تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۰/۱۷ - ۰۸:۲۳ | کد خبر : 1860

خواهر کوچیکه‌م امروز به دنیا اومد، وقت آفتاب

فریدون عمو‌زاده خلیلی خواهر کوچیکه‌م امروز به دنیا اومد. درست وقت آفتاب. درست وقتی که یه گُله آفتاب ریخت سر قبرا. خواهر کوچیکه‌م درست همون موقع به دنیا اومد. اینو چاخان نمی‌کنم، واسه این می‌گم که اون موقع من بیرون بودم. تو قبر نبودم… یهو دیدم که مردا، حتی زنا، حتی بچه‌ها دوئیدن طرف قبرای […]

فریدون عمو‌زاده خلیلی

خواهر کوچیکه‌م امروز به دنیا اومد. درست وقت آفتاب. درست وقتی که یه گُله آفتاب ریخت سر قبرا. خواهر کوچیکه‌م درست همون موقع به دنیا اومد.
اینو چاخان نمی‌کنم، واسه این می‌گم که اون موقع من بیرون بودم. تو قبر نبودم… یهو دیدم که مردا، حتی زنا، حتی بچه‌ها دوئیدن طرف قبرای ما… واسه هیچی نبود، واسه همون یه عالمه آفتاب بود که یهویی ریخت رو سر ما، هرچی مرد بود تو قبرستون، هرچی زن بود تو قبرستون، هرچی بچه بود دوئید طرف قبرای ما… من اولش بیرون نبودم که ببینم…
اون موقع که هنوز آفتاب نریخته بود رو سرمون، من تو قبرم بودم… قبر من این سومیه‌اس… من خوابیده بودم توش… پیش خاله‌م… تو قبر کناریه اون یکی داداشم بود با اون یکی داداش دیگه‌م. مادرم تو قبر بعدیه بود. همون‌جا که خواهر کوچیکه‌م، به دنیا اومد… اون موقع هنوز به دنیا نیومده بود. اون موقع که آفتاب هنوز نریخته بود رو سرمون.
***
اولش یه صدا بود، یه صدای ناله، ناله یه زنی که از اون دور دورا می‌اومد. از اون دور دورا نبود، صدای یه زن دیگه هم نبود، صدای مادرم بود که از دیشبش رفته بود تو قبر اولیه خوابیده بود که سر حوصله خواهر کوچیکه‌مو به دنیا بیاره… خاله‌م زد تو سر خودش و گفت: شادی! شادی اسم مادرمه. صدای ناله مادرم بود… گفتم: منم میام… خاله‌م گفت: «اون‌جا جای تو نیست. بکپ همین‌جا…» و خودشو از قبر کشید بالا و رفت پیش مادرم تا خواهر کوچیکه‌م رو به دنیا بیاره. خاله‌م قابله قابلیه… اینو مادرم می‌گه، همه قبرنشین‌ها هم می‌گن… همه ماهارم خاله‌م به دنیا آورده… بی‌این‌که مرده باشیم یا به دنیا نیومده باشیم… ممکنه یکی‌مون مرده باشه، مثل همون خواهرم که اسمش فرشته بود…
بابام می‌گه خدا دوستش داشت که بردش…
***
خدا!… چه مهربونه این بابام، ببینه خسته‌ام، نمی‌برتم سر جاده، ببینه گشنمه جون ندارم برم، می‌گه بمون همین‌جا، ببینه سردمه، کت خودشو می‌ده من بپوشم… هیچ‌وقت نمی‌گه محمود بالا بالا. محمود خالی می‌گه. محمود بالا بالا رو اسکندر می‌گه که قیافه‌ش عین بزغاله‌ست…
«محمود بالا بالا، سرکرده شغالا…» همیشه فقط اسکندر اینو می‌خونه و بعدشم فرت فرت می‌خنده بهم.
***
یه ابر سیاه اومد جلو آفتابو گرفت. همه سراشون رفت هوا، هی آفتابو با تمنا نگاه کردن که داشت می‌رفت زیر ابره، اگه چاره‌شون می‌شد، با دستاشون آفتابو می‌گرفتن تو مشتشون که همون‌جا برای خودشون نگهش دارن، اما چاره‌شون نشد، آفتابو نمی‌شه تو مشتت نگه داری، یا تو چشمات یا حتی تو قلبت… آفتاب می‌ره، چیزای خوب همیشه می‌رن، همیشه کوتاهن… همیشه زود تموم می‌شن… مثل اون شکلاته که اون خانم خوشگله داد بهم. من می‌خواستم مزه‌ش تا ابد بمونه زیر زبونم، اما نموند… زود تموم شد و رفت…
***
آفتاب که رفت، آدما هم یواش یواش پراکنده شدن رفتن دنبال قبر خودشون…
تو اون قبرستون، به اون درندشتی که اون همه قبر داشت تو دل خودش… هزار تا قبر خالی… هزار هزار تا قبر پر، یه صدا بود فقط، که باد با خودش هی می­آورد و هی می­برد… هی تو قبرا می‌چرخوندش و گم و گورش می‌کرد… تلپ تلپ تلپ… فقط پیت حلبی سلیمون بود که با آهنگ تلپ تلپش اون شعر چرت و پرتشو می‌خوند همیشه… خدا خدا خدا… چرا شبا رو دراز آفریدی روزا رو کوتاه…. تلپ تلپ تلپ… زمستونو هزار سال آفریدی، تابستونو یه ذره…. تلپ تلپ تلپ… سرما رو بیشتر از گرما، ابرو بیشتر از آفتاب… تلپ تلپ تلپ…. برفو بیشتر از بارون…. قبرای پرو بیشتر از قبرای خالی…. تلپ تلپ تلپ…
وسط تلپ تلپ سلیمون، یه‌دفه یکی داد زد: آفتاب! آفتاب!… از صداش سلیمونم ساکت شد یه‌دفه… صداش مثل اسکندر بود، اما اسکندر نبود، اسکندر لاف لاف می‌کنه وسط صداش، این لاف لاف نمی‌کرد.
آفتاب ریخته بود اون دورا، جلو تک درخت قدیمیه. همه دوئیدن طرف آفتاب… همه مردا، حتی زنا، حتی بچه‌ها… من اما نرفتم… اولش وایستادم یه مدت مدیدی تموشاش کردم… آفتاب، تموشاشم آدمو گرم می‌کنه… ولی من باید می‌رفتم سروقت خواهر کوچیکه‌م که تازه به دنیا اومده بود… رفتم سر قبری که مامانم توش خواهر کوچیکه‌مو به دنیا آورده بود.
بابام اون‌جا لب قبر نشسته بود، دستاش زیر چونه‌ش. مثل مجسمه تو قبرو نگاه می‌کرد. هیچی نه می‌گفت، نه تکون می‌خورد… منم رفتم نشستم کنارش. دستشو باز کرد که من خودمو تو بغلش جا کنم… هیچ‌وقت بابام این‌طوری نبود که بغلشو باز کنه برام که خودمو توش جا کنم… ولی این‌دفعه کرد… منم خودمو جا کردم، چیزی نگفت بابام، فقط هی دستشو می‌کشید رو موهام… که هیچ‌وقت نکشیده بود… اون‌جا مادرم زیر اون پتو خاکستریه سردش بود، پتو رو کشیده بود روسرش…خواهر کوچیکه‌ مم تو بغل خاله‌م آروم خوابیده بود… خواستم بگم بدش به من بغلش کنم… نگفتم اما، نفسای بابام جوری نبود که بشه چیزی گفت… بعد بابام گفت: خدا دوستش داشت که بردش… همون که یه بار دیگه سر اون یکی فرشته گفته بود… بعد گفت: «می‌اومد تو این دنیای نکبتی که چی؟…» چشماش پر اشک ‌شد وقتی اینو می‌گفت… با این‌که مرد گنده‌ست بابام، چشماش پر اشک شد… یه آهی کشید و گفت: «ولی خوشگل می‌شد بچه‌م، مثل اون یکی فرشته‌م، که سرخ و سفید بود… چشماش درشت بود عین مامانت… عسلی… خوشگل… اگه مونده بود، خوشگل می‌شد دخترم… خوشگل‌تر از اون خانم خوشگلای تو ماشینا…» بعد اشکاش الکی روونه شد رو صورتش و رفت تو ریشاش… حالشو نداشت اشکشو پاک کنه بابام، یا سردش بود یا حوصله­‌ش رفته بود اصن……
***
باز یکی داد زد: آفتاب! آفتاب!… باز صدای اسکندر بود انگار، یا نبود، یکی بود که صداش مثل صدای اسکندر ‌لاف‌لاف نداشت. اون دورا بود، کنار اون تک‌درخت قدیمیه… مردا دوئیدن سمت آفتاب که ریخته بود رو درخت… آفتاب نبود، یه نور الکی بود… ولی زنا هم دوئیدن، بچه‌ها هم دوئیدن… من اما ندوئیدم… می‌ترسیدم اگه بدوئم، بردارن خواهر کوچیکه‌مو ببرن از تو قبرش…
بابام گفت: توم برو تو آفتاب گرم شی پسر…
می‌خواستم بگم نه، می‌خوام پیش خواهرم بمونم… اما صدام درنیومد… اگه درمیومد، حتما گریه‌م می‌گرفت… هیچی نگفتم، فقط نگاش کردم… اونم تو چشام نگاه کرد و سرشو گذاشت رو سر من و تکون تکون خورد فقط.

تصویر:صحنه‌ای از فیلم «معجزه در میلان»، ساخته ویتوریو دسیکا

شماره ۶۹۲

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟