تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۰/۱۴ - ۰۶:۳۶ | کد خبر : 1824

خاله‌رمال، ماموران شهرداری و کمی خرده‌حساب

پریسا شمس گودزیلا جانک، قند عسلک! سلام! گودزیلا! ای فرزند به دنیا نیامده من! ای کاش می‌شد تو را هک کنم تا بتوانم یک آدرسی چیزی ازت پیدا کنم. یعنی که چه بشود هی من این‌جا بنشینم کنج این ارابه حقیر سیرک و نامه بنویسم، اما هیچ نشانی از تو نداشته باشم که دست کم […]

پریسا شمس

گودزیلا جانک، قند عسلک! سلام!
گودزیلا! ای فرزند به دنیا نیامده من! ای کاش می‌شد تو را هک کنم تا بتوانم یک آدرسی چیزی ازت پیدا کنم. یعنی که چه بشود هی من این‌جا بنشینم کنج این ارابه حقیر سیرک و نامه بنویسم، اما هیچ نشانی از تو نداشته باشم که دست کم این خط‌خطی‌ها را برایت ارسال کنم؟ البته این جان دلک! خیلی هم به خودت غره نشو که تو جای من را می‌دانی چون احتمالا ما به همین زودی‌ها جایمان را عوض می‌کنیم.
راستش دیروز چند دانه مامور شهرداری به سیرک ما آمدند و خاله رمال را زدند. خاله رمال را که خاطرت هست؟ همان پیرزنِ خیلی پیری که فال می‌گیرد. او زمستان‌ها بافتنی‌های کوچک می‌بافد و به کسانی که فالشان را می‌گیرد، به‌عنوان یک یادگار عاشقانه از پیرزن قصه‌گو، می‌فروشد. می‌دانی فرزند؟ مردمی که فال می‌گیرند، مردم مستاصلی هستند. مثل من که از آمدن و بودن تو هیچ‌وقت مطمئن نیستم. آدم وقتی ضعیف می‌‌شود، وقتی سررشته کار از دستش خارج می‌شود، ناچار می‌شود جواب سوال‌ها را از یکی بپرسد. ای وای از وقتی که جواب سوالت را هیچ‌کس نداند. این وقت است که مغزت را می‌گذاری زیر فرش خانه، دل دیوانه را دست می‌گیری و می‌روی پیش رمال. خاله رمال با این‌که معمولا حرف‌هایش دری وری است، اما دلش خیلی مهربان است و خودش می‌گوید که دعایش هم خیلی می‌گیرد. مشتری‌ها هم برای همین دوستش دارند و می‌آیند سراغش. خاله رمال زمستان‌ها بافتنی کوچک می‌فروشد و تابستان‌ها گل تازه. دیروز اما وقتی که ما هر کدام مشغول کار خودمان بودیم، مامورها آمدند و به خاله رمال پیله کردند که چرا دارد دست‌فروشی می‌کند؟ خاله هم گفته بود که اولا او دست‌فروشی نمی‌کند، بلکه فال‌گیری و دست‌فروشی را با هم می‌کند که این خودش یک تخصص جدا محسوب می‌شود و ثانیا! دلش می‌خواهد وسط سیرک این‌طوری نان دربیاورد، اشکالی دارد؟
صدای خاله رمال همین‌طوری هم آن‌قدر بلند است که معمولا انگار بلندگو قورت داده، اما دیروز که عصبانی شد، صدایش از نعره همه شیرها بلندتر شد و در تمام محوطه سیرک پیچید. تماشاچیان و کارکنان و حتی برخی از حیوانات سیرک، همه سراسیمه به سمت صدای خاله دویدیم تا بتوانیم دعوا را رصد کنیم. آن‌ها که زرنگ‌تر بودند، فیلم هم گرفتند، اما من موبایلم را نبرده بودم.
خلاصه دردسرت ندهم گودزک جان که خاله رمال بنا کرد با صدای بلند اعتراض کردن که ماموران شهرداری حق برچیدن بساط کسب‌وکارش را ندارند. چون صدای خاله بلند بود و صدای مامور کوتاه بود و شمار تماشاچیان زیاد، مامور شهرداری عصبانی شد و یک سیلی به خاله زد. خاله کمی ساکت شد، اما بعد به سمت ما فریاد زد: فردا از این‌جا می‌ریم!
مامورها که دیدند خاله عقب‌نشینی کرده، خودشان رفتند، اما من از سیلی که خاله خورده بود، خیلی ناراحت شدم. مردم که رفتند، رفتم نزدیک ارابه خاله و صدایش زدم. آمد بیرون و با غرور گفت: واسه چی ناراحتی؟
گفتم: شما که کار بدی نکرده بودی که کتک خوردی! خاله رمال فنجان قهوه‌اش را مزه مزه کرد و گفت: به سه دلیل ناراحت نباش! دلیل اول این‌که صدای آهی که من کشیدم، آن‌قدر بلند بود که رفت دور تمام کهکشان بچرخد و یک روز برگردد و با چنان زوری به صورت آن مامور بخورد، که اعلامیه شود و بچسبد به دیوار!
دومین دلیل برای این‌که نباید ناراحت باشی، این است که مردم فیلم کتک خوردن من را آن‌قدر دست به دست کرده‌اند که حالا اسم خاله رمال ترند شده است و قرار است فردا عده‌ای مسئول و نماینده و کاندیدای ریاست جمهوری سال بعد، با گل و بلبل به دیدن من بیایند و ازم دل‌جویی کنند.
سومین دلیل هم این است که من با شهرداری یک خرده حساب قدیمی دارم که احساس می‌کنم با این سیلی بخشی از آن صاف شد.
گفتم: چه خرده حسابی دارید خاله جان؟
خاله گفت: آن گل‌های تر و تازه که من تابستان‌ها می‌فروشم را یادت است؟
گفتم: بله!
گفت: خب! من آن‌ها را از این پارک سر کوچه می‌کندم.
خلاصه که من بالاخره نفهمیدم حساب خاله با ماموران چند چند است، اما می‌دانم که احتمالش کم نیست که ما در روزهای نزدیک از این‌جا نقل مکان کنیم. گودزیلا! لطفا اگر رفتم، تو هم با من بیا!
عاشق همیشگی تو:
مامان دلقکِ مسافر!

شماره ۶۹۱

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟