تاریخ انتشار:۱۴۰۰/۱۲/۰۵ - ۱۱:۵۳ | کد خبر : 8706

طاووس و زاغ

مهرو ملالی از کتاب بهارستان، عبدالرحمن جامی،قرن نهم هجری اینکه در منظومه زبان فارسی، ادبیات مطبوعاتی ما چه نسبتی با ادبیات کهن دارد چیزی نیست که به این راحتی بشود درباره‌اش نظر داد. اما قدر مسلم اینکه جای خالی ادبیات کهن آن‌قدر توی ذوق می‌زند که هوشنگ ابتهاج، سایه عزیز ادبیات ایران، در دیدار کوتاهی […]

مهرو ملالی

از کتاب بهارستان، عبدالرحمن جامی،
قرن نهم هجری

اینکه در منظومه زبان فارسی، ادبیات مطبوعاتی ما چه نسبتی با ادبیات کهن دارد چیزی نیست که به این راحتی بشود درباره‌اش نظر داد. اما قدر مسلم اینکه جای خالی ادبیات کهن آن‌قدر توی ذوق می‌زند که هوشنگ ابتهاج، سایه عزیز ادبیات ایران، در دیدار کوتاهی که با چند تن از تحریریه چلچراغ داشت سفارش کرد چنین صفحه‌ای به مجله اضافه شود. این صفحه را به سفارش سایه ایجاد کردیم تا فراموش نکنیم که ادبیات کهن چه سهمی در امروز ما دارد.

طاووسی و زاغی در صحن باغی فراهم رسیدند و عیب و هنر یکدیگر را دیدند. طاووس با زاغ گفت: «این موزه سرخ که در پای توست، لایق اطلس زرکش و دیبای منقّش من است. همانا که آن وقت که از شب تاریک عدم، به روز روشن وجود مى‌آمده‌ایم، در پوشیدن موزه غلط کرده‌ایم. من موزه کیمخت سیاه تو را پوشیده‌ام و تو موزه ادیم سرخ مرا.» زاغ گفت: «حال برخلاف این است؛ اگر خطایی رفته است، در پوشش‌های دیگر رفته است، باقی خلعت‌های تو مناسب موزه من است. غالبا در آن خواب‌آلودگی، تو سر از گریبان من برزده‌ای و من سر از گریبان تو.» در آن نزدیکی کشَفَی سر به جیب مراقبت فرو برده بود و آن مجادله و مقاوله را مى‌شنود. سر برآورد که: «ای یاران عزیز و دوستان صاحب تمیز! این مجادله‌های بی‌حاصل را بگذارید و از این مقاوله بلاطائل دست بدارید. خدای تعالی همه چیز را به یک کس نداده و زمام همه مرادات در کف یک کس ننهاده. هیچ‌کس نیست که وی را خاصّه[ای] داده که دیگران را نداده است و در وی خاصیتی نهاده که در دیگران ننهاده، هر کس را به داده خود خُرسند باید بود و به یافته خُشنود.»

مور با همّت
موری را دیدند به زورمندی کمر بسته، و ملخی را ۱۰ برابر خود برداشته. به تعجب گفتند: «این مور را ببینید که با این ناتوانی باری به این گرانی چون مى‌کشد؟» مور چون این سخن بشنید، بخندید و گفت: «مردان بار را با نیروی همّت و بازوی حمیت کشند، نه به قوت تن و ضخامت بدن.»
روباه زیرک
روباهی با گرگی مصادقت مى‌زد و قدم موافقت مى‌نهاد. با یکدیگر به باغی بگذشتند. در استوار بود و دیوارها پرخار. گرد آن بگردیدند تا به سوراخی رسیدند، بر روباه فراخ و بر گرگ تنگ. روباه آسان درآمد و گرگ به زحمت فراوان. انگورهای گوناگون دیدند و میوه‌های رنگارنگ یافتند. روباه زیرک بود. حال بیرون رفتن را ملاحظه کرد و گرگ غافل چندان که توانست، بخورد. ناگاه باغبان آگاه شد. چوب‌دستی برداشت و روی بدیشان نهاد. روباه باریک‌میان، زود از سوراخ بجست و گرگ بزرگ‌شکم در آن‌جا محکم شد. باغبان به وی رسید و چوب‌دستی کشید. چندان بزدش که نه مرده و نه زنده، پوست دریده و پشم کنده، از سوراخ بیرون شد.

چلچراغ ۸۲۴

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟