تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۱/۰۶ - ۰۶:۰۵ | کد خبر : 2496

حکایت آن «سرخر » که در حال رشد بود

سیر دراز قبل در بعد ابراهیم قربانپور پنج شنبه ۲ فروردین ۱۳۸۰ کارهای مربوط به عید در خانه ما از عهد پیش از میلاد من کارهای زنانه ای محسوب می شدند. از خرید عید گرفته تا خانه تکانی و باقی قضایا. من و پدرم هیچ کدام دست به سیاه و سفید نمی زدیم. مسئله این […]

سیر دراز قبل در بعد
ابراهیم قربانپور

پنج شنبه ۲ فروردین ۱۳۸۰
کارهای مربوط به عید در خانه ما از عهد پیش از میلاد من کارهای زنانه ای محسوب می شدند. از خرید عید گرفته تا خانه تکانی و باقی قضایا. من و پدرم هیچ کدام دست به سیاه و سفید نمی زدیم. مسئله این بود که دست به سیاه و سفید نزدن پدرم به هیچ عنوان روی اعصاب من نبود، اما دست به سیاه و سفید نزدن من به شکل عجیبی روی اعصاب پدرم بود. برای همین هم من برای این که هم زمان هم از زیر کار در بروم و هم از نیش و کنایه در امان باشم، ایام منتهی به عید دچار معضل مکان می شدم. (این معضل عموما نزد افراد دیگر در موقعیت های دیگری پیش می آید، اما رسم این است که همه چیز مضحک ترین نوعش سهم من می شود.) از قضا یک سال اسفندماه موقعیت مناسبی برای فرار کردن از زیر کار پیش آمد. باید کاری را تا آخر سال تحویل می دادیم و به همین بهانه من بلافاصله بعد از رسیدن از مدرسه به خانه دوستم می رفتم و تا شب می ماندم. هر شب می دیدم خون خون پدرم را می خورد، اما نمی شد چیزی بگوید و دندان روی جگر می گذاشت.
گمان می کردم خطر از بیخ گوشم گذشته است و کارها روی روال است. همان روز اول عید، اولین مهمان که به خانه مان آمد، فهمیدم که چقدر پدرم را دست کم گرفته ام. وسط سلام و علیک همین طور که مهمان ها داشتند می نشستند، پدرم بی مناسبت گفت: «زن داداش مواظب باش اون تاقچه گرد نداشته باشه. ابراهیم امسال هیچ کار نکرد توی خونه تکونی. » این جمله را تا آخر عید لااقل ۶۳ بار دیگر هم شنیدم.
دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۷
پدر و مادر من به مبارزه با جنسیت گرایی اعتقاد زیادی ندارند. برای همین هنوز قائل به تقسیم بندی محکمی میان کارهای مردانه و زنانه هستند. هر چقدر اعتقادشان به مردانه و زنانه بودن کارها به هم شبیه است، اعتقادشان به زن یا مرد بودن آدم ها از هم متفاوت است.
یک سال، زمانی که من دانشجو بودم و تهران درس می خواندم، موقع خانه تکانی عید مادرم گفته بود:
«درآوردن کرکره ها و شستنشان هم بماند برای وقتی که ابراهیم آمد. »
پدرم گفته بود: «نه یکی دیگه رو پیدا کن بیاد راهش بندازه. این کارها مردونه است. »
پنج شنبه ۲۷ فرودین ۱۳۹۴
یکی از حسرت های درازمدت تمام سالیان کودکی و نوجوانی من زنده ماندن ماهی قرمز عید بود. اوایل مدت آرمانی «تا سال بعد » را در نظر داشتم. کم کم به مدت قابل قبول «تا تابستان » هم راضی شدم. این اواخر دیگر آرزویم کف انتظارات شده بود؛ «لااقل تا سیزده به در .»
اما هر ماهی ای خریدیم، فارغ از قیمت و کیفیت و رنگ و شرایط نگه داری همان دو سه روز اول عید مرد. از یک زمانی تصمیم گرفتم رخت خویش از این ورطه بیرون بکشم و وانمود کنم به خاطر احترام به حقوق حیوانات ماهی نمی خرم.
پارسال خواهرزاده چهارساله ام یک ماهی خریده بودکه تا دو سه ماه بعد از عید هم هنوز زنده بود. یک بار که رفته بودم خانه شان برایش تعریف کردم که چقدر خوشبخت است که ماهی اش زنده مانده و برایش تعریف کردم که من چند سال حسرت به دل همچین اتفاقی بودم. یک هفته بعد زنگ زد خانه. هنوز جواب سلام من را نداده گفت:دایی کشف کردم. -چی رو؟ -میدونی چرا ماهیهات میمردند؟ -یادم آمد موضوع چیست. گفتم «نه تو میدونی؟ » بله. زیاد از پشت تنگ نگاهشون میکردی؟ -آره. خیلی دوستشون داشتم. -علتش همینه. شما همینجوریش هم ترسناکی. از – پشت تنگ نگاهشون میکردی، ترسناکترم میشدی. ماهیها سکته میکردند. من برم ناهار بخورم. خداحافظ.
شنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۴
ساختمانهای قدیمی در هر مقطعی از سال یک بحران خاص دارند. درواقع میشود ساختمان را دقیقا بر حسب دوره های بحرانش زمانبندی کرد. تابستانها وقت بحران «لوله های داغ شونده » است که باعث میشود آب لوله شبیه آب کتری باشد و هر بار مستراح رفتن به کار یادآوری مرگ و جهنم سوزان و عواقب کارهای بد بیاید. زمستانها دوره «بحران پشتبام » است که بر اثر آن آدمی حد اعتدال در دعا کردن برای ریزش نزولات آسمانی را درک میکند و پرهیز از دعای اضافه بر حد را می آموزد. یک ماه منتهی به عید دوره «بحران فرش » است. یعنی دورهای که همسایه ها فرش و پتویشان را روی پشتبام میشویند و آب آن بر سطح ایزوگامِ مثل جگر زلیخا و راه آبِ مثل ریه فرد سیگاری جاری میشود و علاوه بر آنکه بوی گند ساختمان را برمیدارد و قبض آب مشاع سر به فلک میبرد، سقف هم در خطر از دست دادن ته مانده قوایش بعد از ایلغار زمستانه آسمان سخت قرار میگیرد و سقف خانهها نم پس میدهد. هر سال من و دو همسایه دیگر طبقه آخر که بیشتر با معضلات پشتبام درگیریم، ماموریت نانوشته گرفتن مچ کسانی را که قصد دارند فرش ببرند روی پشت بام، بر عهده میگیریم و شب و روز مثل پروین سلیمانی در نقش طاهره خانم از زیر در راهرو را میپاییم که کسی فرش و پتو بالا نبرد.
پسر یکی از همسایه ها چند ماهی است روی پشتبام کبوتر نگه میدارد. اگر زمانی کمیتی به نام «حجم مدفوع به ازای هر واحد جرم » تعیین کنند، کبوتر قطعا در رتبه های اول تا سوم میایستد. همه سطح پشتبام ظرف همین مدت کوتاه شده است چلغوز کبوتر. جای سالمی نمانده است. چند نفر از همسایه ها عارض شدند که باید مانع این کار شد. رفتم در خانه همسایه و شکایت باقی همسایه ها را به گوشش رساندم.
گفت «آقای قربانپور شما دیگه چرا؟ » بعد نگاهی توی راهرو انداخت که کسی نباشد و با صدای آرامتر ادامه داد: «یعنی متوجه نشدید من این کار رو عمدا کردم که کسی نتونه فرش روی پشت بوم بشوره. آقا ما این کارو به خاطر خود شماها کردیم. خدانگهدار آقا. امان از بیفکر حرف زدن! » و من را با تنبه به خاطر متوجه نبودن مزایای چلغوز کبوتر روی بام تنها گذاشت.
پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۷۱
به موازات از مد افتادن مراسم خواستگاری در معنای کلاسیکش یکسری نقشمایه های فرعی دیگر هم از جوامع انسانی رخت بر بست که بهتر است حداقل در موزه یا جایی شبیه به آن نگهداری شوند. یکی از این نقشمایه های اجتماعی چیزی بود به نام «سرخر .» «سرخر » موجودی بود که در مرحلهای از خواستگاری که دختر و پسر به پارکی یا جایی دور از چشمهای فرورفته تا درون حلق دیگران کمی با هم راحتتر حرف بزنند، همراه آنها میرفت تا نتوانند به مراحل مفیدتر و لذت بخشتر از حرف زدن برسند. نقش «سرخر » را معمولا خردسالان ایفا میکردند. در ایام طفولیت من هم یکی دو باری «سرخر » بودم. واقعا از داشتن نقش سرخر ناراضی بودم وسعی میکردم کمتر توی دست و پا بپلکم و بگذارم ملت کارشان را بکنند. یک بار یکی از خواهرهایم هنگام مراحل «پیشاسرخری » به من تذکر داد که ازخواستگار موردنظر خوشش نمیآید و من باید وظایف سرخری آن روز را با تعهد بیشتری انجام دهم. القصه خواهرم و خواستگار مورد نظر چند دقیقه ای را به اختلاط گذراندند. هر بار خواستگار سعی میکرد من را بفرستد که بروم بستنی بخرم، یا با سرسره بازی کنم، یا ببینم آنطرف پارک چراغها را روشن کرده اند یا نه (واقعا پیشنهادهایش در همین حد ابتدایی بود. میفهمیدم خواهرم چرا اینقدر از او بدش می آید)، خواهرم مانع میشد و من را نگه میداشت. خواهرم خیلی زود تصمیم گرفت به خانه برگردد. خواستگار علت را پرسید. خواهرم گفت: «ابراهیم میخواد بره دستشویی»خب بره دستشویی پارک. -ابراهیم وسواس داره دستشویی بیرون نمیتونه بره. –
(من آن زمان پنج سال داشتم.)خب میریم یه رستورانی جایی. -نه خیلی وسواس داره. -به هر شکل بود به خانه برگشتیم. جواب خواهرم منفی بود. مادرم پرسید: اگر گفتند چرا چی بگم؟ خواهرم گفت: «بگو ابراهیم رو اون روز به خاطر اصرارهای شما دیر آوردیم خونه شاشبند شده! این نشون میده شما تعهد کافی به خانواده ما ندارید. »
شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۷۹
یکی از باورهای عموم نسل قبل از ما باور به «اصل رشد » هنگام خرید بود. بر اساس این اصل آدمیزاد در هر سنی که باشد، همواره در حال رشد است و هنگام خرید لباس حق ندارد لباس را اندازهاش بخرد، بلکه باید آن را با درنظرگرفتن اصل رشد به اندازهای بگیرد که وقتی تمام ابعادش در عدد ۱.۲ ضرب میشود هم اندازه اش باشد. این عدد بر حسب سطح مالی خانواده و میزان اعتقاد به اصل رشد کمی متفاوت بود و از حدود ۱.۱ شروع و تا ۲ نیز افزایش مییافت. یک بار برای خریدن لباس عید به مغازهای رفته بودیم. بعد از اینکه با کلی گشتن و چانه زدن یک بلوز مناسب برای من پیدا کردیم، مادرم به مغازهدار سفارش کرد که حتما یک سایز بزرگتر از آن به من بدهد تا اگر باز هم رشد کردم، اندازه ام بماند. مغازه دار که از طولانی شدن مدت خرید و مقدار چانه زدن ما خسته شده بود، گفت: «خانم این بچه دیگه از این بزرگتر شد، ببریدش دکتر. این دیگه رشد نیست، ترکیدنه. »
پنجشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۴
قدما عموما زمان را نه با عدد و رقم که با اتفاقاتش به خاطر میآورند. آن سالی که تگرگ درختها را ازبین برد. آن سالی که ماشین فلانی تصادف کرد. آن سالی که فلانی داشت شیمیدرمانی میکرد. آن سالی که بهمانی خانه اش را ساخت و از این دست. برای پدر من این مبنا معمولا تولد فرزندانش یا یکی دو اتفاق جدی زندگی آنهاست. آن سالی که مریم به دنیا آمد. آن سالی که زهرا شوهر کرد. آن سالی که دست ابراهیم سوخت و… یکی از معایب فرزندآخر (ته تغاری)بودن در خانه ما این است که فرزندآخر باید به ازای تمام سالهای بعد از خودش اتفاق ایجاد کند تا بتوان به آن سالها اشاره کرد. در فاصله ۱۲ ساله میان تولد من و تولد اولین نوه بعد از من، متاسفانه من با بی فکری کمکاری کردم و به اندازه کافی اتفاق برجسته تولید نکردم، برای همین برای اشاره به آن سالها کمی مشکل وجود دارد. یک بار پدرم میخواست به یکی از همان سالها اشاره کند. چیزی یادش نیامد. گفت: «همان سالی که ابراهیم نصف الانش چاق بود! »
دوشنبه ۹ آذر ۹۵
این اولین سالی است که من یک جایی دارم که بتوانم تویش ملت را نصیحت کنم. بالاغیرتا نه سبزه بیندازید، نه ماهی قرمز بخرید. در تمام این سالهایی که من این کار را نکرده ام، باز هم سالم تحویل شده است. سنتها لزوما چیزهای به دردخوری نیستند. بعضیهایشان رانادیده بگیریم بهتر است. البته نصیحتها هم عموما همین طورند. این دیگر تشخیصش با خودتان است که سنتها را جدیتر بگیرید یا نصیحتها را!

شماره ۷۰۰

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. 20, اردیبهشت, 1396 08:00

    […] حکایت آن «سرخر » که در حال رشد بود | مجله ۴۰ چراغ […]

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟