تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۱/۱۰ - ۰۷:۲۰ | کد خبر : 2086

دگردیسی

نوید آقاپور با یکی از دوستان نزدیکم توی تاکسی نشسته بودیم که او آمد. من خودم را به پنجره چسباندم و نصف بدنم را در شیشه فرو کردم که دوستم جای بیشتری نصیبش بشود و له نشود. له شد! مثل سیبی که با چکش به فرق سرش بکوبند، به روی صندلی پهن شد و محتویات […]

نوید آقاپور

با یکی از دوستان نزدیکم توی تاکسی نشسته بودیم که او آمد. من خودم را به پنجره چسباندم و نصف بدنم را در شیشه فرو کردم که دوستم جای بیشتری نصیبش بشود و له نشود. له شد! مثل سیبی که با چکش به فرق سرش بکوبند، به روی صندلی پهن شد و محتویات شکم و تنه‌اش با فشار از راه بالاتنه به بیرون جهید. احساس عجیبی به من دست داد. پیش‌درآمد این احساس را از ابتدای صبح درونم داشتم. چیزی مابین بودن و نبودن. هر چه می‌خواستم دوستم را فراموش کنم، نمی‌توانستم! چشمان از حدقه بیرون‌آمده‌ دوستم را می‌دیدم که سال‌ها بود سر جایش توی حدقه وول می‌خورد و یادم نمی‌آید شاید خوشحالم می‌کرد. خُب اتفاق بود و نمی‌شد کاری کرد. سرم را به شیشه چسباندم که عبور عابران را تماشا کنم که صدایم کرد: «می‌بخشید! حواسم نبود.» نگاه عمیقی از آن‌ها که باید به دشمنانم بیندازم به او انداختم، اما وقتی قیافه‌ مظلوم‌ و به‌غایت نا‌آشنایش را دیدم، پشیمان شدم. می‌دانستم بلد شده مظلوم‌نمایی کند، اما به من ربطی نداشت. او برای من چاق مرتبی بود که الان پشیمان است و لباس‌هایش هم خونین و مالین شده و نیاز دارد ببخشمش. کمی بدنش را جابه‌جا کرد و تکه‌های استخوانی دوستم را که انگار آزارش می‌داد، از زیر ران‌هایش بیرون کشید و ریختشان جلوی پاهایش. دستمالی از کیفم بیرون کشیدم و تعارفش کردم. گردنش را کمی خم کرد و با طمأنینه و ناز و ادا دستمال را گرفت و با ولعِ تمام دستانش را پاک کرد. چه موجود غیرمعمولی بود. ترکیبی از بلاهت و کاریزما.
داشتم به این فکر می‌کردم که چطور می‌شود باقی‌مانده دوستم را جمع کنم و ببرمش پیش مادرش که یادم افتاد می‌توانم زنگ بزنم و خودشان بیایند و جمعش کنند و من هم دردسر خیلی کمتری می‌کشم. رو به راننده گفتم می‌شود بعد از پیاده کردن دیگران مرا به فلان‌جا ببرد؟ که راننده تصدیق کرد مهربانی‌ام حد و اندازه ندارد. خوشحال شدم و بلافاصله با موبایلم عکسی از جسد دوستم گرفتم و برای مادرش فرستادم. و برایش نوشتم که بیایند سر کوچه‌شان و تحویلش بگیرند. کمی طول کشید مادر دوستم تماس بگیرد. صدایش افسرده و آرام بود، معلوم بود واقعیت را قبول کرده و هق‌هقش بند آمده. به او گفتم متاسفم و زیاد دنباله حرف را نگرفتم که نگویند تقصیر تو بوده که سه روز است اجازه نمی‌دهی بیاید خانه و نشسته ور دلت و از این حرف‌ها. یادم افتاد تبلتش خانه من جا مانده و خیلی خوب می‌شود که یادشان برود و بماند برای من. بقیه وسایل و لباس‌هایش هم احتمالا چون خاطره ازش دارند، نمی‌آیند ببرند. اگر هم خواستند، همین را بهشان می‌گویم و آن‌ها هم بعد مدتی می‌فهمند که نه خانی آمده و نه خانی رفته. بقیه وسایلش به درد من نمی‌خورد. مجبور بودم اگر نقشه‌ام گرفت، ببرم و سربه‌نیستشان کنم. برای همین هیجانم را خواباندم و گفتم بهتر است وسایلش را با خودش دفن کنید، افسردگی می‌آورد و همیشه جلوی چشم بودنشان را پزشکان توصیه نمی‌کنند. مادر دوستم کمی فکر کرد و از این‌که به فکرشان بودم، تشکری کرد و قرار گذاشتیم تا رسیدم، زنگ بزنم. خوشحال بودم توانسته‌ام قضیه را به بهترین شکل ممکن اداره کنم. سرگرم همین فکرها بودم که این‌بار با لفظ «هی» صدایم کرد.
خواستم برگردم و داد بزنم وقت گیر آورده‌ای که باز قیافه گِرد و قلنبه‌اش توجهم را جمع خودش کرد. دلم نمی‌آمد ناراحتش بکنم. گفتم «ها؟! چه می‌خواهی؟» با لحن درخواست‌گونه‌ای از من خواست که اگر بشود بند کفش دوست نازنینم را از کفشش بیرون بکشد و برای خودش بردارد. خواستم به او ثابت کنم این موجود بی‌نوا که الان کمتر از نصفش باقی‌مانده و آن هم زیر طرف است، برای من ارزش فوق‌العاده‌ای داشت و هر کسی نمی‌تواند به جسدش اهانت کند. صدایم را صاف کردم، حالت نمایشی عصبانیت به چهره‌ام گرفتم و داد زدم تو خجالت نمی‌کشی؟ که راننده وساطت کرد و قضیه با معذرت‌خواهی طرف خاتمه پیدا کرد. روز خوبی برایم بود. همه اتفاقات را با تدبیر و کاردانی خاصی جلو می‌بردم. گاهی هم نگاهی به دوستم می‌انداختم و فکر می‌کنم همان موقع‌ها بود اسمش دیگر یادم نمی‌آمد. بعد هم هر چه خواستم به یاد بیاورم کجا او را دیده‌ام، نتوانستم. احساس می‌کردم داخل تاکسی با جسدی ناشناس که آزارم می‌داد، گیر افتاده‌ام. موجود چاق هم‌چنان می‌خندید. نیشش تا بناگوش باز بود و نگاهی دزدکی به جسد می‌انداخت و سرش را بر‌می‌گرداند و نیشش بیشتر باز می‌شد. خنده‌اش تحریکم می‌کرد. کم پیش می‌آید ببینم کسی می‌خندد. پرسیدم به چه می‌خندی؟ جواب داد: «تو هم افسرده‌ای و حس مفید بودن نداری!» بر طبق عادت دهانم را پر از کلمه کردم تا فحش‌های آبداری نثارش بکنم، درحالی‌که اصلا نمی‌دانستم برای چه باید این کار را بکنم. بلد شده‌ام وقتی از چیزی سر درنمی‌آورم، خیلی زود عکس‌العمل نشان می‌دهم و زمین و زمان را به هم می‌ریزم تا دیگران متوجه‌ نشوند چیزی نفهمیده‌ام. اما این‌بار فرقی برایم نمی‌کرد. جوابش را ندادم. جسد ناشناس دیگر داشت دردسرساز می‌شد. مگس‌ها توی آن زمستان سرد از کجا پیدایشان شده بود، نمی‌دانم.
آسمان گرفته آن بیرون چیزی کم از غروب نداشت. موجوداتی مورچه‌مانند، غول‌پیکر و سفید در شلوغی بیش از توان شهر راه می‌رفتند و انگار برخلاف طبیعتشان برخوردی با هم نداشتند. انگار درون مکعب‌های نامرئی به قطر اندازه بدنشان محصور شده بودند که مانع از برخوردشان می‌شد. اکثرشان بی‌چشم‌ورو بودند! تنم به خارش افتاده بود. انگشتان پاهایم گزگز می‌کرد. احساس می‌کردم لباس‌ها و کفش‌هایم از گشادی در تنم زار می‌زنند. احساس می‌کردم خون تمام بدنم را لکه‌دار کرده. چند لایه دستمال کاغذی از جعبه پشت سرم بیرون کشیدم و مشغول پاک کردن لکه‌های خون از بدن و لباسم شدم. تازه پاک کردن صورتم را شروع کرده بودم و لکه‌ای بزرگ از خون چسبیده به زیر چشمانم را پاک می‌کردم که با اصرار دستمال کاغذی را از من گرفت و گفت می‌خواهد خودش صورتم را پاک کند. نمی‌دانستم چه بگویم. گوشی موبایل جسد زنگ می‌خورد. ترجیح دادم اعتنایی به آن نکنم. به من مربوط نبود، نه می‌شناختمش و نه دنبال دردسر بودم. دستمال کاغذی را به صورتم نزدیک کرد. ابتدا لب‌ها و دهانم و سپس ابروها و چشمانم و بعد دماغ و در انتها موهایم را پاک کرد. دیگر نه چیزی می‌دیدم و نه می‌توانستم حرف بزنم. می‌توانستم حدس بزنم کُره‌ای گوشتی و بیضوی فاقد هر‌گونه برآمدگی و فرورفتگی جای صورت و اجزایش را گرفته و تنها دو لاله گوش غضروفی در دوطرف این کره باقی مانده. قبل از پاک کردن گوش‌هایم، هُرم نفس‌هایش را بیخ گوشم احساس می‌کردم. دهانش را به گوش‌هایم نزدیک کرده بود و آرام زمزمه می‌کرد: عادت می‌کنی! عادت کردی! عا…

شماره ۶۹۵

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟