تاریخ انتشار:۱۳۹۷/۰۵/۰۴ - ۰۹:۳۹ | کد خبر : 4959

عامه‌پسند یعنی آشغال؟

گفت‌وگو با فتانه حاج سیدجوادی، به بهانه خبر اقتباس از رمان معروفش فرید دانش‌فر درباره‌اش باید بگوییم عامه‌پسند می‌نوشت آن موقع که عامه‌پسند نوشتن مد نبود! بیشتر از ۲۰ سال قبل، رمانی منتشر شد که تا امروز حدود ۵۷ بار تجدید چاپ شده. آن هم نه با تیراژ هزار تایی، که با تیراژهای بالا. کتابی […]

گفت‌وگو با فتانه حاج سیدجوادی، به بهانه خبر اقتباس از رمان معروفش

فرید دانش‌فر

درباره‌اش باید بگوییم عامه‌پسند می‌نوشت آن موقع که عامه‌پسند نوشتن مد نبود! بیشتر از ۲۰ سال قبل، رمانی منتشر شد که تا امروز حدود ۵۷ بار تجدید چاپ شده. آن هم نه با تیراژ هزار تایی، که با تیراژهای بالا. کتابی که بدون شک جزو پرفروش‌ترین رمان‌های داخلی است و در نوع خودش جالب و منحصربه‌فرد؛ کتابی که به چند زبان دیگر هم ترجمه و منتشر شده و به‌تازگی هم خبر رسیده که قرار است براساسش سریالی ساخته شود. جدا از رمان، نویسنده‌اش هم از جنس دیگر نویسنده‌های عامه‌پسند نیست؛ بعد از این‌که کتابش پرفروش شد، مانند خیلی‌های دیگر دوباره قلم به دست نگرفت که از فرصت استفاده کند و داستانی از همین جنس بنویسد تا به سود مالی‌اش برسد. و این تصمیم و این طرز فکر، ارزشمند است. دست‌کم برای احساس و قلمش و البته مخاطبش، ارزش قائل شد. این شما و این گفت‌وگوی ما با فتانه حاج سیدجوادی که به‌ندرت مصاحبه می‌کند و به‌شدت از حاشیه‌ها دور است.

علاقه به نوشتن از کجا پیدا شد؟!
شغل شما هم به نوعی به ادبیات نزدیک است و حتما می‌دانید که وقت و زمان نویسندگی یک چیز قطعی نیست. من از بچگی یعنی از کلاس هفتم، هشتم دبیرستان یک استعدادی داشتم و شعرهای کوچکی می‌گفتم و چیزهایی می‌نوشتم و انشایم همیشه در دبیرستان خوب بود. ولی تصمیم گرفتن به نوشتن رمان، مثل یک شغل نیست که بگویم از فلان روز می‌خواهم فلان کار را در فلان اداره انجام بدهم؛‌ چیزی است که توی ذهنتان پرورش پیدا می‌کند و می‌نویسید روی کاغذ. گاهی وقت‌ها خوب می‌شود و گاهی هم بد می‌شود و پاره می‌کنید و می‌ریزید دور. حرفه نیست، احساس است.
از این نظر گفتم که کمی دیر این اتفاق افتاد. فکر می‌کنم در سن ۵۰ سالگی کتاب را منتشر کردید.
البته قبلش هم من چیزهایی می‌نوشتم و پاره می‌کردم. یک داستان نوشته بودم قبل از این رمان، ولی گاهی وقت‌ها به نظرم می‌رسید که خوب نشده، و وقتی دوباره می‌رفتم که بخوانمش، پاره می‌کردم و می‌انداختم دور. نزدیکانم می‌گفتند چرا این کار را می‌کنی. حتی همین کتاب را هم گاهی شک می‌کردم که برای چاپ بدهم یا نه.
آن موقع که کتاب را پیش ناشرها بردید، چه نظری داشتند؟
من دلم می‌خواست که کتاب را در تهران چاپ کنم. چون با این‌که در شهرستان‌ها چاپخانه‌های خوبی هست، ولی انتشار کتاب در مرکز کشور حالت دیگری دارد. دو سه ناشر خوب را در نظر گرفته بودم که کتابم را پیش آن‌ها ببرم. این را هم عرض کنم که قبل از این کتاب، یک رمان هم ترجمه کرده بودم، که الان هم سری جدیدش بیرون آمده. خلاصه آمدم تهران و رفتم پیش یکی از ناشران معروف. با یک ذوق و شوق خاصی وارد دفتر نشر شدم و رفتم پیش خانمی که آن‌جا بود و گفتم من کتابی نوشته‌ام، ایشان با لحن بی‌اعتنایی گفتند خب؟ گفتم می‌خواهم با ناشر صحبت کنم. جواب داد ایشان نیستند و شما بروید بعدا بیایید. گفتم من از شهرستان آمده‌ام، می‌شود کتاب را بگذارم این‌جا؟ گفت نه، ما وقت و برنامه این کارها را نداریم، بروید وقتی آمدند، تماس بگیرید. خلاصه این‌که برخورد خیلی زننده‌ای داشتند متاسفانه. من از آن‌جا بیرون آمدم و خیلی متاسف شدم. قبل از این‌که بروم نشر البرز، با دفتر همان انتشارات تماس گرفتم، که یک آقایی که خیلی هم مودب و محترم بود، گوشی را برداشت. بهش گفتم کسی که داستان می‌نویسد، چه یک بچه ۱۰، ۱۲ ساله باشد چه یک آدم پخته‌، حتی اگر نویسنده هم نباشد، این طرز برخورد برای شما که ناشر هستید و یک مرکز فرهنگی، صحیح نیست. ماجرا را برایش شرح دادم و ایشان هم عذرخواهی کرد و گفتند که فردا کتاب را بیاورید من خودم می‌خوانم، گفتم اگر شما آخرین ناشر ایران هم بودید، من دیگر کتابم را به شما نمی‌دادم، نه به‌خاطر احساسات خودم، به‌خاطر این‌که ممکن است فردا یک جوان مظلوم و افتاده‌ای کتاب خوبی بنویسد و با این برخوردی که می‌شود با او، دیگر نخواهد نویسندگی کند. بعد از این صحبت‌ها، کتابم را بردم پیش نشر البرز و مدیر آن‌جا هم خیلی خوب گفتند کتاب را می‌خوانیم و بهتان اطلاع می‌دهیم. که بعد تماس گرفتند و قرارداد بستیم. این را از این لحاظ می‌گویم که اگر آدم مرفه یا فقیری، باسواد یا بی‌سوادی به این مراکز انتشاراتی مراجعه می‌کند، به‌خاطر این‌که چیزی نوشته، چه خوب و چه بد، باید بهش احترام گذاشته شود. باباطاهر عریان آدم بی‌سوادی بود؛ اگر قرار بود به نشری مراجعه کند و این‌طور با او رفتار شود، دیگر ما باباطاهری نخواهیم داشت. این را می‌گویم که نصیحتی شود برای آن چند ناشری که این‌طور برخورد می‌کنند. احترام بگذارند به مراجعه‌کننده‌ها.
و رمان «بامداد خمار» منتشر شد. حسابی پرفروش شد و کلی سروصدا به راه انداخت.
وقتی شما چیزی می‌نویسید،‌ هر کار هنری یا غیرهنری کنید، عده‌ای خوششان می‌آید و عده‌ای هم نه. ما نمی‌توانیم به اجتماع بگوییم هر کاری من می‌کنم، دوست داشته باشید. این یک کار سلیقه‌ای است. از نظر آماری، کتاب من در زمان حیات نویسنده و تا امروز ۵۸ بار تجدید چاپ شده، که بعضی از این چاپ‌ها تیراژ ۲۰ هزار جلدی داشته. بنابراین کتاب یک چیزی داشته که مردم را جذب کرده. درنتیجه عامه مردم –به معنی اکثریت- این کتاب را خوانده‌اند. اما اصطلاح عامه‌پسند بودن را به این معنی که نقطه ضعفی برای این اثر باشد، قبول نمی‌کنم. کتابی که تا این میزان فروش داشته و در کشورهای دیگر هم ترجمه و منتشر شده، نمی‌شود بگوییم همه این‌ها که خریده‌اند، آدم‌های نادانی بوده‌اند و اگر مثلا ۲۰، ۳۰ جلد به فروش می‌رفت، خواننده‌هایش نابغه بوده‌اند. کتاب من اولین بار در آلمان ترجمه و چاپ شد، بعد در کره، یونان و این اواخر هم در ایتالیا. در ایتالیا پیشنهاد دادند که براساس این داستان، فیلم بسازند، که من موافقت نکردم. گفتم این کتاب یا خوب است یا بد، اگر بد شده، چرا بگذاریم این زشتی و بدی از کشور برود بیرون! و اگر خوب است، چرا اول خارجی‌ها فیلمش را بسازند. صبر می‌کنم تا اولین بار در ایران فیلمش ساخته شود.

Picture2
آن زمان نویسنده‌های معروف و مطرح واکنش‌های مختلفی داشتند. گلشیری سخت انتقاد کرد و نجف دریابندری موافق کتاب شما بود.
مردم آزادند که کتابی را بخوانند و اظهارنظر کنند، تا جایی که این عقیده و نظرشان در حد نرمال باشد. یک وقتی هست کسی می‌گوید خوشم نیامد، این عیب و ایراد را داشت و لذت نبردم. اما در شأن نویسندگان نیست که سخنان توهین‌آمیز بگویند برای این‌که فلان کس کتابش بیشتر فروش نرفته. بنابراین اجازه دهید من در مورد کسانی که از من ایراد گرفتند، هیچ صحبتی نکنم. مسلما کسانی که خودشان نویسنده‌اند، مثل احمد محمود و دولت‌آبادی که کتاب پرفروشی دارند، نظرشان برای من صائب‌تر است. ولی به‌هرحال به همه احترام می‌گذارم و به کسی توهین نمی‌کنم. چون خودم کتاب نوشته‌ام، هیچ‌وقت نمی‌گویم کتاب فلانی بد است که مفهوم ضمنی‌اش این باشد که چرا کتاب من را نمی‌خرند. من برای اجتماع می‌نویسم و اجتماع قضاوت کرد.
وقتی این نظرهای مخالف را که در نشریه‌ها منعکس شده بود، خواندید، دل‌سرد نشدید؟ ناراحت شدید یا اصلا برایتان اهمیتی نداشت؟
نمی‌توانم بگویم تفاوتی نداشت، ولی متاسف شدم. اولا این را بگویم که من ندیدم تعداد زیادی نویسنده این حرف را بزنند. ممکن بود بعضی‌ها بگویند این قسمتش ایراد داشته و آن بخش این‌طور بوده، ولی خیلی آرام و منطقی. اما من متاسف شدم، از این نظر که انتقاد، مخصوصا بین اهل قلم و اهل ادبیات و افراد تحصیل‌کرده که کتاب می‌نویسند، باید خیلی آرام و منطقی دوستانه صورت بگیرد. وقتی یکی دو نفر پایشان را از این‌طرف خط بگذارند بیرون، برای من باعث تاسف است. وگرنه هر کسی حق دارد انتقاد کند. من هیچ‌وقت عکس‌العمل نشان ندادم. به خودم اجازه ندادم این مسائل را در دنیای ادبیات بیاورم. فقط یک بار که به دعوت ناشر آلمانی کتابم به آن‌جا رفته بودم و به من گفتند چرا آقای گلشیری این‌قدر به شما انتقاد کرده‌اند، گفتم نمی‌دانم، شاید ایشان فکر کرده‌اند «سالیری» دنیای ادبیات ایران‌اند و شاید فکر می‌کنند من موزارت هستم!
بعد هم کتابی به اسم «شب سراب» منتشر شد که رمان شما را کپی کرده بود.
بله بله، این موضوع تاسف من را صد برابر کرد و واقعا دلم به حال دنیای ادبیات سوخت، که گاهی یک رقیب چنین کاری را می‌کند. یک خانمی این کار را کرده بود، مثل این است که کسی از دیوار خانه شما برود بالا. من همان زمان رفتم شکایت کردم و این خانم که اصلا فکرش را نمی‌کرد من این کار را کنم، محکوم شد. البته حتی وقتی محکوم شد، گفتند حالا بگذارید کتاب در بازار بماند. من تعجب کردم که چرا باید کتاب ایشان توی بازار باشد؟ گفتم ناشر من خسارت دیده و باید این موضوع را هم در نظر بگیرید. خلاصه این‌که کتاب از بازار خارج نشد، ولی منافعش به من و ناشر تعلق گرفت. این کار باعث شد افراد دیگری دست به این کار نزنند، وگرنه ده‌ها سرقت ادبی دیگر هم به این شکل انجام می‌شد.
خودتان هم آن کتاب را خواندید؟!
بله. خواندن که چه عرض کنم، همه‌اش رونویسی بود. چهار پنج جمله کم و زیاد کرده بود.
فکر می‌کردید اولین رمانتان این‌قدر تاثیرگذار و پرفروش شود؟
نه، ولی قبل از این‌که سراغ ناشر بروم، کتاب را به چند نفر از نزدیکانم دادم و آن‌ها خیلی دوستش داشتند. با این‌که اولش گفتند وقت خواندنش را نداریم، ولی وقتی شروع کردند و تا انتها خواندند، پیش خودم گفتم پس امیدی هست. آقای علمی هم می‌گوید وقتی این کتاب را خواندم، رویش نوشتم این کتاب پرفروشی خواهد شد. ایشان خیلی حرفه‌ای هستند در کارشان.
یعنی به این قصد ننوشتید که پرفروش شود.
نه، هیچ‌کس این‌طور نمی‌نویسد. هیچ نویسنده‌ای با این فکر که کتاب فروش برود،‌ نمی‌نویسد. برای خودش می‌نویسد. من وقتی ازدواج کردم، از تهران به اصفهان آمدم و این‌جا ساکن شدم. با وجود دوستانی که داشتم، احساس تنهایی می‌کردم. خودم معلم بودم، ولی بعد از یک مدتی به دلیل به دنیا آمدن دخترم، کار را کنار گذاشتم. خیلی احساس خلأ می‌کردم. این بود که کم‌کم شروع کردم به نوشتن. اصلا به این فکر نبودم که چاپ شود، یا ممکن است چاپ شود. احساسی را که خودم داشتم، می‌نوشتم.
بعضی از نویسنده‌ها، به‌ویژه نویسنده‌های عامه‌پسند، داستان را به قصد پرفروش شدن می‌نویسند. و این روند را تکرار می‌کنند. اما شما یک مجموعه داستان منتشر کردید، آن هم بعد از چند سال.
البته کتاب دومی الان به چاپ دوازدهم رسیده. من فهمیدم سلیقه مردم ما چیست. شما یا کتابی می‌نویسی که فروش برود و مردم بخوانند، یا این‌که می‌خواهید برای تعدادی ادیب و روشن‌فکر بنویسید، که چندان در اجتماع جلب توجه نمی‌کند و یک خرده حالت تصنعی و خودنمایی دارد. این‌ها ناراحت می‌شوند که چرا کتاب‌های ما که به خیال خودشان مدرن است، فروش نمی‌رود. علتش این است که می‌خواهند راه رفتن یک پرنده دیگر را تقلید کنند و موفق نمی‌شوند. بعضی از این موج نو نویس‌ها -نمی‌گویم همه، توهین نشود- انتظار دارند همه کتابشان را بخوانند و به‌به بگویند.
یک فاصله‌ افتاد بین کتاب اول و دوم. دلیل خاصی داشت؟
نه. من خانه‌دار هستم، بچه‌دار هستم، مسائل مدرسه بچه‌ها و دانشگاهشان و کارهای جنبی پیش آمده برای من. نوشتن هم این‌طور نیست که آدم زیاد بنویسد صرفا برای این‌که نوشته باشد. باید یک احساسی به شما دست بدهد تا بنویسید. کتاب دوم من شامل هشت داستان است که هرکدامش را در یک مقطع زمانی نوشتم. هر وقت فرصت پیدا می‌کردم یا فکری توی سرم می‌آمد، می‌نوشتم.
شما به خلاف نویسنده‌های عامه‌پسند خیلی کم‌کار بودید.
خب اگر پرکار باشم که می‌شوم عامه‌پسند! (می‌خندد) عامه‌پسند معنی‌اش چیست؟ دو معنی ازش مستفاد می‌شود: یکی این‌که آشغال است و یکی این‌که تعداد زیادی آن را می‌پسندند. اگر دومی باشد که خیلی خوب است، و اگر به درد نخورد که این‌قدر تجدید چاپ نمی‌شود. نمی‌خواهم اسم ببرم، اما همین که کسانی که اهل ادب‌اند و دائم اسمشان به‌عنوان یک انسان فهمیده و باسواد در روزنامه‌ها می‌آید، به من زنگ می‌زنند و تشویقم می‌کنند، برای من کافی است. نمی‌خواهم خودم را این‌قدر دست بالا بگیرم، ولی آیا «بر باد رفته» عامه‌پسند نیست؟ و حالا آن خانم فرانسوی، فرانسواز ساگان، که ۳۰، ۴۰ سال پیش می‌نوشت و موج نویی بود، دیگر اسمی ازش نیست. چند نفر از این نویسنده‌های موج نویی را می‌شناسید که کتابش از ۳۰ هزار جلد بیشتر فروش رفته باشد؟ این کتاب من که بیش از ۵۰ بار تجدید چاپ شده و همه به همدیگر قرض داده‌اند برای خواندن، بیشتر ارزش دارد یا یک نفر که ایدئولوژی خاص خودش را داشته و کتابش را هزار نفر یا ۱۰ هزار نفر خوانده‌اند؟ ما داستان را برای دنیا می‌نویسیم نه برای افراد خاص. وگرنه کاری ندارد روی یک ایدئولوژی خاص نوشتن.
البته کسانی که آن‌طرف قضیه هستند هم می‌گویند نوشتن داستان عامه‌پسند ساده است!
این را کاملا درست می‌گویند. اما… این‌جا یک اما هست. به شرطی که ۵۷ بار تجدید چاپ نشود، به شرطی که اساتید دانشگاه نخوانند، به شرطی که توی خارج از کشور چاپ نشود. این‌ها را هم در نظر بگیرید. نمی‌شود همین‌طور بی‌اساس صحبت کرد. قدرت قلم مهم است. این قلم است که خواننده را با خودش همراه می‌کند، نه ایدئولوژی است و نه داستان پیش‌پاافتاده. یک آقا پسری داستانی نوشته و برای من فرستاده بود؛ قلم بسیار خوبی داشت، اما آن‌قدر داستان چندش‌آوری بود که برایش نوشتم آقای جوان تو که قلمت خوب است، چرا یک فیلم جنایی نفرت‌انگیز نوشتی. این‌که پوست صورت دختر را می‌کَنَم و… این قشنگ است که در جامعه خوانده شود؟
به‌هرحال سلیقه‌ها مختلف است!
سلیقه‌ها متفاوت است، ولی شما در کنار فیلم ترسناک، فیلم درام خوب هم می‌بینی. آن داستان موج نو هم اگر طوری باشد که ۵۰ هزار جلد فروش رفته باشد، من می‌گویم قلمش خوب است، هرچند ممکن است ایدئولوژی من با آن شخص فرق داشته باشد. من داستان‌های دولت‌‌آبادی و احمد محمود را دوست دارم، کاری به افکار خاص خودشان ندارم، ولی واقعا قلمشان زیباست که مردم می‌خرند و می‌خوانند.
شما در کنار کم‌کار بودن، کم هم مصاحبه کرده‌اید.
من اصلا مصاحبه نمی‌کردم. چه حوصله‌ای داریم دردسر درست کنیم برای خودمان! آن یکی دو منتقدی که آن زمان گفتند فلان، به همین حرف بسنده نکردند. دو تا مصاحبه کردم، بعد دیدم که حرف‌هایم همان‌طور که گفتم، چاپ نمی‌شود. یکی‌شان در روزنامه یک قسمت از حرف من را بریده بود، یک تکه دیگر را سه صفحه بعد گذاشته بود و… هرچه من می‌گشتم، مصاحبه را پیدا نمی‌کردم. بعدا یک آشنایی بهم گفت که این‌ها دارند با شما بازی می‌کنند، شما متوجه نیستید. این بود که دیگر مصاحبه نکردم.
یعنی خواستند به شما ضربه بزنند؟
ضربه که نیست. من متاسف می‌شدم برای خودشان. ولی خب این کارهای بچگانه‌ در حد ادبیات و نویسندگی نبود. البته این را هم بگویم روزنامه‌هایی بودند که با من مصاحبه کردند و خیلی هم خوب بودند. ولی گفتم چه جنگ اعصابی است! بگذار هم آن‌ها خوشحال باشند که مصاحبه نمی‌کنم، هم من راحت باشم.
درباره کتابی که دوباره به چاپ رسیده صحبت کنید. اسم شما در فروشش تاثیرگذار بود؟
نه. من در دانشکده ادبیات انگلیسی خوانده‌ام و خیلی از کتاب‌ها را هم به زبان اصلی می‌خوانم. چندین سال پیش که این کتاب به دستم رسید، خیلی ازش خوشم آمد. این داستان را قبل از رمان اولم ترجمه و منتشر کردم. بسیار داستان زیبایی است. فیلمش را هم ساخته‌اند، ولی اصلا به خوبی کتابش نبود. پیشنهاد نمی‌کنم فیلمش را. موج نویی نیست، که مثلا یکهو بگویید حسن این‌جا بود چرا یک‌دفعه پرواز کرد رفت یک جای دیگر. شسته رفته است.
اخیرا هم که خبر رسیده قرار است براساس رمان «بامداد خمار» فیلم یا سریالی ساخته شود.
در این مدت مراجعت زیادی داشتم برای اقتباس کردن از این کتاب. اما هر بار طوری بود که به دلم نمی‌چسبید. وکیل من که بسیار دلسوز است، بهم گفت خانم این مدت هر کسی آمده، شما به دلایلی ردش کرده‌اید، حالا این هم می‌شود «شب سراب» و می‌روند از روی داستان شما چیزی می‌سازند با چهار تا جمله این‌طرف و آن‌طرف، پس برای خودت دردسر درست نکن! بهترین سریالی که دیدید، بدهید به همان گروه. سریال «شهرزاد» را دیدم و بعد هم آقایان آمدند و لطف داشتند، من هم باهاشان قرارداد امضا کردم. بهشان گفتم من دارم یک شمشیر دو دم به شما می‌دهم. این کتاب پرفروش بوده، حالا شما یا فیلمش را خوب می‌سازید و موفق خواهید بود، یا این‌که کتاب را خراب می‌کنید، آن وقت تیشه به ریشه خودتان زده‌اید. نمی‌دانم چه کسی قرار است کارگردانی کند، من هم هیچ دخالتی در تهیه این فیلم نخواهم کرد.
صحبت از حسن فتحی بود…
بله، من ایشان را دیدم و درباره این‌که فیلم چطوری است و قرار است چه کاری انجام دهند، صحبت کردیم.
ولی بعد خودشان انصراف دادند از این کار.
چرا؟
دلیلش را دقیقا نمی‌دانم. ولی انگار پوران درخشنده اول با شما صحبت کرده بود.
خانم درخشنده چند بار به من زنگ زدند و قرار ملاقات گذاشتند و سر ملاقات تشریف نیاوردند و دیگر هم خبری ازشان نشد. خانم درخشنده حتی یک بار برای تماشای نمایشگاهی که برای بچه‌ها بود، به اصفهان آمدند و می‌خواستند به خانه ما بیایند، که نیامدند و قضیه مسکوت ماند. همان موقع با من تماس گرفتند و گفتند شما بیا،‌ من هم گفتم معذرت می‌خواهم آمادگی آمدن را ندارم. گفتند یک ساعت دیگر خودم می‌آیم، ولی نیامدند. خودشان در جریان هستند. بعد از مدتی این گروه زنگ زدند و قرار گذاشتند و یک بار هم آمدند منزل ما. بعد من و همسرم به تهران رفتیم و قرارداد را امضا کردم.
توافقی شد با خانم درخشنده؟
نه ابدا. اصلا ما رودررو نشدیم. قرار بود با من تماس بگیرند، ولی نگرفتند. من هیچ قولی به ایشان ندادم،‌ نه ایشان نه هیچ‌کس دیگر.
شما گفتید از ایتالیا هم پیشنهاد شده بود برای ساخت فیلم. این خبر مربوط به چند سال پیش می‌شود؟
همین پارسال که رفتم جایزه گرفتم. کتاب من در ایتالیا، این کتاب عامه‌پسند، از بس توی ایتالیا مردم «عامه» هستند، جایزه «کومو» را برد! البته اسم کتاب را عوض کردند و گذاشتند «انتخاب سودابه».
شاید ترجمه عنوان اصلی و رساندن مفهومش کمی سخت بوده.
نه. می‌خواستند اسم کتاب مطابق فرهنگ خودشان باشد. اتفاقا آن‌جا که صحبت می‌کردم، گفتم اسم اصلی‌اش این نیست و معنی عنوان کتاب این است که شما وقتی شب شراب می‌خوری، لذت می‌بری، ولی آزار سردرد صبحش بیشتر است. بعد که این را شنیدند، گفتند کاش اسمش را عوض نمی‌کردیم. به‌هرحال، کتابم آن‌جا خوب فروش می‌رود.
در حال حاضر ادبیات را دنبال می‌کنید؟
هر کتابی که توصیه کنند، می‌خوانم.
کدام کتاب را دوست داشتید؟
«چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم». یک خانم دیگری هم بودند…
گلی امامی؟
خانم گلی امامی که واقعا گل هستند. ایشان و همسرش یکی از طرفدارهای کتاب من بودند. این‌جا هم تشریف آوردند. ایشان که کارش حرف ندارد.
قصد ندارید کتاب دیگری بنویسید؟
چرا، توی فکرش هستم. ولی گرفتاری‌های کوچک و بزرگ دارم. و یک نصفه هم دارم، اتفاقا شروع کرده بودم به تایپ کردن، ولی کامپیوترم آنتی‌ویروسش تمام شده. دیدم وقتی دارم تایپ می‌کنم، پیغام می‌دهد که نوشته شما می‌تواند مورد سرقت قرار بگیرد. قبلی هم که مورد سرقت قرار گرفت! (می‌خندد) مثل این‌که سرقت قسمت ماست! حالا باید آنتی‌ویروسش را بگیرم و تایپ و پاک‌نویس کنم تا ببینم چی از آب درمی‌آید.

نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: فرید دانشفر

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟