مریم عربی
از بالا آدمها را نگاه میکنم که مثل مورچه بین درختها و ساختمانها وول میخورند. تکیه میدهم به نردههای سفید؛ خم میشوم و مستقیم زیر پایم را نگاه میکنم. اینقدر به کاشیهای آبیرنگ پایین محوطه خیره میشوم که چشمهایم تار میشود. سرم گیج میرود و خودم را میکشم عقبتر. دوباره به رقص نامنظم مورچهها نگاه میکنم. این ساعت صبح هوای این بالا بدجور سوز دارد. پرنده هم این دوروبر پر نمیزند. بلیت هواپیما را از جیب پشت شلوارم بیرون میکشم و چند ثانیه خیره نگاهش میکنم. عددهای روی کاغذ جلوی چشمم رژه میرود. بلیت را دوباره میچپانم توی جیب شلوارم. دو تا دستم را میگذارم روی نردهها و همه وزنم را میاندازم روی دستهایم. خم میشوم و زل میزنم به کاشیهای آبی. از این بالا همه چیز یک جور عجیبی کند به نظر میرسد. مورچهها هر چه جان میکنند، باز سر جای اولشان هستند.
***
۲۰ سال است که دائم بین دو تا شهر در رفتوآمدم. بلیت دوطرفه میگیرم به شهر مادری. موقع رفتن دل توی دلم نیست و از دلتنگی قلبم میخواهد از سینهام بزند بیرون. ۱۰، ۱۲ روزی که میمانم، بیقرار میشوم. روزهای آخر دیگر انگار یک نفر گلویم را گرفته و فشار میدهد و میگوید اگر همین الان نروی، خفهات میکنم. چند ساعت جلوتر از ساعت پرواز از خانه متروک پدری میزنم بیرون و آنقدر روی صندلیهای فرودگاه چرت میزنم تا نوبت پروازم برسد. چند بار شده که دلم هوای بام را کرده و به محض رسیدن، وقت و بیوقت مستقیم از فرودگاه آمدهام این بالا تا نفس تازه کنم. حالا با بلیت یکطرفه در جیب پشتم تکیه دادهام به نردهها و رفتوآمد آدمها را تماشا میکنم که مثل مورچه هر چه تقلا میکنند، از جایشان تکان نمیخورند.
***
باد محکم میکوبد توی پیشانیام. هفت، هشت تا چهره آشنا پشت به من تکیه دادهاند به نردهها و پایین را تماشا میکنند. با هر کدامشان حداقل دو سه بار آمدهام اینجا. سکوت، سنگین شده. صدای فکر کردنشان را میشنوم. به من فکر میکنند و کاشیهای آبی آن پایین و مورچهها. لباسهای سیاه تن کردهاند و خودشان را در شال و کلاه پشمی پیچیدهاند. چترهای کرمرنگ چرک هم دستشان گرفتهاند که خیس نشوند، اما باد دانههای باران را میکوبد توی صورتها و بدنهایشان. هر از گاهی یکی دو تایشان دست میکشند روی شانه هم و پچپچ میکنند. صدای باد نمیگذارد بفهمم چه میگویند. پالتو تنم نکردهام، اما اصلا سردم نیست. بلیت یکطرفه توی جیب پشتی شلوارم مچاله شده. از جیبم درش میآورم و به عددهای روی کاغذ نگاه میکنم. قطرههای ریز باران مینشیند روی بلیت و حروف سیاه را محو میکند. نه ساعت رفت معلوم است و نه برگشت. بلیت را مچاله میکنم توی مشتم. خیره میشوم به جماعت چتر به دست و لباسهای تیرهشان. فکر میکنم نگاهم اینقدر سنگین است که الان برمیگردند و با چشمهای گشاد نگاهم میکنند؛ اما برنمیگردند. میروم کنار نردهها و خم میشوم به سمت پایین. اینقدر خیره میشوم به کاشیهای آبیرنگ بارانخورده که چشمهایم تار میشود. آن پایین از مورچهها خبری نیست.
Maryam Arabi