط فیلم «پستچی » به‌خاطر انتظامی با مهرجویی دست به یقه شدم. سینما کار من نیست. کاری‌اش هم نمیشد کرد. من برگشتم سر کار اما تا آخر فیلم با انتظامی حرف نمیزدم. مهرجویی هم در تدوین خیلی از صحنه‌های بازی من را درآورد. البته این را بگویم که اگر اینطور نشده بود هم من از کار سینما خوشم نمی‌آمد. از کار کردن با جلال مقدم هم خاطره خوشی ندارم. به نظرم بیشتر شو بود تا واقعیت.
با کیارستمی هم ۲۰ سالی ار تباط داشتیم. با هم در یک دفتر تبلیغاتی کار میکردیم و بعد شیروانلو همه ما را به کانون منتقلکرد. یادم هست کیارستمی می‌آمد مجله تایم را ورق میزد و میگفت: «عجیب است که این شماره هم راجع به من چیزی ننوشته‌اند! » و غریب اینکه این تحقق پیدا کرد. اما آخرین فیلمیکه از او دیدم، «خانه دوست کجاست؟ » بود که مدعوین من و شاملو و دولت‌آبادی و… بودیم و دیگر رابطه‌مان از آنجا قطع شد. مسیرهایمان عوض شد دیگر. درواقع من بیشتر با نقاشها رفیق بودم. با ابوالقاسم سعیدی، بهمن محصص، آیدین آغداشلو و سهراب سپهری. سهراب در تهران تنها کسی را که میدید، من بودم. تلفن میکردیم، مادرش گوشی را برمیداشت و پیغام ما را به او میرساند. اینطوری قرار میگذاشتیم. او هم خیلی خیلی شوخ بود. یک شوخی داشت. فقط دو هفته بود در آمریکا با هم راه میرفتیم و هی میگفت «اصولا ما آمریکاییها… » خیلی بامزه بود. تعریف میکرد طرف شعر گفته بود و در آن آورده بود ابوالقاسم بعد در پاورقی توضیح داده بود، که «اکبر » بودچون به وزن و قافیه نمیخورد، نوشتیم «ابوالقاسم »! آدم زحمتکشی بود. بسیار تحت تاثیر ناصر عصار بود، ولی کارهایش تنوع نداشت. همیشه نگران بود که من معتاد نشوم! در آن نسل خیلی از استعدادها با اعتیاد از بین رفتند. من هم بیشتر به‌خاطر مادرم بود که رستم و بعد هم زن و بچه‌ام.
حالا که بحث اینها شد، شاید بد نباشد درباره دوره کارتان در کانون و بخش نوارهای صوتی کانون هم بگویید.
کانون پرورش فکری کودکان من را اول چند ماه فرستاد آمریکا که دوره انیمیشن ببینم و برگردم برای بچه‌ها دوره بگذارم.آمدیم و کار را شروع کردیم، اما چون هزینه‌اش زیاد بود، متوقف شد. یک روز خانم ارجمند من را خواست دفترش و گفت به جای خنداندن دخترها در راهروها، بیا تا به تو مسئولیت بدهم و این کار را به من داد. شعرخوانی خیلی از شاعرها را ضبط ‌کردیم. از سبکهای مختلف. هیچوقت سلیقه‌ام را در کار دخالت ندادم. از خودم هم کاری ضبط نکردم. خانم ارجمند هم انصافا دخالت نمیکرد و فقط کمک میکرد. ردیف موسیقی ایرانی را درآوردیم که کار بسیار مهمی بود. فولکلور ایران را درآوردیم که خانم زنگنه خواند. یک دانه کار مبتذل هم درنیاوردیم.اولین کسی که از شجریان صفحه درآورد، من بودم. در هیچ زمینه‌ای کار کانون به سمت ابتذال نرفت. فقط در یک دوره کوتاهی بعد از صمد بهرنگی ادبیات کانون به سمت کارهای شعاری رفت که من در آن دخالت نداشتم. کتابی که من در آن
دوره برای بچه‌ها درآوردم، «من حرفی دارم که شما بچه‌ها باور میکنید » مطلقا شعاری نیست. شیروانلو هم خیلی جسارت به خرج داد و آن را چاپ کرد.
دوست داشتیم هیچ لازم نباشد رشته کلامش را قطع کنیم، اما یکی از دو تلفنش، که به قول خودش مثل شیر آب سرد و گرم بودند، زنگ میخوردند و میشد بفهمی که به هر حال باید جایی این حرفها را تمام کرد. فقط این کنجکاوی را نمیشدچاره کرد که شاعر این روزهایش را چطور میگذراند

صبح زود بلند میشوم و صبحانه درست میکنم. یا اگر لازم باشد، در آشپزی کمک خانمم میکنم. تمیز و شیک و
ریش‌زده مینشینم پشت میز کار از ساعت هشت تا  ۱۲ ناهاری میخورم و میخوابم تا سه از سه دوباره کار میکنم تا هفت. هفت به رختخواب میروم به کتاب خواندن. همه چیز هم میخوانم. مثلا الان یکی از چیزهایی که میخوانم در فاصله خستگی کتاب آشپزی دریابندری است واقعا زیباست.میخواهد بگوید که ماهیچه برای چند نفر به جایش میگوید برای چهار جاهل. هفته پیش از روی آن ترشی انبه درست کردم. الان هم اینجا جلویم لیست سبزیجات ترشی هفت بیجار است. دو روز دنبالش بودم. هر چه در سبزیفروشیها گشتم، اصلا کسی نمیدانست ترکیباتش چیست!
پس اهل آشپزی هم هستید. چه غذاهایی را خیلی خوب بلدید؟
من غذاهای کرمانی را استاد بودم. آبگوشتی داریم به نام آبگوشت متنجنه یا امام حسینی. چیز غریبی است. در آن برگه زردآلو هست، آلو هست، هر چه فکر کنی توی آن هست. اصلا چیز عجیبی است. اما برای خودم الان دیگر غذا مطرح نیست. چون نمیتوانم بخورم. از جوانی هم از گوشت بدم می‌آمد. نه اینکه سبزیخوار باشم، ادعا نمیکنم! الان که دیگر باید خیلی ساده غذا بخورم. نان و پنیر و میوه و…
میدانیم که جز کتاب خواندن خیلی اهل فیلم دیدن هم هستید. از سینماگران خارجی کار کی را میپسندید؟
من عاشق فیلمهای قدیمی آمریکایی، فرانسوی و ایتالیایی‌ام. مثلا فیلمی که این اواخر دیدم و چندین بار هم دیدم فیلمی بود به نام «یک روز به‌خصوص » که در آن سوفیا لورن و مارچلو ماسترویانی بازی میکنند. کارگردانش هم همین اتورهاسکولایی بود که جدیدا فوت کرد.
کار ایرانیها چطور؟
به نظرم کلا کار ما سینما نیست. در قابلمه مسی نهنگ متولد نمیشود. رک و راست میگویم. به جوایز هم مطلقا اعتقاد ندارم. فستیوال کان یک فستیوال کاملا سیاسی است. یک سال به زنها جایزه میدهد، یک سال به کردها، یک سال به ایرانیها. همه این جوایز هم خیلی زود فراموش میشود. اما آنچه می‌ماند «تعطیلات رمی » ویلیام وایلر است و «هیروشیما عشق من » آلن رنه. اصلا فیلمسازی که فیلم باعظمت میسازد، جایزه دادن یک جور توهین به اوست. مگر اورسن ولز با آن عظمت و آن فیلمهای بزرگ جایزه گرفته است که هنوز در مدارس سینمایی فیلمهای او تدریس میشود؟ یا چه میدانم مگر مارسل پروست و تولستوی جایزه گرفته‌ا‌ند که مانده‌اند؟
از ایرانیها فقط کار شهیدثالث را دوست داشتم، کار کامران شیردل، ابراهیم گلستان و امیر نادری. این چند نفر اورجینال بودند. با نادری تماس تلفنی هم داریم. الان در ایتالیا یک فیلمساخته است به نام «کوه » که عالی است. قصه مردی است که با یک کوه درمیافتد. کتاب قصه‌اش را هم من در ایراندرآورده‌ام. سالها بود که کتاب پیش من بود، اما تا پارسال اجازه چاپ نمیداد. پارسال به اسم «سازدهنی و چند قصه دیگر » منتشر شد. ناشر هم ۵۰۰ تا بیشتر از آن نزد. یک مقدمه من روی کتابش نوشتم، یکی هم پرویز دوایی. یادم است زمانی که در ایران بود، می‌آمد در اتاق من مینشست و کاغذ میگرفت و بدون کمترین ادعا همانجا مینوشت و ما همان را میدادیم تایپ کنند و میشد داستان. نادری واقعا باعث افتخار است، الان میرود در مدارس سینمایی ایتالیا تدوین درس میدهد. فیلمی ساخته است درباره نیویورک که رابرت ردفورد برایش نوشته است: «امیر عزیز تو به ما نیویورکی را نشان دادیکه خودمان ندیده بودیم » اصلا زندگی عجیبی داشت نادری. میخواست «قاتل » بشود، اما سر از کجا درآورد. آدم بسیاربزرگی بود. فقط هم من، کامران شیردل، پرویز دوایی و پرویز نوری پشتش بودیم. زندگی کولیواری هم دارد آن طرف. مثلسهراب عاشق این کار بود. سهراب «طبیعت بی‌جان » را یک هفته‌ای ساخت. «یک اتفاق ساده » را با فیلمهایی که به او داده بودند که برود یک فیلم درباره گلستان بسازد، ساخت.
و سوال آخر اینکه از شعرهای جوانها چیزی میخوانید؟
زیاد میخوانم. راستش اشکالی دارند که میدانم گفتنش هم باعث میشود با من دشمن شوند. اما میگویم: شعرها همه عین هم‌اند. کافی است امضای پایشان را برداری. انگار همه را یک نفر گفته. خیال میکنند اگر حرف عحیب بزنند، سبک است. مثلا با گوشم آّبگوشت خوردم «یا » پروتز پیکاسو یا از همین قبیل. اینها نمی‌ماند. مگر تندر کیا یا هوشنگ ایرانی ماند؟
وقتی خواستیم پیش از رفتن چند عکس به یادگار از او بگیریم،عکسی را به ما داد که کنار یک پرتره بزرگ سوفیا لورن برداشته بود. هیچ مخفی نمیکرد که عاشق سوفیا لورن است. همین شد اسباب جسارت ما که بپرسیم خبری از آن عشق رنگین‌چشم سالهای جوانی‌اش دارد یا نه. با خنده گفت ازدواج نکرده است و خودش را وقف کارهای خیریه مذهبی کرده‌است. «من خوشبختانه همسرم مخالفتی با گفتن اینها ندارد. برای دخترمکه با ریزترین جزئیات گفته‌ام اینها را. » گفت فقط در ایران است که شعرا هی معشوقه خیالی می‌سازند و از او میگویند. گفت که عاشقانگی شعرهای او به اندازه شاعرانگیاش واقعی است. گفت:

«من چیزی را مخفی نمیکنم. عشق که برای مخفی کردن نیست. »

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟