تاریخ انتشار:۱۳۹۸/۰۴/۲۵ - ۰۶:۲۶ | کد خبر : 6655

خوابم می‌آد!

یک چیزی بپرسم راستش را می‌گویید؟ چقدر در فرجه‌های امتحانی درس می‌خوانید؟ چقدر در اینستاگرام فعال‌تر می‌شوید و چقدر مسافرتر و چقدر خواب‌آلوتر؟ تجربه ثابت کرده است که در ایام فرجه جان دانشجو از هر قید و بندی آزاد می‌شود.

فرجه خود را چگونه گذراندید؟

غزل محمدی

غزل محمدی
سقوط تابلوها

دیوارهای اتاق سه خوابگاه شهید چمران مثل جیگر زلیخا سوراخ سوراخ است.

  • فاطی هستم، یک علاقه‌مند به گردشگری.
    فاطی روی تختش ایستاده است و شانه‌ای را در نقش میکروفون جلوی دهانش گرفته است و با موزیک قر می‌دهد. خب بچه‌ها کی پایه‌اس این دو روزو بریم ددر. محبوبه و کتی هم از اتاق بغلی پایه‌ان.
  • بیا پایین فاطی نپر رو تخت. دو روز دیگه امتحان داری بدبخت، مگه «مدار‌های الکتریکی»ت رو نیفتادی ترم پیش؟
  • می‌خونم، یه هفته فرجه‌اس حالا. کجا بریم؟ دربند؟ درکه؟
  • هیسسس. ساکت باشید شما رو به امام زمان. درس دارم من.
    در اتاق شماره سه باز می‌شود و چند ثانیه بعد محکم به هم کوبیده می‌شود و تابلوی عکس اینشتین، الگوی عنفوان جوانی تا سال آخر کارشناسی فاطی، سقوط می‌کند روی بالشش. شانس می‌آورد. حالا محبوبه و کتی کوله به پشت و حاضر جلوی در ایستاده‌اند و آماده‌اند برای سفر دور دنیا. اما الگوی مریم، آقای ابن‌سینا که بیش از یک عکس از او موجود نیست، به استواری کوه همچون رستم دستان به میخ دیوار پای‌بند مانده است. او نه‌تنها از فرجه‌های امتحانی حداکثر بهره را می‌برد، بلکه در کنار تابلوی ابن‌سینا تابلوی عکس سعدی را نیز چسبانده است. وی بسیار آدم چندبعدی‌ای است و ذوق بسیار صیقل‌دیده‌ای دارد و بسیار احساساتی است. اما طی عملیاتی انتحاری تقریبا روزی ۱۹ یا ۲۰ بار چاقو می‌گذارد روی خر احساساتش و برای آزمون جامع پایان هفته درس می‌خواند. مریم خیلی وقت است شعر نگفته است. او تنها کسی است که در اتاق شماره سه شغل تضمین‌شده‌ای در آینده دارد و قول داده است پس از گرفتن تخصص زنان و زایمان، خودش بچه‌های خوابگاه را مجانی بزایاند. فاطی از روی تخت می‌پرد پایین و پایش می‌رود روی پوست خیار‌هایی که لای دستمال کاغذی پیچیده بود تا امروز صبح ببرد و بریزد توی سطل آشغالی.
  • همراه شو خواهر. همراه شو. کی میاد که با تور گردشگری سه روزه بریم جنگل‌های گیسوم در خطه شمال کشور؟
    سمیه که چمباتمه زده و تکیه داده است به دیوار و به حل مسئله‌ای با مداد سیاهِ توی دستش می‌اندیشد، لحظه‌ای تصمیم می‌گیرد تا ۲۰ سال آتی را جلوی چشمش بیاورد و بداند دقیقا قرار است پس از فارغ‌التحصیلی از رشته مبارک ریاضی محض چه کاره شود که در جا درمی‌یابد تا آخر عمر معلم حقوق‌بگیر خواهد ماند. تف و لعنت می‌فرستد به خاندان هر رشته محضی و تبدیل می‌شود به اولین داوطلب برای تور گردشگری فاطی. سمانه جای گودی سرش توی بالش مانده است و پتویش را مرتب نکرده است. جایش خالی است اما هنوز خواب است. او عادت دارد برای خواندن درس ساعت هفت صبح از خواب بیدار شود و برود کتاب‌خانه دانشگاه و آن‌جا بخوابد. رشته سمانه حقوق است. تابلوی «روبسون»ِ او که خیلی وقت است که از میخ کنده شده، پشت تختش افتاده است. سمانه هر چقدر از اول سعی کرد تابلو را چفتِ میخ کند، نتوانست. چون او احساساتی‌تر از آن حرف‌ها بود که بتواند حق کسی را بگیرد. وی البته استعدادی هم در سرایش شعر نداشت و احساساتی بودنش به درد عمه‌اش می‌خورد و نام چنان موجودی را در خوابگاه ِدانشجوییِ چمران «از همه ور مانده» می‌گذاشتند.
    مریم وسط درس خواندن وقتی مشغول تند مرور کردن بیماری‌های قلبی است، سرش را بالا می‌آورد و نگاهش به تمام میخ‌های ریز و درشت دیوار روبه‌رویش می‌افتد. تمام دیوار پر از جای میخ است و تنها سه تابلو روی دیوار باقی مانده است. یکی از تابلو‌ها مال شفق اصغری است که پارسال فارغ‌التحصیل شد و این‌گونه پایدار ماندن تابلوی زکریای رازی به خاطر جنس خوب میخش است. او بعد از فارغ‌التحصیلی از مهندسی شیمی از دانشگاهی که رتبه‌اش را نیاورده بود، در وزارت‌خانه پدرش مشغول به کار شد.
    مریم تند نگاهش را جمع‌وجور می‌کند و سعی می‌کند به‌هیچ‌وجه من‌الوجوه دیگر به دیوار روبه‌روی میزش نگاه نکند. هندزفیری را هل داده است توی گوشش و باخ گوش می‌دهد همراه خواندن.
    فاطی حاضر شده است. مانتویش را پوشیده و روسری‌اش را محکم گره زده است.
    قلبش تاپ‌تاپ به قفسه سینه‌اش می‌کوبد و به ستون کتاب‌هایی که پای تختش چیده است، نگاه می‌کند.
    شهرزاد تخته شاسی را به زانویش تکیه داده است و تند تند اتود می‌زند. شهرزاد نقاشی می‌خواند و از اول تکلیفش را با خدای خودش روشن کرده است که چشمش دنبال پول و پله نیست و قانع‌تر از این حرف‌هاست که در آرزوی شکسپیر شدن به سر ببرد. درنتیجه تخته شاسی را روی زمین می‌گذارد و برمی‌گردد و شیرجه می‌زند به سمت چوب رختی و مانتو به تن می‌کند و می‌رود که بزند به دل کوه و دشت با بچه‌ها. شانس می‌آورد که زود بلند می‌شود و تابلو مونالیزا به فرق سرش نمی‌خورد. مونالیزای او البته اصل است نه از این قلابی‌هایی که در بازار پر شده. مونالیزای او لبخند نمی‌زند. ساعت روی دیوار خوابگاه تیک تاک صدا می‌دهد و قلنج کمر زمان را می‌شکند. گروه توریستی خوابگاه حاضرند. مریم هیچ متوجه بیرون رفتن آن‌ها نمی‌شود. باخ اجازه ورود صدای اضافه‌ای را به گوشش نمی‌دهد. دیشب دعوای مفصلی راه انداخت به خاطر نور لپ‌تاپ سمانه. چند نفر دیگر از اتاق‌های دیگر آمده بودند و فیلم ترسناک گذاشته بودند و جیغ و داد می‌کردند. فاطی هم سردسته خنده‌کنندگان و تولیدکنندگان صدا بود. داد و بیداد کردن فاطی دلیل نشده بود که شب وقتی داشت کابوس برگه‌های امتحانی را می‌دید، مریم محکم تکانش ندهد و از کابوس نجاتش ندهد. دیگر این دیوار‌ها دارند خطرناک می‌شوند. دیگر نه می‌توان بهشان تکیه داد نه چیزی. مگر این‌که تابلو‌های جدید به میخ‌ها بزنند که فایده‌ای ندارد. این میخ‌ها همه زنگ‌زده و پوسیده‌اند.

زهرا قزلباش


وین چه دور است این کهسر مستند هشیاران همه

صدقه‌سری ترم دو که کلاس‌های تخصصی پر شده بود و ترم سه که کار می‌کردم و یک ساعت‌هایی نمی‌تونستم دانشکده باشم، این ترم ۲۰ واحد تخصصی برداشتم و کتاب‌های شیرین بوستان سعدی و مثنوی منتظرند تا بخونمشون. فرجه تموم شد، ولی من هنوز نتونستم به انتظارشون پایان بدم. البته انتظاری که بوستان می‌کشه، تقصیر جناب سعدیه؛ کلام انقدر روان و آسان‌فهم؟
من دانشجوی دقیقه نودی که کل ترم رو به خوندن داستان‌ها و رمان‌های روسی می‌گذرونم و گاهی هم نمایشنامه بابت تنوع، آخر ترم که فرجه‌ها یقه‌م رو می‌گیرند که به کتاب‌هات برس، مجبورم زمان کوتاه باقی‌مونده تا امتحانات، دیوان خاقانی رو بخونم که دهخدا به‌تنهایی کافی نیست واسه فهم این‌که چی می‌خواسته بگه بالاخره این عزیز شروانی.
روزهای اول فرجه تصمیم گرفته بودم تو خونه برای امتحان‌ها درس بخونم، ولی مگه لپ‌تاپ و گوشی و اینترنت خونه اجازه می‌دهند تمرکزی برای آدم باقی بمونه؟ اون هم تو دوره امتحانات که همه‌مون می‌دونیم حتی گل‌های قالی هم تصمیم به هنرنمایی کردن می‌گیرند.
کتاب‌هام رو جمع‌وجور کردم و گفتم زهرا از فردا کتاب‌خونه!
ساعت ۱۰ بیدار شدم و صبحونه خورده و نخورده خودم رو رسوندم دانشگاه، وارد تالار مطالعات شدم. همه صندلی‌ها پر بود و بعد از چند دقیقه راه رفتن توی سالن مطالعات بالاخره یک دختر خانمی وسایلش رو از روی صندلی کناریش برداشت و گفت: «این‌جا خالیه.»
تشکر کردم و نشستم و بعد از یک ساعت معلوم شد چرا اون‌جا خالی بود، انقدر گرم بود که انگار هسته زمین اومده بود دقیقا زیر پای من ایستاده بود.
با خودم فکر کردم از فردا باید زودتر بیام کتاب‌خونه که بتونم روی یکی از میز و صندلی‌های جلوی کولر بنشینم.
ولی تمام ایام فرجه رو خواب ناز به من اجازه بیدار شدن تا قبل ساعت ۱۰ رو نداد.
روزهای حوصله‌سربر فرجه رو دوروزی هم غزل به اصرار من آمد کتاب‌خونه که از تنهایی دق نکنم. یک باری هم داشتم غرغر می‌کردم که حجم کتاب‌های ما انقدر زیاده که اگه دو هفته صبح تا شب هم بخونی‌شون، تمومی ندارند. هنوز هم اون حرف از سر خستگی رو قبول دارم، ما شاید هر ترم چهارهزار صفحه درس بخونیم، ولی شما فکر کن بعد از خواندن
«این چه قرن است این‌که در خوابند بیداران همه
وین چه دور است این‌که سرمستند هشیاران همه»
«تازیانه‌های سلوک» رو ببندی و خاقانی بخونی که می‌گه:
«هوا را بیخ بگسستم خرد را پای بشکستم
نه صرافم چه خواهم کرد نقد انسی و جانی»

مازیار درخشانی


فـرجـه و شـمـال و جـوجـه و دلـسـتر و…

یه قانونی هم هست که هر وقت تو موظف به انجام دادن کاری هستی، دلت می‌خواد یه کاری در جهت عکسش کنی. مثلا من شب‌هایی که فرداش امتحان ادبیات داشتم، دلم می‌خواست پلی استیشن بازی کنم. فرداش هم سر جلسه با خودکارم بازی می‌کردم. ولی چند ماه پیش برای یک پروژه کلاسی باید بر اساس بازی‌های کامپیوتری طراحی محیطی می‌کردم. اون وقت من کل این یک هفته‌ای رو که وقت داشتم روی این پروژه کار کنم و بازی کنم، داشتم حماسه گیلگمش می‌خوندم. فکر می‌کردم قضیه بارِ روانی داره و به خاطر فشار کاره که وقتی زیاد می‌شه، به جای این‌که از جهت درستی بزنه بیرون، اون ور می‌زنه بیرون و باعث می‌شه تو دل به کار ندی. ولی بعد با یه استادی کلاس داشتم که گفته بود برای امتحان آخر ترمش لازم نیست از کتاب بخونید. گفته بود فقط می‌خوام هفته آینده هر کسی یک چیزی برای ارائه داشته باشه. هر چیزی. اصلا مهم نبود ربطی به کلاس و محتوای درسی ما داره یا نه. فقط باید هرکس یک کاری می‌کرد، چه مرتبط چه غیرمرتبط، و روز امتحان می‌آورد تا کارش نمره بگیره. و من توی اون هفته سه بار کل کتابی رو که تو طول ترم درس می‌داد، خوندم.
یه تایم مفید دیگه هم داریم که تایم طلاییه برای انجام کارهای غیرمفید و بی‌ربط و کم‌اهمیت، و اون قدر تایم درست و مفید و خوبیه که حتی بلیت هواپیما و اتوبوس و قیمت هتل هم گرون می‌شه. زمان مناسب سینما رفتن و فوتبال کردن و شمال و جوجه و دلستر و هستی کنار هم؛ فرجه. این‌قدر این تایم معروفه که مامان بابای من از من می‌خوان فرجه‌ها رو برم اصفهان و من باید ثابت کنم که این تعطیلی برای درس خوندنه و خیلی مهمه. ولی اون‌ها خیلی راحت‌تر و با دلایل بیشتر و ذکر مثال‌های متنوع و ارجاع‌هایی بسیار دقیق با ذکر تاریخ و مکان و سایر مشخصات مربوطه، بهم ثابت می‌کنن که تو توی این تایم درس نمی‌خونی و باید برگردی، و من برمی‌گردم اصفهان.
این که ازت بخوان تو فرجه‌ها درس بخونی، مثل این می‌مونه که رفیقت بهت بگه امشب می‌خوایم شام بریم بیرون مهمون من. بعد می‌رین تو یک خیابونی که همه مغازه‌هاش پیتزا فروشن و تو از جلوی شیشه هر کدوم که رد می‌شی، بوی پیتزا می‌ره توی دماغت و تو دلت می‌گی خب الان در همین مغازه رو باز می‌کنه و می‌بردمون این‌جا. ولی دوستت از جلوی تک‌تک پیتزا فروشی‌ها ردت می‌کنه و می‌بردت تا آخر کوچه، در یک فلافلی رو باز می‌کنه و می‌ره تو، و با لبخند تو صورتت نگاه می‌کنه و می‌گه: سلف سرویس هم هست تازه. و تو کل اون تایمی که داری فلافل می‌خوری، تو دماغت بوی پیتزا میاد، ولی رو زبون و توی دهنت طعم فلافل با ترشی و کاهو و کلم. خب فرجه هم همین‌طوره. کل اون تایمی که می‌تونی بخوری و بخوابی و تفریح کنی، باید بشینی درس بخونی. تو ذهنت داری «صد سال تنهایی» مارکز می‌خونی، ولی تو دستت «فیزیک هالیدی» هست. تو ذهنت داری تو چالوس جوجه می‌زنی، ولی تو دستت لقمه الویه نامی‌نوئه. تو ذهنت تو ساحلی و توپ والیبال تو دستته و می‌خوای سرویس بزنی، ولی در واقع تو دستت ماژیک‌ هایلایته و داری زیر مطالب خط می‌کشی.
خلاصه که فرجه اون‌قدر که زمان خوبیه برای دور هم جمع شدن و خوش گذشتن، تایم خوبی نیست برای درس خوندن. و تا زمانی که دلم گرمه به دو درصد دانشجوی زاغه‌نشین جزوه‌نویس جلوی کلاس، ترجیح می‌دم جای ذهنم با واقعیت رو عوض کنم و از فرجه برای درس خوندن استفاده نکنم.

برچسب ها: ,
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: غزل محمدی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟