تاریخ انتشار:۱۳۹۵/۱۱/۱۹ - ۰۷:۲۴ | کد خبر : 2177

سیردراز قبل در بعد

شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۴ شاگرد فروشنده مغازه سوپرمارکت سر کوچه خلقیات عجیبی دارد. یکی هم این‌که حتما عادت دارد وقتی یک چیزی می‌خواهی، نوعش را مشخص کند. برای همین یکی از الگوهای ثابت گفت‌وگوی ما این است: – یک شیشه خیارشور هم بدید به من. – ریز می‌خوای دیگه؟ – بله. – ریز نداریم. – […]

شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۴
شاگرد فروشنده مغازه سوپرمارکت سر کوچه خلقیات عجیبی دارد. یکی هم این‌که حتما عادت دارد وقتی یک چیزی می‌خواهی، نوعش را مشخص کند. برای همین یکی از الگوهای ثابت گفت‌وگوی ما این است:
– یک شیشه خیارشور هم بدید به من.
– ریز می‌خوای دیگه؟
– بله.
– ریز نداریم.
– پس هر چی دارید بده.
همین اتفاق عینا درباره شیر که من لابد کم‌چربش را می‌خواهم، ماست که لابد پروبیوتیکش را می‌خواهم، دوغ که لابد گازدارش را می‌خواهم، لوبیاچیتی که لابد پاک‌شده‌اش را می‌خواهم و فندک که لابد گازشدنی‌اش را می‌خواهم هم اتفاق می‌افتد. جالب این‌که تا همین دیروز با وجود الگوی ثابت و تکرارشونده من هم همیشه به قانون تن در می‌دادم و از هر جنسی همان نوعی را که او می‌پرسید و مطمئن بودم نداشت، درخواست می‌کردم.
دیروز خیلی بی‌حوصله بودم. می‌خواستم خیلی زود غذایی بخورم و بروم به کارم برسم. با بی‌حوصلگی وارد مغازه شدم و با بداخمی گفتم: یک الویه به من بده.
بدون توجه به تنگی خلقم گفت: الویه مرغ دیگه؟
تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده وارد بازی نشوم و زرنگی کنم، گفتم: فرق نداره. از هر کدوم هست بده.
با خون‌سردی بدون این‌که لازم باشد یخچال را نگاه کند، گفت: «از هیچ‌کدوم نداریم. تموم شده.»

شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۵
دوستی دارم که فقط خوشی‌هایش را با من قسمت می‌کند. از نمونه‌های نادر رفاقت باقی‌مانده در دنیا که هر وقت اسمش را روی گوشی‌ام می‌بینم، مطمئنم خبر خوشی برایم آورده یا اتفاق بامزه‌ای برایش افتاده و می‌توانم یک دل سیر بخندم.
پریروز به گوشی‌ام زنگ زد. با ذوق گوشی را جواب دادم. به عادت همیشگی با خنده و خوش و بش حرف زد و وقتی احوال‌پرسی معمول تمام شد، گفت: «خبر خوش را شنیده‌ای؟»
گفتم نه تا خودش ماجرا را برایم تعریف کند. درآمد که «ترامپ ورود ایرانی‌ها را به آمریکا ممنوع کرده. مگه خبر نداری؟»
چون می‌دانستم عاقل‌تر از این حرف‌هاست، با تعجب پرسیدم کجای این خبر خوش است. همین‌طور که قاه قاه می‌خندید، گفت: «ابله از این به بعد دیگر به‌خاطر بی‌پولی نیست که نمی‌توانیم برویم آمریکا، به‌خاطر قانون ترامپ است. این‌طوری کلی جلو افتاده‌ایم.»

جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۲
آقای جواهری، که همان اندازه که من فکر می‌کنم نویسنده‌ام فکر می‌کند شاعر است، عاشق قدم زدن در خیابان است برای همین هر وقت قرار است با هم کمی اختلاط کنیم، من به‌ناچار از دو روز قبل در خانه استراحت می‌کنم تا نای گشتن در خیابان را داشته باشم.
شب پیش دو ساعتی را در خیابان‌ها بالا و پایین رفتیم. از هر دری حرف می‌زد. یکهو چشم باز کردیم، دیدیم وسط خیابان بهار ایستاده‌ایم. یکهو روی رمانتیکش آمد بالا که باید خانه‌ای را که پنج سال پیش در آن مستاجر بوده، پیدا کنیم. همین‌طور که در میان کوچه‌ها می‌گذشتیم، از مشقات اقتصادی‌اش در دوران سکونت در آن خانه نوستالژیک گفت. از سختی جور کردن اجاره تا هفته‌ای را که از اول تا آخر با یک دانه نان بربری سر کرده بود فقط به‌خاطر آن‌که بتواند قبض برق خانه را بپردازد. میان ذکر مصایب خانه را پیدا کردیم. خانه سه طبقه کهنه‌سازی بود که خودش گفت ساکن زیرزمینش بوده است. وقتی خوب هوای کوی یار را استشمام کرد، با لحنی ناصحانه گفت: «غرضم این بود که به تو هم بگویم همان‌طور که من از این‌جا خلاص شدم، مشکلات تو هم روزی تمام می‌شود.»
از سر کنجکاوی پرسیدم که از وقتی که از شر این خانه نکبت و اوضاع اسفبار اقتصادی خلاص شده است کجا ساکن است. گفت: «دیدم زورم به کرایه خانه در این محله نمی‌رسد رفته‌ام پاکدشت نشسته‌ام.»
در لحظه فهمیدم ترجیح می‌دهم مشکلاتم همین‌جا که هستند قرص و محکم باقی بمانند.

سه‌شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۹
برات در چیزی که خودش اسمش را گذاشته بود قهوه‌خانه فقط دو رقم نوشیدنی داشت. چای و چای نبات. قهوه‌خانه برات یک زیر راه پله بود با دو تا میز چوبی کوچک و چهار تا صندلی زهوار در رفته و بساط سماور و چند تا استکان نعلبکی خودش.
ما همیشه پیش برات نفری دو تا چای نبات می‌خوردیم. برات عادت داشت بیاید سر میز و از ما بپرسد «چه می‌خوریم؟» وقتی سفارش می‌دادیم حتما می‌پرسید: «اهل دود و دم که نیستید؟» ما هم می‌گفتیم نه و او سری تکان می‌داد که یعنی فهمیده است که ما تریاک لازم نداریم و می‌رفت. آخر سر هم موقع بیرون آمدن با این‌که تنها مشتری‌هایش ما بودیم و دو سه نفر دیگر و همیشه می‌دانست هر کداممان چه می‌خوریم با تاکید می‌پرسید «چی داشتید؟» و روی یک تکه مقوای کفش که کنار بساط سماورش بود حسابمان را می‌نوشت و پولش را می‌گرفت.
از بد حادثه یک شب عموی یکی از دوستانم خانه ما بود و نیاز به دود و دمش بالا گرفته بود. وقتی دیدم چاره‌ای جز راه انداختن کار خان‌عمو نیست. تصمیم گرفتم دست به دامان برات شوم. رفتم در قهوه‌خانه برات. وقتی دید تنها آمده‌ام فهمید قضیه با دفعات پیش فرق دارد.
پرسید: چی می‌خوری؟
– یه چای نبات.
– اهل دود و دم که نیستی؟
با تردید و سرخ و سفید شدن زیاد گفتم که به قصد همان آمده‌ام. با لحنی که در هر کلمه‌اش لااقل یک دو تا «خاک بر سرت» مستتر بود گفت: «من ندارم! خجالت بکش عمو».
خلاصه چای را آمیخته با عرق شرم خوردم. موقع جواب دادن به سوال «چی داشتی؟» دلم طاقت نیاورد و پرسیدم که اگر هیچوقت چیزی در بساط نداشته چرا همیشه از ما می‌پرسید اهل دود و دم هستیم یا نه.
گفت: «اماکن دستور داده کلیه قهوه‌خانه‌ها مانع ورود معتادان متجاهر بشوند. می‌خواستم ببینم یه وقت معتاد نباشید بیان در اینجا رو تخته کنند.»

شماره ۶۹۶

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟