تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۵/۱۲ - ۰۹:۵۴ | کد خبر : 4983

ساعت ده شب

مریم عربی ساعت ده شب است. حتما حالا شلوارک چهارخانه آبی‌اش را تن کرده و لم داده روی مبل، جلوی پنکه. از همان روزهای اول گرمایی بود. لباس زیاد تنش می‌کردی، کلافه می‌شد و بی‌خودی گریه می‌کرد. کمی که بزرگ‌تر شد و از آب و گل درآمد، مدام می‌رفت جلوی پنکه می‌نشست و از ته […]

مریم عربی

ساعت ده شب است. حتما حالا شلوارک چهارخانه آبی‌اش را تن کرده و لم داده روی مبل، جلوی پنکه. از همان روزهای اول گرمایی بود. لباس زیاد تنش می‌کردی، کلافه می‌شد و بی‌خودی گریه می‌کرد. کمی که بزرگ‌تر شد و از آب و گل درآمد، مدام می‌رفت جلوی پنکه می‌نشست و از ته گلویش صدا درمی‌آورد. کیف می‌کرد از این‌که باد پنکه می‌زد توی دهانش و صدایش بریده‌بریده می‌شد. دوست داشت باد موهای لخت مشکی‌اش را بکوبد روی پیشانی و پلک‌هایش و از ته گلو صداهای بریده‌بریده دربیاورد. عادت کرده بودم که بعدازظهرهای گرم تابستان صدایش بپیچد توی خانه. خسته که می‌شد، می‌آمد توی آشپزخانه و بستنی یخی آلبالویی می‌خورد. من آرام‌آرام خربزه قاچ می‌کردم و بستنی خوردنش را تماشا می‌کردم. بستنی را لیس می‌زد و سرخی آلبالو می‌نشست روی زبانش. هوا گرم بود. صدای ویز ویز پنکه می‌پیچید توی خانه.
ساعت ده شب است. حتما حالا لم داده روی مبل و کم‌کم برای خواب آماده می‌شود. عادت داشت روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز بکشد تا خوابش ببرد. هرچه دست می‌کشیدم روی موهای لخت مشکی‌اش که بلند شود و روی تختش بخوابد، بیدار نمی‌شد. شاید هم خودش را می‌زد به خواب. آخر مجبور می‌شدم خودم بغلش کنم و ببرمش توی اتاق. حالا حتما کلی قد کشیده و اگر هم بودم، با این کمر درب و داغانم نمی‌توانستم تکانش بدهم. شاید حالا تا صبح روی کاناپه بخوابد.
ساعت ده شب است. حالا حتما گرما حسابی کلافه‌اش کرده. حتما یکی دو ساعتی بهانه‌ام را گرفته و بعد که دیده غرغرهایش به جایی نمی‌رسد، مثل مادرمرده‌ها لم داده روی کاناپه. کنارش نیستم که ببینم باد پنکه چطور موهای مشکی لختش را ‌می‌کوباند روی پیشانی‌اش. شاید هم موهایش را کوتاه کرده باشد. حتما مثل بچگی‌ها پاهایش را جمع کرده توی شکمش، دستش را گذاشته زیر سرش و به پهلو دراز کشیده. حتما نور زرد چراغ‌های خیابان افتاده روی صورت قشنگش. حتما یادش رفته جوراب‌هایش را از پایش دربیاورد. من که نباشم، حتما تا صبح با جوراب روی کاناپه می‌خوابد.
ساعت سه نصفه شب است. این‌جای دنیا حالا هوا خنک شده. شب‌ها لای پنجره را باز می‌گذارم و لم می‌دهم روی کاناپه زرشکی کنار پنجره. زل می‌زنم به سقف اتاق و به او فکر می‌کنم با شلوارک چهارخانه آبی و جوراب‌هایی که باز یادش رفته قبل خواب دربیاورد. فردا می‌روم برایش از این‌جا چند تا شلوارک و چند جفت جوراب می‌خرم و می‌فرستم. کاش اندازه‌اش شود. کاش می‌توانستم برایش بستنی یخی آلبالویی بفرستم. این‌جا بستنی آلبالویی‌ها خوش‌مزه‌تر است.

Maryam Arabi

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟