تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۵/۰۳ - ۱۷:۴۶ | کد خبر : 3509

خنده در تاریکی

مریم عربی هیچ چیز پسرک به من نرفته؛ نه چشم‌هایش، نه موهایش، نه لب و دهانش؛ حتی مدل خندیدنش هم شبیه اوست. این‌قدر شکل من نیست که بعضی وقت‌ها باور نمی‌کنم پسرم باشد. برعکس دخترک که مو نمی‌زند با خودم. توی صورتش و راه رفتن و گریه کردنش بچگی‌های خودم را می‌بینم که دوباره تکرار […]

مریم عربی

هیچ چیز پسرک به من نرفته؛ نه چشم‌هایش، نه موهایش، نه لب و دهانش؛ حتی مدل خندیدنش هم شبیه اوست. این‌قدر شکل من نیست که بعضی وقت‌ها باور نمی‌کنم پسرم باشد. برعکس دخترک که مو نمی‌زند با خودم. توی صورتش و راه رفتن و گریه کردنش بچگی‌های خودم را می‌بینم که دوباره تکرار شده. دوست دارم از ته دل بخندد، شیطنت کند، شاد باشد. دوست ندارم بچگی‌هایم دوباره تکرار شود.
پسرک خوش‌قدوبالاست؛ مثل پدرش. آن‌قدر قشنگ می‌خندد و خوب بلد است دلبری کند که پدرش را پابند خانه کرده. قبلا ماهی یکی دو بار بیشتر این طرف‌ها پیدایش نمی‌شد. حالا ولی هفته‌ای یکی دو بار سر می‌زند. دل‌تنگ من و دخترک که نیست، بی‌تاب پسرک است با آن خنده‌های قشنگ و موهای مسخره‌اش. توی صورتش بچگی‌های خودش را می‌بیند که دوباره تکرار شده. پسرک مثل خودش است، شاد و شنگول و بی‌قیدوبند. کاش از پدرش مهربان‌تر باشد.
روزهای اولی که دیدمش، مهربان‌تر بود؛ خوش‌قیافه و بگوبخند، با آن کلاه بره فرانسوی که هیچ‌وقت از سرش جدا نمی‌شد و کت و شلوار مشکی بلند که به او هیبتی شبیه نقاش‌های دوره‌گرد می‌داد. هیچ‌وقت نفهمیدم واقعا چه کار می‌کند. می‌گفت در کار خرید و فروش است و به‌خاطر شغلش مدام باید سفر کند. اصلا یک‌جا بند نمی‌شد. یک‌دفعه بی‌خبر سروکله‌اش پیدا می‌شد و بیشتر از یکی دو روز هم نمی‌ماند. دخترک را برای همین آوردم، که تنهایی‌ام را پر کند. وگرنه من را در این سن و سال چه به مادر شدن. دخترک آمده بود تا تنهایی‌ام را فراموش کنم، اما با آمدنش انگار تنهاتر شدم. یک جور غم عمیق توی نگاه دخترانه‌اش، توی عروسک‌بازی‌های کودکانه‌اش هست که دلم را می‌لرزاند.
پسرک شیرین‌زبان و بگوبخند است مثل پدرش. عاشق این است کلاه بره فرانسوی را کج و معوج روی سرش بگذارد و بلندبلند بخندد. کلاه به سرش بزرگ است و کل پیشانی و چشم‌هایش را می‌پوشاند. روی میز آشپزخانه رژه می‌رود و دل توی دلم نیست که بیفتد و کار دست خودش بدهد. نمی‌گذارد بغلش کنم، اما از دور هوایش را دارم. پدرش سر می‌رسد و کلاه را از سرش برمی‌دارد. من اگر این کار را کرده بودم، قیامت می‌کرد و جیغ و هوار راه می‌انداخت. به پدرش اما دم رفتن یکی از آن خنده‌های شیرینش را تحویل می‌دهد. دل توی دلش نیست که بماند کنار پسرک، اما باید برود. آدمِ یک جا بند شدن نیست، حتی اگر دلش این‌جا باشد. می‌رود و مثل همیشه من می‌مانم با دخترک غمگین و پسرک خوش‌خنده. دلم گرم است که این‌بار زودتر از همیشه برمی‌گردد. از رفتنش معلوم بود که دلش این‌جا جا مانده. خانه تاریک است، اما صدای خنده‌های بلند پسرک خانه را پر کرده. دخترک هم آرام لبخند می‌زند.

شماره ۷۱۳

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟