تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۰۶/۱۶ - ۰۷:۴۶ | کد خبر : 709

تولدتان مبارک آقای قصه گو

امروز تولد هوشنگ مرادی کرمانی است، مردی که تلخ ترین قصه ها را با حبه های قند کلامش به کام مخاطب شیرین میکند تفالی به قصه های مجید زدم ،قصه‌ی «اردو» باز شد ، شما هم در خوانش دوباره آن با ما شریک باشید; «وقتی داشتم از زیر آینه و قران رد می‌شدم،بی بی نگاهی […]

امروز تولد هوشنگ مرادی کرمانی است، مردی که تلخ ترین قصه ها را با حبه های قند کلامش به کام مخاطب شیرین میکند
تفالی به قصه های مجید زدم ،قصه‌ی «اردو» باز شد ، شما هم در خوانش دوباره آن با ما شریک باشید;
«وقتی داشتم از زیر آینه و قران رد می‌شدم،بی بی نگاهی به قد و بالام کرد و عین بچه ها لب ورچیدو یکهو زد زیر گریه مثل ابر بهار اشک میریخت و دم گرفت
:حالا که میخوای بری فکر نمیکنی من تنهایی چی کار کنم ؟تو این خونه وحشتم میگیره
از گریه اش من هم گریه ام گرفت،دست انداختیم گردن هم و هق هقی راه انداختیم که بیا و تماشا کن،مش حسین که این اوضاع و احوال را دید ،یکهو بغضش ترکید و بنا کرد به اشک ریختن،آدم دل نازکی بود،وقتی خوب گریه کرد و سبک شدو اشکش وانشست با پشت آستین تتمهء اشکها را پاک کرد و گفت
:حالا کجا میری مجید؟
بی بی سرش را از روی شانه‌ی من برداشت آب دهانش را قورت داد و گفت
:بچم میخواد بره اُردود
مش حسین گفت
:اردود دیگه کجاست؟از مملکت ایران خیلی دوره؟
گفتم
:نه مشدی میرم«حسین آباد بالا»همین یه فرسخی اینجا ،شش کیلومتر، همون جایی که روزهای جمعه میریم هوا خوری
این حرف را که زدم مش حسین اشک و آه را ول کرد پخی زد زیر خنده بی بی که دید مشدی دارد میخندد توپید بهش که
:خنده نداره مشدی !خوب چه کار کنم نمیتونم از بچه ام دور باشم داره میره تو یه مشت غریبه
مش حسین زود خنده اش را خورد،آمد جلو من و بی بی را که هنوز به هم چسبیده بودیم از هم جدا کرد،کمک کرد تا بنشینم پشت الاغ ،دستم را بگیرم به رختخوابهاکه نیفتند…»

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. فاطمه
    16, شهریور, 1395 10:41

    من ماه ها بود که کتاب نمیخوندم. هیچ کتابی نظرمو جلب نمیکرد و بهونه دستم میداد بیخیال کتاب خوندن بشم و برم سراغ گوشی ام. تا اینکه یک روز خیلی اتفاقی توی کتابخونه، چشمم افتاد به کتاب «شما که غریبه نیستید» هوشنگ مرادی کرمانی. تنها اطلاعاتی که از هوشنگ مرادی کرمانی داشتم این بود که قصه های مجید رو ایشون نوشتن. کتاب رو که شروع کردم به خوندن نتونستم زمین بذارم و از اون روز کم کم با کتاب دوست شدم. هنوزم وقتی تنبلی میاد سراغم سریع میرم سراغ کتاب های استاد مرادی کرمانی و دوباره حالم خوب میشه. خدا شما رو برای ما حفظ کنه استاد مرادی کرمانی. متاسفم واسه خودم که تو سن نوزده سالگی با کتاب های شما آشنا شدم. تولدتون مبارک استاد بزرگوار

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟