تاریخ انتشار:۱۳۹۶/۰۱/۰۹ - ۰۶:۵۰ | کد خبر : 2506

فاز سی مرغی!

سی مرغ سی طنز نویس محمدعلی مومنی (بخش اول) نزدیک سال مرغ، پرنده‌ها جوگیر شدند که بروند با جناب سیمرغ صحبت کنند، بلکه دوباره به عرصه برگردد و حتی نامزد انتخابات شود. یکی از پرندگان گفت: بی‌خیال ای پرندگان! این کار تکراری است. قبلا در منطق‌الطیر عطار نیشابوری رفتند و سیمرغ ضایعشان کرد. مرغان زیر […]

سی مرغ سی طنز نویس

محمدعلی مومنی

(بخش اول)

نزدیک سال مرغ، پرنده‌ها جوگیر شدند که بروند با جناب سیمرغ صحبت کنند، بلکه دوباره به عرصه برگردد و حتی نامزد انتخابات شود.
یکی از پرندگان گفت: بی‌خیال ای پرندگان! این کار تکراری است. قبلا در منطق‌الطیر عطار نیشابوری رفتند و سیمرغ ضایعشان کرد.
مرغان زیر بال نرفتند و فکر کردند حتما باید یک گزینه در انتخابات داشته باشند. هر کدام نوک پر حرفی داشتند. یکی یکی در مقابل سیمرغ نوک گشودند و شرح حال گفتند.

هدهد
هدهدی که قدقد شد!
فرهاد حسن‌زاده
وقتی نامه‌ای از محیط زیست آمد که در آن نوشته بودند «شما به‌عنوان آخرین هدهد روی زمین می‌باشید، پس خودتان را به اداره محیط زیست معرفی کنید.» دوبالی کوبیدم توی سرم و گفتم: خاک عالم به سرم شد.
خروس همسایه که یکی از جوان‌مردان باغیرت است و با این‌که در عزا و عروسی سرش بریده می‌شود، ولی هم‌چنان بر مسند قدرت نشسته، گفت: چی شده آبجی هدقد؟
گفتم: اولند هدقد نه و هدهد. دومند الکی الکی دارند ما را منقرض می‌کنند. می‌گن من آخرین هدهدم.
خروس سری تکان داد و گفت: اکه هی. خیلی نامردیه آبجی قدهد. ما که گفتیم بیا زیر بال و پر ما نیامدی. آخه قدگری و قدبازی هم حدی داره. حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
گفتم: باید برم پیش سیمرغ. او تنها پادشاه و دادرس ما پرنده‌هاست.
گفت: فکر نمی‌کنی باید جای دیگه‌ای بری؟
گفتم: کجا؟ واسه چی؟
با خنده و کنایه گفت: آخه سیمرغ هم که نسلش منقرض شده.
باز دوبالی کوبیدم توی سرم. نمی‌دانستم راست می‌گوید یا نه. گفت: سیمرغ را بی‌خیال شو و بیا در واقعیت زندگی کن. بیا زیر پر و بال خودم زندگی کن. سال دیگه، سال خروسه و من قول می‌دم که نسل شما منقرض نشه.
گفتم: جدی؟!
گفت: بله که جدی. تازه برای این‌که دشمن متوجه نشه، باید یک کار مهم بکنی.
گفتم: چه کاری؟
گفت: اسمت… باید اسمت رو هم موقتا عوض کنی.
گفتم: یعنی چی بذارم؟
گفت: قدقد.

بوقلمون
مرغ هم نشدیم!
احمدرضا کاظمی
نژادپرستی شما آدما فقط درمورد خودتون نیست. شما بین ما پرنده‌ها هم تبعیض قائل می‌شین. اولین مصداقش همین که هرجای دنیا به هرکی بگن سه تا پرنده نام ببر، می‌گه «کبوتر، کلاغ، گنجیشک»، حالا سه تا که خوبه، ۳۰ تا هم بگن نام ببر، امکان نداره یکیشو بگه بوقلمون!
با این‌که من خودم دیشب توی ویکی‌پدیا اسممو سرچ کردم، دیدم توی همون خط اول نوشته: «گونه بزرگی از پرندگان». ملت توی اسم و فامیل هم اسم ما رو به‌عنوان پرنده با «ب» نمی‌نویسن! دخب لعنتیا پس ماها چی‌ایم؟ ماها توله سگیم؟ به جان جفت تخمام (این جوجه‌های هنوز به دنیا نیومده‌ام رو می‌گم) قسم که والا بلا ما هم پرنده‌ایم! البته مرغا و خروسا هم یه همچین مشکلی دارن توی ایران و کسی پرنده حسابشون نمی‌کنه. اما باز اونا چون بومی محسوب می‌شن، یه ارج و قربی دارن این‌جا. اون یکی رو واسه خریدش صف می‌بندن، یکی‌شونم که امسال رو به نامش زدن! ولی ما چی؟ نهایت کاربردمون این شده که وقتی به یه آدم موزمارِ عوضی می‌خوان تیکه بندازن، می‌گن «خیلی بوقلمون‌صفتی!» به خدا خسته شدم از این‌همه توهین و تحقیر و انزوا. اگه ترامپ رئیس‌جمهور نبود، همین فردا بار و بندیل رو می‌بستم و فرار مغزها می‌کردم، می‌رفتم آمریکا. اون‌جا حداقل واسه جشن شکرگزاری‌شون یه‌کم عزت سر ما می‌ذارن!

جغد
صادق کجایی که بوف کورت را کشتند!
هدایت صادقی

اسم کوچکم جغد است. اسم بزرگم مرغ است. «من را به نام کوچکم صدا بزن.»
از همه کسانی که باعث شدند مردم از آن‌ور بام نیفتند، از این‌ور بام بیفتند، سپاس‌گزارم.
آن‌ور بام در شأن ما نبود. می‌گفتند جغد شوم است. جرئت نداشتیم روی یک دیوار نفس تازه کنیم. پاره آجری می‌آمد سمت ما. فردا کسی عطسه هم می‌کرد، می‌انداختند به گردن ما. حتی شنیدم می‌خواستند ماجرای پلاسکو را هم بیندازند گردن ما؛ که نشد! اگر جای آن پرنده بی‌احساس، کوادکوپتر، بودم که چند روز قبلش چرخی در شهر زد، افتاده بود گردن من.
می‌گفتند جغد زشت است، چشم‌هایش ورقلمبیده است. شب بیدار است. اه و اه و اه!
ولی همین که صادق هدایت «بوف کور» را نوشت، همه آن اه و اه و اه‌ها شد، به و به و به!
خوش‌بختانه در حال حاضر این‌جانب در محافل فرهنگی، هنری و ادبی حضور دارم. صدا و سیمای من دلخواه است. قربان چشم‌های ورقلمبیده من می‌روند. روی کیف، گوش و گردنشان حضور دارم. همه هم واسه ما شده‌اند جغدهای شب‌بیدار.
فقط ای کاش حالا که این‌قدر جوگیر شده‌اند، در سال نو به‌خاطر محیط زیست که نه، به‌خاطر فرهنگ و هنر نزنند ما را نسل‌کش کنند. با انقراض ما، قمپزهای هنری هم منقرض می‌شود.
بعد هم من ناچارم بگویم: صادق کجایی که بوف کورت را کشتند!
جا دارد در پایان و در آستانه سال نو یادی هم از بازیگر برجسته کارتون بنر، یعنی عموجغد شاخ‌دار کنم.

خفاش
پستان‌دار بودن جرمه؟!
محمدعلی مومنی
دو دقیقه از من نترسین، من حرفام رو بگم!
فکر می‌کنین من واسه چی این‌جوری حاشیه‌نشین شدم؟ واسه چی خون‌آشام شدم؟ واسه چی شوم شدم؟! نحس شدم!
مگه من پرنده نیستم. مگه از مرغ‌ها نیستم؟ با این همه امکانات و توانایی و استعداد، باید برم آویزون شم؟!
من چه ‌کار کنم که هم پرنده‌ام، هم پستان‌دار؟ چه‌ کار کنم که تنها پستان‌دار پرنده منم؟ می‌رم سمت پرنده‌ها می‌گن: «تو پستان‌داری. برو خودت رو قاطی پرنده‌ها نکن!»
هر چی بال و پرم رو نشونشون می‌دم، می‌گن نه. گفتم:‌ خیلی هم دلتان بخواد که پستان‌دارم!
می‌رم پیش پستان‌دارها، همه شواهد و مدارک مبنی بر پستان‌دار بودنم رو ارائه می‌کنم، ولی می‌گن: «نه تو بال داری!» می‌گم: «چرا بال رو می‌بینین، چیزای دیگه رو نمی‌بینین؟!»
از پرنده‌ رانده، از پستان‌داران مانده!
حرف‌های عجیب می‌زدند. هر دو طرف می‌گفتند: «یا با ما، یا بر ما.» می‌گفتم حالا چی کار کنم؟ این همه امکانات دارم، می‌تونه یه فرصت باشه. اما با بی‌منطقی یه مشت پرنده و پستان‌دار، فرصت به تهدید تبدیل شد.
فکر کردم اگه قراره آویزون پرنده و پستان‌دار باشم، می‌رم واسه خودم آویزون می‌شم که هم پرنده‌ام، هم پستان‌دار!
از اون موقع به بعد طرد شدم. نه که مشی مستقل داشتم، هم پرنده‌ها کلی حرف‌های پستان‌دارانه برام در آوردن، هم پستان‌دارها کلی شایعات پرندگی برام ساختن.
می‌خوام برم سیمرغ رو بررسی کنم؛ یعنی ممکنه سیمرغ هم از پستان‌دارها باشه؟ پستان‌دار بودنش تسلی دل این خفاشه!

پنگوئن
هر چهره با لبخند زیباست؟!
علی زراندوز

بسیاری از انسان‌ها از مشاهده زندگی ما پنگوئن‌ها متعجب می‌شوند. درحالی‌که اگر شما هم مثل من یک پنگوئن بودید، از مشاهده زندگی انسان‌ها بیشتر تعجب می‌کردید! مثلا انسان‌ها از این‌که پنگوئن‌های نر روی تخم می‌نشینند و پنگوئن‌های ماده برای فراهم کردن غذا به اقیانوس می‌روند، تعجب می‌کنند. درحالی‌که ما پنگوئن‌ها، وقتی می‌بینیم پدر و مادر یک بچه انسان، هر دو تا برای کسب درآمد سر کار می‌روند و بچه‌شان را مهد کودک می‌گذارند، بیشتر تعجب می‌کنیم! از طرفی، عده‌ای از انسان‌ها به شیوه راه رفتن ما پنگوئن‌ها خرده می‌گیرند که «همچین یه کتی راه می‌ره، انگار نصف قطب جنوب رو کتک زده!» ولی ما با شیوه راه رفتن آدم‌ها بیشتر مشکل داریم. زیرا درست است که انسان‌ها یه کتی راه نمی‌روند (البته به جز انسان‌هایی که تازه از باشگاه خارج شده‌اند!)، ولی پا به هر کجای این کره خاکی گذاشتند، طبیعت آن‌جا را از کف زمین تا سقف آسمان، یه تنه سوراخ کردند و از بین بردند!
در پایان بگذارید انسان‌ها اسم ما پنگوئن‌ها را به سه بخش مجزا تقسیم کنند و به آن بخندند. چون هر چهره‌ای با لبخند زیباست، حتی چهره منقرض‌کننده نسل پنگوئن‌ها و صدها گونه جانوری و گیاهی دیگر!

بوتیمار

قدر بوتیمار
علی معروفی

من که هستم جناب بوتیمار
گشتم از زور غصه‌ها بیمار

من که از شاخه حواصیلم
از می‌ درد مست و پاتیلم

سکته و ثقل سرد و دل‌پیچه
درد منقار و حال سرگیجه

درد سفلیس و استخوان‌پوکی
آنفولانزای مرغی و خوکی!

هپاتیت شدید بوتیمار
باکتری‌های رذل ناهنجار

هرچه درد غریب بدخیم است
غصه آب و درد اقلیم است

این همه درد از بشر دارم
هرچه سختی و دردسر دارم

این بشر نقشه‌ها کشد هر روز
نقشه‌های عجیب عالم‌سوز

یک نفر را کند ز راه قصور
صاحب رای مردم و جمهور

یک نفر را که موی او زیباست
یک نفر را که دشمن کوباست

یک نفر را که مغز اسفنجی است
یک نفر را که رنگ نارنجی است

یک نفر را که سخت ناجور است
صاحب چند ‌هاله نور است!

چون که ایشان شود سر و سرور
می‌کند کارهای بهتاور

بفکند سوی آسمان هی مشت
توی چشم جهان کند انگشت

هرچه قانون که قبل او آمد
بشکند، زیر پا نهد بی‌حد

ظلم بر آدم و پرنده کند
هرچه رشتند جمله پنبه کند

آب‌ها را نماید آلوده
کل عالم کند پر از دوده

پیش گیرد رهی غم‌افزا را
سخت سازد امور ویزا را

متفرق کند ایالاتش
با روش‌های بی‌مبالاتش

بعد آن معجزه که این‌ور بود
این یکی حیرت جهان افزود

آخرالامر او پشیمانی است
تفرقه، مشکل و پریشانی است

کاش آدم به قدر بوتیمار
عقل و تدبیر می‌زدی بر کار

دارکوب
حرف و عملمان از نوکمان است!
وحید رضایی
ما دارکوب‌ها از هیچ‌چیز شانس نیاوردیم. آن از غذا پیدا کردنمان که باید صبح تا شب عین دریل‌های شهرداری که دو روز یک بار آسفالت خیابان‌ها را سوراخ می‌کنند، درخت‌ها را سوراخ کنیم برای یک لقمه کرم. این هم از شرایط زندگی‌مان توی جنگل. همیشه‌ خدا استرس داریم که همین‌طور که داریم نوک می‌زنیم، همان درخت یکهو قطع شود و ما و درخت زارتی بیفتیم پایین.
مگر شوهر من نبود؟! توی همین جنگل‌های شمال، صبح رفت دنبال یک لقمه نان. هنوز که هنوز است، برنگشته. بعضی شب‌ها که توی لانه کسی مهمان هستیم و صحبت از زندگی و روزگار و کار و بار می‌شود، همه می‌گویند شما که خوش خوشانتان است. شما جنگل‌نشینان که راحتید. یه روز بیایید شهر. آن‌وقت می‌فهمید وضعیت خواب و خوراک ما چگونه است! آن‌وقت خدا رو شکر می‌کنید. این‌جا یک لقمه زباله پیدا کنید، باید کلاهتان را بیندازید هوا. کرم و حشره و سوسک و مارمولک را که باید کلا فراموش کنید…
خب چه می‌شود کرد؟! همه مشکلات خودشان را دارند. اما فرق ما دارکوب‌ها این است که حرف و عمل را با هم داریم. یعنی با همان منقار که حرف می‌زنیم، با همان منقار دنبال کار و عملیم!

شماره ۷۰۰

 

 

برچسب ها:
نوشته هایی دیگر از همین نویسنده: 40cheragh

نظر شما

دیگه چی داری اینجا؟