۱۰ پرده از حاشیههایی که باعث شد ۱۶۳۶ نفر تصمیم بگیرند برای ثبتنام و انتخاب دوازدهمین رئیسجمهور ایران کاندیدا شوند
حامد وحیدی
هوا آنقدر ابری و رمانتیک است که آدم دوست دارد فقط برود و کاندیدای ریاست جمهوری شود. فقط کافی است شناسنامه و کارت ملی و یک قطعه عکس از خودت جور کنی و عازم وزارت کشور شوی، به همین راحتی! جایی که برای پنج روز آزادترین نقطه ایران است. نه نیازی است برای پوشیدن عجیبترین لباسها تردید و وسواسی به خرج دهی و نه بیمی به دل راه دهی که آتشینترین نطق زندگیات را روبهروی کسانی که نمیشناسیشان ایراد کنی. کلا همه توجهات به سمت شماست. اگر در هفت آسمان ستارهای نیز نداشته باشیم اینجا برایمان از هفت شهر عشقی که عطار میگفت نیز شهدآگینتر است. هر تکان بدن و هر چرخش زبان در کام پاسخی جز فلاش دوربینها و اصرار برای تکرارش ندارد. اصلا اینجا اتوپیایی است که حتی از ذهن افلاطون نیز نگذشته بود؛ اینجا وزارت کشور است؛ مأوایی که هر چهار سال مجال آن را داری که برای ساعتی بدون نیاز به غول چراغ جادو خود را در مسیر تحقق رویای شیرین رئیسجمهور شدن ببینی؛ معبدی که با گذر از آن میتوانی ره صد ساله را یک شبه طی کنی. برای چند روز هم که شده مارلون براندوی وطنی شوی و همچون شهریاران برای لختی هم که شده غم نان و اسارت ناکامیها را به کناری بگذاری و بگویی و بگویی و بگویی تا آنها بشنوند و بشنوند و بشنوند.
۱
گذرگاه اول در ورودی وزارت کشور است. مستحکم، کاملا تحت کنترل و نگهبانانی که سر شوخی با هیچ بنی بشری ندارند. بااینحال عبور از این بزنگاه کلیدی تنها با نمایاندن اوراق شناسایی و کمی اعتمادبهنفس و گفتن جمله تاریخی «برای ثبتنام ریاست جمهوری» آمدهام، فتح میشود و در کسری از ثانیه این شما هستید که یکه و تنها با دریافت کد شناسایی وارد معبد اسرارآمیزی خواهید شد که جز چند عکس و گزارش تلویزیونی چیز بیشتری در مورد آن نمیدانید.
با کد ۴۳۵ همراه با سانچو پانزای درونم با کولهباری از اقتدار و برنامههایی که میدانم در لحظه از درونم متبلور خواهد شد، مسیر حرکتم را نیمنگاهی میاندازم. عکاسها را که میبینم، به سانچو میگویم عجب استقبال باشکوهی!
حد فاصل اتاق کددهی تا در ورودی شبیهترین تصویر به مسیر فرش قرمز اندود شده جشنوارههای سینمایی است. عکاسانی که همانند صیادانی که چشم به تورهای پهنکرده با چشمانی بُراق از دور حریفان را ورانداز میکنند و اگر از کاندیدا چیز دندانگیری برایشان دربیاید، او را محاصره میکنند. از خجالت سرم را پایین میاندازم و درحالیکه آسفالت حیاط را با خیال فرش قرمز جشنواره کن یکی فرض گرفتهام، از جلویشان رد میشوم. نفسم در سینه حبس شده است. اگر بگویند خوشتیپ یک رخ بده چه کنم؟ اگر برای شکار تصویری تاثیرگذار به سمت من شیرجه بزنند، چه واکنشی از خودم نشان دهم؟ اگر گفتند برنامهات برای ریاست جمهوری چیست، از کجا شروع کنم؟ اصلا اگر دختر رویاهایم یکی از عکاسها باشد و با هر فلاش دوربینش تمام احساس و آیندهام را مالِ خود کند، چه؟! در همین افکار شبیه سیبزمینیهای خلالشده در ماهیتابهای آتشین و مالامال از روغن هستم که خود را در چند سانتیمتری در شیشهای میبینم. وای خدایا! باورم نمیشود یعنی هیچ چیزی در من نبود که حتی پِخی هم به من نکردند؟ دریغ از یک نیمنگاه. همچو روحی شده بودم که هیچکس مرا توان دیدن نداشت. نخستین رویایم آنقدر سرخ شد تا سوخت. دیگر چارهای نبود جز اینکه مایوسانه ادامه مسیر را میپیمودم. صدایی مرا میخکوب کرد: «دستهایت را ببر بالا.» حالا وقت آن رسیده بود تا در ضیافت دستهای کاونده مسئول بازرسی و کالبد قلقلکیام شاهد سهمگینترین نبرد باشم. اما میخواستم رئیسجمهور شوم و چارهای نبود جز اینکه مقاومت را از همین نقطه حساس آغاز کنم.
۲
خوشبختانه اینبار دیگر هر طور که بود، موفق شدم و همچون سربازان سلحشوری که از آوردگاهی خونین فاتحانه از زیر دروازههای شهر گذر میکنند و در میان استقبال مردم از قهرمانشان همراه با یورتمههای اسب متفرعنانه برایشان دست تکان میدهند، گامهایم را مطمئنتر برداشتم و در مسیری مارپیچ و رو به پایین پله پله حرکت کردم. از هدایت سریع و خشک یکی از مسئولان شستم خبردار شد که شخصی سرشناس در راه است و من همچون اضافهای زائد باید هرچه سریعتر از سر راه کنار میرفتم تا مبادا سد راه بزرگان شوم. وقتی بیمحلی دومین گروه عکاسان در ورودی زیرزمین را دیدم، راستش کمی عصبانی شدم و با خودم گفتم اگر رئیسجمهور شوم، حال همهتان را اساسی خواهم گرفت هرچند سانچو پانزا با شماتت میگوید: «خب تقصیر خودت است. صد بار گفتم حالا که میروی، یک شیرینکاری، هنرورزیِ مفهومی یا حداقل یک لباس ژیگول و ترگل ورگل میپوشیدی تا آنوقت زوم دوربینها از رویت یک لحظه هم برداشته نشود.»
وارد سالن زیرزمین میشوم. سالنی نسبتا بزرگ که دورتادورش با حفاظهایی به صورت مجزا جدا شده و در آن ۳۸ کاربر که حتی یک نفرشان هم بیکار نیستند، مشغول ثبتنام از متقاضیان هستند. وسط سالن هم پر بود از خبرنگاران و عکاسانی که حتی در آن ساعات شلوغ و پر مراجع اکثریت را در اختیار داشتند. گویی جاذبهای مهمتر از هر سوژه و خبری دیگر آنها را مسحور این زیرزمین پرحرارت کرده بود. همه جدی و بدون ذرهای کشتن وقت، سرجای خود آنچنان مشغول کار بودند و در میان این همه کاربر و خبرنگار و عکاس تا چشم کار میکرد، رجل سیاسی بود و من که تا به حال این تعداد رجل سیاسی از نزدیک ندیدهام، سعی میکنم این رویداد مهم زندگیام را بهدقت در خاطرم ثبت و ضبط کنم.
۳
خیلی زود فهمیدم آنقدر کاندیدای بالقوه پیش از من آمدهاند که باید حالا حالاها در نوبت بنشینم. موقعیتی کاملا شبیه بانکها مرحله بعدی ماموریت غیرممکن من را تشکیل میداد. نشسته بودم و رقیبانم را که هر کدام با شمایل و اطمینانهایی نایاب اطرافم مستقر شده بودند، زیرچشمی نگاه میکردم. یکی از آنها که متوجه نگاه مرموزانه من شده بود، با چشمغرهای به من حساب کار را دستم داد و همانجا بود که تصمیم گرفتم در صورت انتخاب شدن او را وزیر دفاع دولتم کنم. در گیرودار محاسبه چیدن کابینهام از میان همقطاران مجاورم بودم که یکی از پلهها به سمت پایین آمد و فریاد زد: «اومد… اومد.» عکاسان با سرعتی اعجاببرانگیز همچون برادههای آهنی که جذب آهنربایی قدرتمند شدهاند، تشکیل یک کلونی را دادند. سری تکان و چرخشی به بدنم دادم، بلکه کانون آن جذبه را شناسایی کنم، اما هرکه بودند، در میان هالهای از خبرنگاران که گرداگردشان را احاطه کرده بودند، به سمت داخل میآمدند. هیچکدام از عکاسان از آنها فنون دلبری مقابل دوربین طلب نمیکرد، هیچ کدام توقع شیرینکاری از آنها نداشتند و اوج تمنای آنها درنهایت چیزی جز نگاه کردن به لنز دوربینشان نبود.
۴
با عرقی روی پیشانی و دریغ از یک تصویر گرفتهشده با کارنامهای پربار شامل گرفتن پنج عکس پرتره از کاندیداها در حالات مختلف و با موبایلهایشان، سه بار عتاب بابت نشستن روی صندلی و سری پر از درد شمارهها را یکی یکی نظاره میکردم تا لحظه موعود هرچه سریعتر فرا برسد. آقایی میانسال با کت و شلوار و کراوات با کیفی که خدای من سامسونیت بود و من باور نداشتم که بار دیگر بتوانم یک سامسونیت از نزدیک ببینم، وارد سالن شد. چهره بشاشی داشت و با زبان بیزبانی به دنبال عکاسی میگشت که از او عکس بگیرد. چند دقیقهای که گذشت و چند خواهشی که به عکاسان کرد و از آنها طرفی نبست، چهرهاش کمی درهم شد. آرام روی یک صندلی نشست. به سمتش رفتم و برای اینکه اعتمادش را جلب کنم، گفتم: «بعضی از این عکاسها هم انگار از دماغ فیل افتادهاندها!» با بیمیلی نیمنگاهی به من کرد و گفت: «سختنگیر جوان. مگر دفعه اولت است؟» خودم را کمی جمعوجور کردم و با حسی که بیشتر شبیه شرمندهها بود گفتم: «راستش بله، بار اولم است.» پوزخندی به من زد و گفت که کمکم راه و چاه دستت میآید و نباید اینقدر زود ناامید شوی. همینجا بود که چشمم او را برای سازمان برنامه و بودجه گرفت.
۵
دختر خانمی همسن و سال خودم با هدبندی که بر سر داشت، توجهم را به خود جلب میکند. با کمی این دست و آن دست کردن به سمتش میروم، اما تا میخواهم سوالی درباره حضورش در این مکان بپرسم، بلافاصله میگوید: «آقا نه! ببخشید خیلی استرس دارم و اصلا حالم دست خودم نیست. معذرت میخواهم.» با احساسی سرشار از فروپاشی و اضمحلال و شبیه مزاحمی که دَک شده، درحالیکه دودی در افق نمییابم که در آن محو شوم، سریع به سمت دیگر سالن قدم برمیدارم، هرچند سانچو پانزای درونم هنوز در فکر اوست. ای کاش فقط کمی اخلاقش بهتر بود و استرس نداشت تا آن وقت میدید چگونه جایی درخور در کابینه برایش دستوپا میکردم.
۶
مردی حوالی ۴۵ سال درحالیکه پوشهای در دستانش است، مشغول مجادله با چند مامور سالن است. او میخواهد به سالن اجتماعات که خبرنگاران در آن هستند، برود تا آنها با او مصاحبه کنند و بتواند برنامهها و دغدغههایش را بگوید، اما مسئولان با جدیت مانع راه او میشوند. او که بهشدت هیجانی شده، خطاب به آنها میگوید: «شما قانونا حق این را ندارید که مانع من شوید. اصلا اجازه ندارید با من اینطور صحبت کنید. من از جایم تکان نمیخورم و بهتر است شما به فکر تمهیدات فیزیکی برای خروج من از سالن بگردید.» او همه این حرفها را در حالی میزند که ماموران در نهایت ادب و احترام با او برخورد میکنند. همهمه که بالا میگیرد و چند عکاس به سمتش میآیند، کمی نرمتر میشود و بالاخره حاضر میشود از سالن خارج شود تا غائله خاتمه یابد. مصالحهاش با مسئولان به دلم نشست؛ او قطعا وزیر امور خارجهام خواهد بود.
۷
هرقدر ایستادن جلوی دوربین عکاسان و تسلیم موقعیتها و درخواستهای آنها شدن برای بعضی از کاندیداها از خود رئیسجمهور شدن بیشتر اهمیت داشت، مصاحبه با خبرنگار یکی از شبکههای داخلی و خارجی مستقر در سالن بیشتر به موهبتی الهی شباهت دارد که نصیب هر کسی نمیشود. ناگفته پیداست که بخت من نیز در این مواهب چیزی در مایههای خشکسالی و قحطی بود و انگار همه همقسم شده بودند حتی یک تک فریم هم از حضور پرشور من در ثبتنام ریاستجمهوری دوازدهم ثبت نکنند.
پیرمردی با لهجه جنوبی و چهرهای شیرین و مهربان از من میپرسد: «پسرم شمارهات چند است؟» وقتی میگویم ۴۳۵، نفس مایوسانهای میکشد و میگوید: «اوههَ.. کو تا حالا نوبت من شود.» فرصت را مغتنم میشمرم و بلافاصله میگویم: «به نظر میرسد شخصیت صبوری دارید. اگر کمی از برنامههایتان برایم بگویید و ببینم مفید است، همینجا به نفع شما کنار میکشم.» کمی مبهوت نگاهم میکند و بعد از قورت دادن آب دهانش میگوید: «همهاش را روی کاغذ نوشتهام و داخل کیفم است. اگر بتوانید کمی صبر کنید، بعد از ثبتنام در حیاط خدمتتان میدهم که بخوانیدش.» میپرسم مهمترین بخشهایش را شفاهی میگویید؟ و او اینگونه جوابم را میدهد: «در زندگی خیلی نداری و بیپولی کشیدم. همیشه تنها بودم و حرفم را کسی گوش نکرده. اینطوری نگاهم نکن، کولهباری از تجربهام. اگر برایشان کار و مسکن و آزادی و آسایش فراهم شود، حتی جانشان را هم برایت میدهند. برنامه من دادن تمام امتیازهایی که باید خیلی پیشترها به آنها داده میشد و نشده است. با محبت و صداقت میتوان در قلبهای این مردم تا ابد ریشه دواند.» حرفهایش ساده و صمیمی بود. انگار بیشتر از آنکه آمده باشد رئیسجمهور شود، آمده تا درددل و ایدههای یکرنگش را به گوشها برساند. فقط یک کاندیدای سنگدل میتواند وزارت اقتصاد و دارایی را به او ندهد. درحالیکه به دنبال تکمیل کابینهام هستم، بالاخره نوبت ثبتنام من نیز فرا میرسد.
۸
سانچو در آخرین لحظهها پیش از ثبتنام پایش را در یک کفش میکند که او نیز به همراه من ثبتنام کند؛ تاکتیکش نیز این است که میتوانیم با دو نفر بهخوبی فضاهای خالی پشت محوطه هجده قدم را پوشش دهیم. کمی گیج میشوم و به او میگویم کمی زیردیپلم توضیح دهد. میگوید: «بازی دونفره کیفش بیشتر است. هر کداممان رد شود، آن یکی در میدان باقی میماند و میتواند شوت را هرطور که شده بزند.»
بعد از تطبیق اصل مدارک و کپی آنها به سوی یکی از کاربران فرستاده میشوم. از او که در حین وارد کردن اطلاعات و پرسشهای مختلفی که از من میپرسد، به سوالاتم نیز با خوشرویی پاسخ میدهد، میپرسم: «چه حسی به شما از دیدن این همه کاندیدا و متقاضی ریاستجمهوری دست میدهد؟» جوابش را با اطمینان و بدون تردید اینگونه میگوید: «اگر فکر میکنید میگویم حس دلسوزی یا عصبانیت باید بگویم اشتباه میکنید. بهترین حس جالب بودن است. اینکه شخصی از دورترین نقطه ایران با طی کردن کیلومترها، درحالیکه حداقل شرایط لازم برای ریاستجمهوری را ندارد، با چنین اعتمادبهنفس و ایمان برای ثبتنام میآید، بسیار جالب و عجیب است.» آنقدر خوشبینانه تحلیل میکند که کمی من را نیز تحت تاثیر قرار میدهد. حالا که صحبتمان کمی رنگ خودمانیتر به خود گرفته، از او میپرسم: «پرونده افراد عادی که برای ثبتنام آمدهاند، احتمالا حتی به در ورودی شورای نگهبان هم نمیرسند. درست است؟» پاسخش منفی است و اطمینان میدهد پرونده تمام کاندیداها هر تعداد که باشد، قطعا به مسئولان مربوط در شورای نگهبان داده میشود.
یکی از اصلیترین سوالاتم ضرر و فایده مرتبط با ثبتنامهاست. میگوید: «ثبتنام برای ریاستجمهوری نه فینفسه برای کسی امتیاز محسوب میشود و نه ضرر و خطری برای متقاضایان بهوجود میآورد. دیگر خانه آخرش این است که صلاحیت شما تایید نمیشود که آن هم دیگر ترس ندارد. آدم رد صلاحیت شده که شاخ و دم ندارد.» کمی امیدوارانهتر میپرسم: «جواب تعیین صلاحیتها کی اعلام میشود؟» درحالیکه حسی شبیه به شنیدن زمان اعلام نتایج کنکور برایم تداعی شده، روز هشتم اردیبهشت را زمان نهایی اعلام نتایج عنوان میکند. درحالیکه سانچو پانزا نیز سوالی درخصوص چگونگی ثبتنام همزمان دو نفره دارد، سعی در آرام کردن و بلند شدن از صندلی میکنم. کمکم زمان حضور من در ضیافت ثبتنام نیز به لحظات آخر خود میرسد.
۹
بعد از گرفتن رسید ثبتنام از میزِ کارشناسِ شورای نگهبان، با هیجان از اینکه هیچ وقت فکرش را نمیکردم که برگهای از شورای نگهبان به اسم من صادر شود، از پلهها بالا میروم. نسیمی خنک پیشانی عرقکردهام را نوازش میکند. انگار که از راهرویی ملتهب و پر از غلیان عبور کرده باشی و به سکوتی پر از آرامش رسیده باشی، به حیاط پشتی ساختمان وزارت کشور میرسم. حالا من با گذری افقی از یک زیرزمین به تفاوتی معنادار دست یافتهام. برای چند روز هم که شده من کاندیدای بالقوه دوازدهمین دوره ریاستجمهوری ایران هستم. تا روز هشتم اردیبهشت میتوانم همان حسی را داشته باشم که بزرگان سیاسی پس از انتخابشان داشتهاند؛ هرچند با رویکردی کودکانه و سادهاندیشانه. چند نفر دیگر نیز یکییکی بعد از من به سمت در خروج حرکت میکنند. دیگر از عکسبازی و حرفهای عجیب و پرمدعا خبری نیست. حتی هیچ عکاسی نیز دیگر کنار این در نایستاده تا ناگفتهای را ثبت کند. ورود به وزارت کشور و ثبتنام برای رئیسجمهور شدن آنقدر ساده و راحت است که شاید اگر همه میدانستند، نصف مردم کشور کاندیدای ریاستجمهوری میشدند. همه چیز بیشتر به یک بازی شبیه میماند. یک جور دومینوی رویاپردازی و مارو پله با شانس و تقدیری که گاهی از پیش ناکامیاش هویداست. کسی چه میداند، شاید اگر انتخابات ریاست جمهوری در تمام کشورهای جهان نیز اینگونه بود، نیمی از جمعیت جهان برای یک بار هم که شده، کاندیدای ریاستجمهوری میشدند و با عکسهای سلفیِ حین مراحل ثبتنام با انگشتان استامپی و شناسنامههای بازشده و روبهروی دوربین قرار گرفته، با دوستان و آشنایانشان چند روزی میخندیدند و پرلایکترین پستهایشان در شبکههای اجتماعیشان را تجربه میکردند.
۱۰
از در خروجی که بیرون میروم، یکی از کاندیداها که لباسی شبیه جاهلهای نیم قرن پیش تهران قدیم را پوشیده، با چند نفر از سربازان نیروی انتظامی عکس یادگاری میگیرد. اسم و فامیلش روی شناسنامه و کارت ملیاش باورنکردنی است: بهروز وثوقی راد. بهروز وثوقی نیز در آخرین ساعات اتمام ثبتنامها خود را به وزارت کشور رسانده، تا اگر این نام در اتمسفر سینمای ایران غایب بوده، اما لااقل در فهرست داوطلبان ریاستجمهوری حاضر باشد. عکس بهروز با سربازان آخرین عکس سلفی کارناوال رئیسجمهور شدن است که میبینم. هرچند تنها کاندیدایی هستم که بدون حتی یک عکس اما مومنانه در انتظار رأی شورای نگهبان خواهم ماند.
شماره ۷۰۳
سلام.ممنون .خیلی خوب بود.از دست اندرکاران
وبسایت به این خوبی سپاسگزارم