تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۱۰/۱۴ - ۱۵:۴۸ | کد خبر : 8608

تــو بـه مـن خنـدیـدی…

سجاد صاحب‌زند بازنشر یکی از بچه‌های هم‌کلاسم توی دفترش شعری نوشته بود که برایم خیلی جالب بود: «تو به من خندیدی/ و نمی‌دانستی/ من با چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدیدم». یک جورهایی حس کردم شاعر خیلی صمیمانه حرف می‌زند. راستش تا آن روز شعر برای من یک جورهایی یعنی چیزی که سخت […]

                درباره حمید مصدق، شاعر سیب‌های سرخ 

سجاد صاحب‌زند

بازنشر

یکی از بچه‌های هم‌کلاسم توی دفترش شعری نوشته بود که برایم خیلی جالب بود: «تو به من خندیدی/ و نمی‌دانستی/ من با چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدیدم». یک جورهایی حس کردم شاعر خیلی صمیمانه حرف می‌زند. راستش تا آن روز شعر برای من یک جورهایی یعنی چیزی که سخت است و نمی‌شود آن را فهمید. تا آن روز شعر برای من چیزی بود که یکی دیگر باید برایم معنایش کند، اما شعر مصدق تعریفم را از شعر عوض کرد. این روزها سالگرد تولد این شاعر است. امسال او ۶۵ ساله می‌شد اگر که با خاطره‌های سیب نمی‌رفت. اما این‌چنین نبود و خواب سیب او را در سال ۷۶ با خود برد. حمید مصدق، شاعر بود و وکیل دادگستری، عضو هیئت علمی‌ دانشگاه علامه هم بود. از همان سال‌های دانشجویی هم کار شعرش را شروع کرد. «درفش کاویانی»، «آبی، سیاه، خاکستری»، «در رهگذر باد»، «از جدایی‌ها» و… از نوشته‌های اوست. نوشتن و گردآوری پرونده کوچکی که می‌بینید، از پیشنهادهای خواننده‌ها بود. حمید مصدق یکی از آن شاعرهایی است که با شعر‌های با احساسش توجه خیلی‌ها را به خود جلب کرده که برو بچه‌های چلچراغ از این قاعده جدا نیستند. در تهیه این پرونده، فرزاد کفیلی و پریچهر باقری حسابی کمک کردند و مایه گذاشتند. در همین جا از آن‌ها تشکر ویژه می‌کنم.

محمد نوری از حمید مصدق می‌گوید
شعر او صدای انسان با انسان بود


محمد نوری را که حتما می‌شناسید. او چند شعر از حمید مصدق را خوانده است و این شعرها با صدای او جاودانه شده‌اند. محمد نوری یکی از کسانی است که در مورد شاعر «آبی و خاکستری» برای ما می‌گوید.
شاعر بود، به شعر، به انسجام کلام، به احساس، به صنعت و به تقطیع عروضی، به ادبیات شعری و… شاعر به انسانیت هم.
شعر نثر که من، قطعاتی از آن‌ها را با فریاد زمزمه کرده‌ام، با آهنگ‌های جاودان محمد سریر، همیشه مرا آن‌ها (مصدق و سریر) به چشمه‌های دامنه کوه سپرده‌اند تا به زلالیت و شفافیت آن برسم. شعر او صدای انسان با انسان بود. ادبیات شعری دوران، به او سربلند است، به حمید مصدق. روانش شاد.
ضیاء موحد از حمید مصدق می‌گوید

شاعر شعرهای عاشقانه


ضیاء موحد یکی از شاعران و منتقدهای خوش‌نام معاصر است. او دکترای فلسفه دارد و چندین و چند اثر فلسفی. چند کتاب شعر هم دارد و چند کتاب درباره شعر. نوشته زیر، نظرهای اوست در مورد حمید مصدق.
نمی‌توان مصدق را شاعری چندان تأثیرپذیر دانست، اما او به سیاوش کسرایی ارادت زیادی داشته و کسرایی یکی از مشوقان جدی او در عرصه شعر بوده است و شاید رگه‌هایی از شعر او در کارهایش دیده شود. سیاوش کسرایی به او گفته بود: من در «آرش کمانگیر» منظومه حماسی ساخته‌ام. تو دیگر لازم نیست منظومه حماسی بسازی، منظومه عاشقانه بساز. این‌چنین است که می‌بینیم منظومه بلند «آبی، خاکستری، سیاه» مصدق بر سر زبان‌ها افتاده و آوازه عام و خاص شده است.
یکی دیگر از نکات شعر مصدق، دوگانگی موجود در مفهوم و تعبیرهای آن است که قالب شعر عاشقانه او به جدی‌ترین حرف‌ها و دغدغه‌های اجتماعی پرداخته است. مصدق یکی از دلایل مقبولیت منظومه «آبی، خاکستری، سیاه» و تجدید چاپ‌های مکرر آن در سال‌های اخیر را همین دوگانگی موجود در مفاهیم آن می‌دانست.
خود حمید مصدق در مورد بند پایانی این منظومه گفته است: زمانی که منظومه «آبی، خاکستری سیاه» رو به اتمام بود، به این فکر افتادم که نکند دوستان و یاران دانشکده و دوران مبارزات سیاسی و اجتماعی کارم را تمام‌شده بدانند و تصور کنند مصدق عشق را یک‌سره بر مسائل سیاسی و اجتماعی ترجیح داده. این بود که آخر مجموعه این‌چنین سرودم:
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی‌خیزند.

شاعر کوچه سیب‌ها از خودش می‌گوید:
شعری که کنار کوره آجرپزی سروده شد


درباره شعر باید بگویم. شعر رابطه دوگانه‌ای را ایجاد می‌کند؛ رابطه شاعر با خودش و درونش. این دو رابطه یکی نیستند. شعری با مردم رابطه برقرار می‌کند که از دل برآمده و لاجرم بر دل بنشیند. آن‌چه زمان ما به آن نیاز دارد، بیان این‌چنین شعرهایی است و اشعاری که در آن رابطه دوگانه بیرونی و درونی را با خود برقرار می‌کند.
در مورد «درفش کاویانی» که چگونه سرودم، باید بگویم سال ۱۳۳۲ دانشجو بودم و در دانشگاه حقوق تهران درس می‌خواندم. آن زمان خیلی از دانشجویان پنهان و آشکار مبارزاتی را علیه رژیم انجام می‌دادند. مسئولان دانشگاه هم از این فعالیت‌ها ناراضی بودند. یک روز یکی از استادان گفت: بعضی از دانشجویان شکایت می‌کنند که برای جوانان کار نیست. این فقط بهانه است. من برای هر کدام از شما دانشجویان که داوطلب باشید، حاضرم فورا کار پیدا کنم. اما فکر نمی‌کنم شما اهل کار و تلاش باشید. حالا چه کسی می‌خواهد کار کند؟
فورا از جایم بلند شدم و گفتم: من، اما من که نیازی به کار کردن نداشتم، اما برای این‌که حرف دوستانم را به کرسی بنشانم، داوطلب کار شدم. استاد چند ثانیه فکر کرد و گفت: فردا صبح به دیدنم بیا تا تو را سرکار بفرستم.
روز بعد به دیدنش رفتم. استاد نشانی یکی از کوره‌های آجرپزی را که در جنوب تهران بود، به من داد و گفت: با صاحب کوره صحبت کردم، قرار شده از فردا آن‌جا مشغول کار بشی. صبح رفتم سر کار، در آجرپزی مرا مامور کوره کردند. کاری سخت و طاقت‌فرسا بود. در اوج گرمای تابستان به مدت هشت ساعت کنار کوره می‌ایستادم. هنگام شب هم در جمع کارگران می‌نشستم و با رنج و درد آن‌ها آشنا می‌شدم. کارگران مردان تهیدستی بودند که به خاطر بی‌کاری با زن و بچه‌ها از روستا به تهران آمده بودند.
در همین شب‌ها بود که منظومه «درفش کاویانی» را شروع کردم. هر شب قسمتی از منظومه را می‌نوشتم و شب بعد در جمع کارگران می‌خواندم. می‌خواستم شعرم برای آن‌ها قابل درک باشد. هر قسمت از شعر را که می‌خواندم، نظرهایشان را می‌پرسیدم و در خلوت فکر می‌کردم و در شعرهام تجدیدنظر می‌کردم.

خاطره ای از محمد سریر
فرصت نشد صدایش را ضبط کنم


محمد سریر آهنگ‌ساز است. آهنگ‌سازی که بیشتر کارهای محمد نوری را ساخته. آهنگ‌سازی که چند شعر از حمید مصدق را وارد دنیای موسیقی کرد. او هم یکی از دوستان شاعر بوده و خاطره‌ای برایمان گفت که در ادامه می‌آوریم.
با حمید مصدق در سال‌های دهه ۴۰ در دانشکده حقوق آشنا شدم و به سلیقه‌های هنری یکسان او در شعر و من در موسیقی، مهری بر دلمان نشست که تا سال‌ها هم ادامه داشت. در همان سال‌ها بر روی اشعاری از مجموعه «آبی، خاکستری، سیاه» که منتشر کرده بود، قطعاتی از تصنیف اجرا کردم و بعد از آن اگرچه به‌ندرت همدیگر را می‌دیدیم، اما خیلی با هم رفیق بودیم. چند سال پیش به این فکر افتادم تا نواری از اشعارش با صدای خودش تهیه کنم، اما حمید برای برگزاری شب شعری عازم خارج از کشور بود و فرصت زیادی برای حضور در استودیوی ضبط صدا نداشت. از او خواستم تا به خانه بیاید و با دستگاه صوتی مناسب‌تری که از یک دوست به امانت گرفته بودم، اشعارش را ضبط کنم و در فاصله شعر او موسیقی لازم را برای متن گفتار، تصنیف و اجرا کنم. او در یک بعدازظهر تابستان آمد و اشعارش را خواند. به نظرم آمد که صدای ضبط‌شده کیفیت مناسبی ندارد و این موضوع را به او گفتم که پس از بازگشتت کار را مجددا تکرار کنیم. اما بعد از بازگشت فرصتی به وجود نیامد و دریغ که سفر بعدی بازگشتی نداشت.

محمدحیدری و دنیای شعری مصدق
حقوق‌دان بی‌حقوق


محمد حیدری یکی از پژوهش‌گرانی است که سال‌هاست در مورد زندگی شاعرها، نویسنده‌ها و فیلم‌سازها می‌نویسد و کار می‌کند. نوشته زیر نظر اوست در مورد حمید مصدق.
مصدق شاعر بود. نه از کسانی که سعی می‌کنند شعر بنویسند. او ذاتا شاعر بود و هیچ‌وقت تحت تاثیر قرار نگرفت و هیچ‌گاه تابعی از تغییرات سیاسی- اجتماعی قرار نگرفت. با فرخ تمیمی، از شاعران معاصر، صحبت کردم. هر چه اصرار کردم، چند جمله بیشتر از مصدق صحبت نکرد:
حمید وکیل دعاوی بود، ولی به این جماعت شباهتی نداشت. او مشکل‌گشا بود. خوش داشت به دولت و مردم خدمت کند. در سال‌های آخر هم وکالت و دفاع از چند نقد را بی هیچ چشم‌داشتی قبول کرد. حقوق‌دان بی‌حقوق بود.
از خاطره کوچه سیب
و هر فریاد در زنجیر/ و پای آرزو در بند/ هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش/ فضای سینه از فریاد پر بود و لب خاموش.
در کنار مردم خاموش زندگی کردن به او یاد داد تا بنویسد از کسانی که نمی‌نویسند. به دنبال آرزوهایش بود؛ آرزوهایی که جز در شعرهایش آن‌ها را نیافت. قلم تقدیر خاطراتش را نوشت و او لحظه‌هایش را در پس شعر پنهان کرد. ساده می‌نوشت و حزن‌آلود، مانند زندگی مردمانی که در کنارشان می‌زیست. درفش کاویانی را سرود. از همین مردم نوشت. از دلش که برای کسی تنگ بود. از خاطره کوچه و سیب، خاطره شب‌های بی‌قراری و لاله، وجودی که در همین هیاهو تنهایش گذاشت. و او باز هم نوشت از عشقی که ترکش کرد. وطن‌دوست بود. از نابرابری‌هایی نوشت که در وطنش می‌دید. کوچک و بزرگی که مانند او عاشق بودند. و افسوس می‌خورد که عشقشان سرانجامی نداشت، اما با همه دل‌شکستگی‌هایش باز هم نوشت:
آخرین حرف این است/ زندگی شیرین است

چلچراغ ۸۲۰

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟