تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۱/۲۷ - ۰۲:۲۷ | کد خبر : 2282

سمفونی مردگان

مریم عربی دیروز ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقه و ۵۰ ثانیه من برای همیشه این دنیای لعنتی را ترک کردم. در تنهایی مصیبت‌بار خودم، لم‌داده روی صندلی راحتی و در حال ور رفتن با رادیوی کهنه و رنگ‌ورورفته، تمام کردم. این‌گونه بود که آخرین تلاش‌هایم برای عوض کردن فرکانس رادیوی ازکارافتاده بازمانده از جنگ جهانی […]

مریم عربی

دیروز ساعت ۱۲ و ۳۰ دقیقه و ۵۰ ثانیه من برای همیشه این دنیای لعنتی را ترک کردم. در تنهایی مصیبت‌بار خودم، لم‌داده روی صندلی راحتی و در حال ور رفتن با رادیوی کهنه و رنگ‌ورورفته، تمام کردم. این‌گونه بود که آخرین تلاش‌هایم برای عوض کردن فرکانس رادیوی ازکارافتاده بازمانده از جنگ جهانی دوم ناکام ماند.
مثل هر روز رأس ساعت شش صبح از خواب بیدار می‌شوم. نیم ساعتی در رختخواب جابه‌جا می‌شوم و وقت تلف می‌کنم. برای هزارمین بار آرزو می‌کنم کاش قهوه داغ و صبحانه گرم و روزنامه صبح روی میز آشپزخانه آماده بود و مجبور نبودم روزم را صبحانه‌نخورده شروع کنم؛ یا به قهوه‌های بی‌مزه و صبحانه‌های ازدهان‌افتاده کافه تنگ و تاریک روبه‌روی خانه پناه ببرم و برای رفع گرسنگی، تخم‌مرغ‌های آب‌پزی را که مزه خاک می‌دهد، به زورِ قهوه در معده خالی و ملتهبم فروبدهم. اما باز هم کارم به کافه لعنتی و کافه‌چی همیشه‌ عصبانی‌اش می‌افتد.
درحالی‌که نان چندروزمانده کافه روی معده‌ام سنگینی می‌کند، روی مبل راحتی لم می‌دهم و به قاب عکس خاک‌گرفته روی دیوار خیره می‌شوم، به نگاه نگرانِ زن جوان رنگ‌پریده و دختربچه‌ زیبا با موهای دم‌اسبی و چشم‌های معصوم. برای بار هزارم سعی می‌کنم در ذهنم چهره امروزشان را تصور کنم. دخترم را ببینم که جوان و زیبا و برازنده شده و همسرم که غبار میان‌سالی روی چهره‌اش نشسته، اما هنوز زیباست. همسرم را شبیه بیوه‌زن مهربان همسایه می‌بینم که هر روز صبح سر یک ساعت مشخص از خانه بیرون می‌زند تا برای صبحانه نوه‌هایش نان و شیر تازه بخرد. دخترم هم همان دخترک جوان دانشجویی است که چند روزی ا‌‌ست در کافه قدیمی به‌عنوان صندوق‌دار استخدام شده و بعد از آمدنش هر روز یک فنجان قهوه اضافه‌تر سفارش می‌دهم. قبلا ترجیح می‌دادم پشت میز کنار پنجره بنشینم و ماهی‌گیرها را تماشا کنم که تورهای ماهی‌گیری‌شان را توی قایق‌های کهنه جابه‌جا می‌کنند. اما حالا میز جلوی در ورودی را انتخاب می‌کنم، درست مقابل صندوق. با هر بار باز و بسته شدن در کافه، سوز سردی در استخوانم می‌پیچد و من تنم از تماشای بازتاب نور کم‌جان لامپ‌های نئونیِ سقف کافه بر بازوان ظریف دخترکم مورمور می‌شود.
روی مبل راحتی لم می‌دهم و سرم را با ور رفتن با رادیوی ازکارافتاده گرم می‌کنم. نگاه نگران زن جوان و دختربچه از پشت قاب عکس خاک‌گرفته روی وجودم سنگینی می‌کند؛ آن‌قدر سنگین که نفس کشیدن برایم سخت می‌شود. چشم‌هایم تار می‌شود و قلبم تیر می‌کشد. قلبم تیر می‌کشد و مقابل چشمان زن و دختربچه معصومش جان می‌دهم.
با تنها کت و شلوار سیاه‌رنگی که هنوز توی تنم زار نمی‌زند و من را مثل قدیم‌ها چهارشانه و محکم و مقبول نشان می‌دهد، روی تابوت چوبی دراز کشیده‌ام و در آرامشی محض، به سمت آرامگاه همیشگی‌ام می‌رانم. ماهی‌گیرها قایق‌هایشان را رها کرده‌اند و به همسر و دخترم نگاه می‌کنند که سرتاپا مشکی‌پوش، کنار جسم بی‌جانم ایستاده‌اند و در میان کافه‌چی و پنج شش نفر از کاسب‌ها و ماهی‌گیرهای دهکده احاطه شده‌اند؛ یکی سرد و مطمئن جلو ایستاده و دیگری ناآرام و بهت‌زده عقب‌تر. نوای آکاردئون مرد نوازنده با صدای رقص پاروها داخل آب، درهم می‌رود و سمفونی دل‌انگیزی را برپا می‌کند. به جز آن سکوت محض است؛ نه گریه‌ای، نه صحبتی و نه خاطره‌ای.

شماره ۶۹۷

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظرات شما

  1. مهسا محمدخانی
    27, بهمن, 1395 10:04

    عالی بود

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟