تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۹/۲۹ - ۰۹:۲۰ | کد خبر : 5400

سس قرمز روی شال سفید

دست می‌اندازم روی شانه‌اش و به پهنای صورت می‌خندم. می‌دانم بعد از این سلفی، وقت خداحافظی است.

می‌خواهد برود؛ یک جوری که انگار هیچ‌وقت نبوده. یک جوری که انگار نه انگار هزار بار با هم روی پله‌های دانشکده نشسته‌ایم و ساندویچ‌ کوکتل پنیر گاز زده‌ایم و توی لیوان یک‌بارمصرف نوشابه سیاه خورده‌ایم. می‌خواهد برود؛ انگار نه انگار که یک روزی همین‌طور که تکیه داده به پله‌های کوتاه روبه‌روی دانشکده فنی، بند آل‌استارهای سفیدش را گره زده و گفته:‌ «بریم پیاده‌روی؟» من هم سر تکان داده‌ام و سر تا ته خیابان بلند نزدیک دانشگاه را پنج‌ شش‌ ساعته پیاده گز کرده‌ایم. روی همین پله‌ها بود که با هم ساندویچ فلافل نصف کردیم و رد قرمز سس گوجه‌فرنگی نشست روی شال سفیدش و پاک نشد که نشد. حالا با همان شال سفید لم داده روی پله‌های لعنتی دانشکده فنی تا آخرین سلفی دانشگاه را بگیرد و برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.

می‌گوید برمی‌گردد. می‌گوید آدمِ جای غریب زندگی کردن نیست؛ چهار پنج ‌سالی درس می‌خواند و برمی‌گردد سر خانه و زندگی‌اش. می‌گویم چهار پنج سال اگر اول جوانی آدم باشد، خودش یک عمر است. چهار پنج سال دیگر ما این آدم‌های امروز نیستیم. ۳۰ ‌سالمان شده. ۳۰ ‌سالگی یعنی دیگر خیلی چیزها عوض شده. یعنی کم‌کم چروک می‌افتد دور دهان و بین ابروهایت. یعنی دیگر حوصله نداری سر تا ته خیابان بلند نزدیک دانشگاه را پیاده گز کنی. بعد هم اصلا از کجا معلوم که برگردی. شاید ماندگار شدی. شاید آدمِ جای غریب زندگی کردن بودی. آن وقت برایمان همین یک سلفی می‌ماند و خاطره رد سس قرمز روی شال سفید. چیزی نمی‌گوید. می‌خندد.

دست می‌اندازم روی شانه‌اش و به پهنای صورت می‌خندم. می‌دانم بعد از این سلفی، وقت خداحافظی است. قول داده‌ام روز آخری گریه و زاری راه نیندازم. گفته بودم اگر می‌خواهی بی‌تابی نکنم، قرارمان را بگذاریم یک جای دیگر؛ کافه‌ای، رستورانی، جایی. اصرار کرده بود که برویم دانشکده، روی پله‌های فنی عکس بگیریم؛ سلفی با شال سفید. یک ساعت بحث کردیم که به کسی که می‌رود سخت‌تر می‌گذرد، یا کسی که می‌ماند. مثل همیشه با زبان چرب و نرمش راضی‌ام کرده بود که دل کندن و رفتن همیشه سخت‌تر است. راضی که نشدم، بی‌خودی سر تکان دادم که یعنی قبول. توی دلم می‌دانستم که پیاده‌رویِ تنها توی خیابان آشنای نزدیک دانشکده، سخت‌تر از قدم زدن در خیابان شیکِ به قول خودش جای غریب است. کسی که مانده، غریب‌تر از کسی است که گذاشته و رفته.

دستم را می‌گذارم روی شانه‌اش و رو به دوربین می‌خندم. مثل همیشه آل‌استار سفیدش را با شال سفید ست کرده. بندهای کفش را محکم می‌کند و می‌گوید: «بریم پیاده‌روی؟» دلم می‌خواهد خیابان بلند تا ابد کش بیاید و پنج ‌شش ساعت بشود هزار ساعت؛ یک قرن. روی دلم یک چیزی مانده که تا ابد پاک نمی‌شود؛ مثل رد سس قرمز روی شال سفید.


مریم عربی

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: مریم عربی

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟