تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۲/۱۹ - ۰۴:۵۸ | کد خبر : 2856

تب

اینستادرام مریم عربی هوا تب‌کرده و داغ است. از صبح بوی غذا خانه را پر کرده و حالا دیگر دلم را به هم می‌زند. پنکه سقفی باد داغ را می‌کوبد توی صورتم. پسرها بی‌خیال گرما توی سروکله هم می‌زنند. از بازی دل نمی‌کنند. یکی‌شان بند کرده به پنکه و نیم ساعت است مثل دیوانه‌ها جلوی […]

اینستادرام

مریم عربی

هوا تب‌کرده و داغ است. از صبح بوی غذا خانه را پر کرده و حالا دیگر دلم را به هم می‌زند. پنکه سقفی باد داغ را می‌کوبد توی صورتم. پسرها بی‌خیال گرما توی سروکله هم می‌زنند. از بازی دل نمی‌کنند. یکی‌شان بند کرده به پنکه و نیم ساعت است مثل دیوانه‌ها جلوی پنکه فریاد می‌کشد. صدایش انگار مغزم را خراش می‌دهد. آن‌یکی هم ایستاده بروبر نگاهش می‌کند. هرچند دقیقه یک بار هم با فریادی از ته گلو صدای گوش‌خراش برادرش را تقلید می‌کند. همه چیز برای یک روز جهنمی مهیاست. فقط خداخدا می‌کنم پدرشان دیگر سر ظهر توی خانه پیدایش نشود و دو سه ساعتی در مغازه بند شود.
با داد و بیداد نمی‌توانم راضی‌شان کنم از بازی احمقانه‌شان دست بکشند؛ سعی می‌کنم با زبان خوش آرامشان کنم. مستاصل و درمانده آماده عقب‌نشینی‌ام که سایه‌اش را روی دیوار می‌بینم. ماتم می‌گیرم که نکند دوباره صاحب‌کارش عذرش را بخواهد. خودش که عین خیالش نیست، دلش گرم است که به‌خاطر بچه‌ها مجبور می‌شوم راه بیفتم و التماس صاحب‌کارش را کنم و آخر سر آب هم از آب تکان نمی‌خورد. اول انگار جرئت نمی‌کند وارد اتاق شود، اما کم‌کم همان خون‌سردی همیشگی به سراغش می‌آید. دزدانه نگاهی به من می‌اندازد و برای آن‌که به خیال خودش از من دل‌جویی کرده باشد، رو به پسرها داد می‌کشد: «چه مرگتان است شما دو تا؟»
غذا را خورده و نخورده روی تخت درست جلوی پنکه دراز می‌کشد و چرت می‌زند. صدای خرناس‌هایش با بوی پس‌مانده غذا هم‌دست می‌شود و دلم را به هم می‌زند. بچه‌ها را فرستاده‌ بیرون تا داد و فریادهایشان چرت بعد از ناهارش را پاره نکند. دلم شور می‌زند که نکند در این آفتاب گرمازده شوند. چادر سرم می‌کنم و به بهانه پیداکردنشان از خانه بیرون می‌زنم. در خیابان پرنده پر نمی‌زند. خبری از پسرها نیست. آفتاب مستقیم توی سرم می‌زند و صورتم را می‌سوزاند. دلم می‌خواهد شیر آبی چیزی پیدا کنم و به سر و صورتم آب بزنم. انگار گرد مرده پاشیده‌اند توی محله. نمی‌فهمم چطور کوچه‌ها را بالا پایین می‌کنم که یک‌دفعه از جلوی مغازه سردرمی‌آورم. صاحب مغازه با آن شکم گنده و ظاهر نخراشیده‌اش پشت دخل نشسته و زیر لب بد و بیراه می‌گوید. یک‌دفعه انگار سنگینی نگاهم را حس کرده باشد، سرش را بالا می‌آورد و تیز نگاهم می‌کند. چادرم را تنگ‌تر می‌کنم و سرم را پایین می‌اندازم. پوست صورتم از گرما گزگز می‌کند. مانده‌ام چه بگویم که صدای پسر‌ها از انتهای کوچه چرت محله را پاره می‌کند. بی‌آن‌که حرفی بزنم، راه می‌افتم سمتشان. نگاه سنگینش را پشت سرم حس می‌کنم. آفتاب مثل بختک افتاده روی تن کوچه باریک و رنگ‌ورورفته. صدای پسرها انگار مغزم را خراش می‌دهد. پوستم گز گز می‌کند.

شماره ۷۰۴

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟